برادری که از بین برادرها گوی شهادت را ربود
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهیدعلی شاهبختی که نام پدرش حاج شیخ محمود است، سال ۱۳۴۱ در اشتهارد چشم به جهان گشود. ۲۶ اردیبهشت ۱۳۶۷ در دوران دفاع مقدس در منطقه جنگی ماووت عراق به شهادت رسید و پیکر پاکش در گلزار شهدای اشتهارد به خاک سپرده شد.
اگر ماووت نام و نشانی گرفته، به خاطر شهداست؛ شهیدانی که در اوج رشادت خود، حماسه بیتالمقدس ۲ را آفریدند و قلهها و دامنههای تو در تویش، گلهای سرخی را رویاند که هنوز هم عطر شهید برایت می پراکنند.
علی، ششمین پسر از فرزندان حاج شیخ محمود شاه بختی است؛ نواده آیت الله ملا علی احمد که آوازهای خوش در دیار اشتهارد دارد.
وقتی صدام به کمک ارباب هایش، جنگی نابرابر را بر کشورمان تحمیل کرد تا کیانمان را به غارت ببرند، حاج شیخ محمود رضایت داد هر ۶ پسرش به جبهه بروند تا امام و انقلاب نو پایش تنها نماند. علی در هجده سالگی به جنگ دشمن رفت و پا به پای برادرانش، در عملیات بسیاری غرورآفرین شد. ماووت، قربانگاهی است که نخل تناور علی شاهبختی را آسمانی کرده است.
روزهای انقلاب
مادرش میگوید: علی پس از انقلاب با اینکه کم سن و سال بود، شجاعانه به تظاهرات می رفت و "مرگ بر شاه" می گفت. من به او پول تو جیبی نمی دادم تا به تظاهرات نرود، اما او بر پشت کامیونِ دوستانش سوار می شد و در کرج یا تهران، همراه آنها به تظاهرات می رفت! جنگ که شد، پسرم را کمتر میدیدم، چون همیشه در جبهه بود به اصرار مادر یکی از مرخصیهایش ازدواج کرد. می خواستیم مانع از رفتن دوباره او به جبهه شویم، چرا که برادرهایش در منطقه بودند؛ اما باز هم به جبهه رفت! فکر کنم تا قبل از شهادت، چهار یا پنج بار به جبهه اعزام شد.
علی در زمان نامزدی مان، رهسپار منطقه عملیاتی شد. وقتی به مرخصی آمد،
پدر و مادرش او را راضی کردند تا عروسی بگیرد. مراسمعروسی پا گرفت. ما با هم فامیل بودیم و در سال ۶۳ ازدواج کردیم. دو ماه بعد از ازدواج مان، علی دوباره به جبهه رفت و ۲۲ ماه در آنجا ماند. ما فقط شش سال در کنار هم بودیم و باهم زندگی کردیم و تنها فرزند من دخترم "صدیقه" است.
شوهرم همیشه به من می گفت: "دخترم را خوب تربیت کن! او را به دین اسلام آشنا کنید و مراقب باشید؛ هیچ وقت نمازش ترک نشود."
وقتی به او می گفتم: "نمیشود به جبهه نروی؟" ناراحت جوابم می داد: "اگر ما نرویم، پس چه کسی به جبهه برود؟!"
آخرین اعزامش در اردیبهشت سال ۶۷ بود. هنگام آخرین وداع، چند قدم می رفت و دوباره برمیگشت و دخترمان را میبوسید. ما اورا تا پادگان بسیج بدرقه کردیم. او همراه همرزمانش سوار بر ماشین شد و رفت. من فردای آن روز، حال خوبی نداشتم و برای آن که سرگرم باشم به منزل پدر شوهرم رفتم. چند روزی گذشت. یک روز برادر شوهرم به سراغ ما آمد. از چهره نگرانش پیدا بود که از چیزی ناراحت است. نشست با ما صحبت کرد و گفت: جبهه رفتن شهادت دارد، مجروحیت دارد، اسارت هم دارد! من از حرف هایش در تعجب شدم و حالِ عجیبی پیدا کردم. فردای آن روز از پایگاه بسیج آمدند و به ما خبر دادند که علی شهید شده است.
وقتی با پیکر مطهر علی روبه رو شدیم، هیچ جایی از بدنش سالم نبود. من در ۱۴ سالگی ازدواج کردم و دخترم ۴ ساله بود که پدرش به شهادت رسید.
دخترش صدیقه میگوید: زمانی که پدرم به شهادت رسید، سن کمی داشتم. پدرم شوخ بود و من به او خیلی علاقه داشتم. وقتی الان به منزل کودکی پدرم می روم، دلتنگ می شوم و حس و حال عجیبی پیدا می کنم. من همواره راه پدرم را ادامه خواهم داد و هر شب برایش قرآن خواهم خواند.
عشق به شهادت او را شهید کرد
پدرش می گوید: پسرم علی زیاد به جبهه می رفت؛ حتی زمانی که حسین مجروح شده بود و عباس هم در جبهه بود، باز هم علی آرام و قرار نداشت! به او گفتم: "جعفر که شهید شده، عباس هم در جبهه است، حسین قطع نخاع شده، تو بمان و کمک کن تا برادرت را به بیمارستان ببریم! یا لااقل صبر کن عباس از منطقه بیاید و بعد به جبهه برو! اما او زیر بار نمیرفت و اصرار میکرد به منطقه برود.
علی، تیری در کنار قلبش داشت که دکترها گفته بودند: "نمیشود آن را خارج کرد، چون ممکن است باعث از بین رفتن شود." او در ماووت، ترکشِ خمپاره خورد و به شهادت رسید.
علی عشق زیادی به جبهه داشت و هیچ ترس و وحشتی به دل راه نمی داد. عشق به شهادت او را شهید کرد.
مبارز انقلابی
یکی از همرزمانش میگوید: از پسرانِ شهیدِ مرحوم حاج شیخ محمود، جعفر را زیاد به یاد ندارم. او بیشتر در تهران بود؛ اما حسین و علی را به خوبی می شناختم و با آنها همراه بودم. حسین در زمان طاغوت در پخش اعلامیهها امام در اشتهارد، فعالیت بسیاری داشت. او واقعاً آدم نترسی بود. علی و حسین هر دو در تظاهرات، شجاع و آتشین بودند و همیشه پیشاپیش مردم حرکت می کردند. وقتی نیروهای ژاندارمری با مردم درگیر شدند. آنها از تیر و تفنگ هیچ واهمه ای نداشتند. یکبار علی در همان روزها در کرج زندانی شد. من و یکی از رفقا به کرج رفتیم تا هر طور شده با او در بازداشتگاهش ملاقات کنیم. در آنجا ماموری بود که همه از او می ترسیدند. من هرچه اصرار کردم به من اجازه ندادند تا علی را ببینم. بعد از چند روز همراه یک آشنا توانستم به زندان بروم و ببینم. علی روحیه خوبی داشت و می خندید. فکر کنم ۱۵ یا ۱۶ ساله بود. کار علی جوشکاری و آهنگری بود. اعلامیههای امام را در ورقه های آهنی پنهان میکرد و به دست مردم می رساند. علی و بچههای همکارش به وسیله ابزار آلاتی که داشتند، نارنجک های دستی درست میکردند و پنهانی به تهران می بردند و به دست مردم می رساندند. دراعزام آخر، وقتی علی وصیتنامه خود را دست پدرش داد، پدر به او گفت: "چرا اینقدر بدخط نوشتی؟" علی خندید و جواب داد: "من وصیت نامهام را هولهولی، در شب عملیات نوشتم!"
منبع: کتاب مسافران بهشت