پدر شجاعی که برای رزمندگان سنگر میساخت
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید محمدعلی رمضانیان که نام پدرش علی است دوم مهر ماه 1339 در شوش خوزستان به دنیا آمد. در دوران دفاع مقدس برای خدمت زیر پرچم جمهوری اسلامی ایران به جبهه رفت و سوم آبان ماه 1359 در پل بهمنشیر آبادان به شهادت رسید.
آنچه در ادامه می خوانید روایتی از این شهید گرانقدر است.
محمد علی کارگری میکرد. کار با سیمان، گچ و آجر پوست دستش را برده بود؛ اما خودش راضی بود و چشمانش برق می زد. او مانند پدر کار می کرد و پول تو جیبی اش را تأمین. مگر چند ساله بود؟ تازه سوم راهنمایی را تمام کرده بود. مادر دوست داشت محمدعلی درس بخواند، پشت میز و نیمکت بنشیند و درس خوانده قدم به دنیای بیرون بگذارد، ولی... محمدعلی تصمیم دیگری داشت. دنیای او متفاوت بود. او میخواست فرد تاثیرگذاری بر خانواده اش باشد. اولین قدم برای بزرگ شدن این بود که کاری پیدا کند و کمک خرج خانواده باشد.
کار بنایی سخت بود؛ آن هم برای پسر نوجوانی که هنوز تجربه درستی از کار نداشت اما لذت گذاشتن پول در پر چادر مادر وصل شدنی نبود. مادر دستش را دور گردن محمدعلی می انداخت. او را به سینه خود می فشرد و میگفت: کار کن برای خودت من پول نمیخواهم پسر عزیزم!". محمدعلی لبخند میزد. آرام دست مادر را میگرفت و از دلش می گذشت که من از کار لذت می برم؛ تو خوشحال باش و راضی.
نوزده ساله بود که تصمیم گرفت ازدواج کند. در یک روز پر مهر پاییزی سال ۱۳۵۸ ازدواج کرد. لباس دامادی به او می آمد. پسر باغیرت مادر، قرار بود مرد یک خانه شود. او و همسرش خیلی زود صاحب دو فرزند شدند؛ یک دختر و یک پسر. کافی بود بچهها بخندند تا زیبایی های زندگی چند برابر شود. دغدغه محمدعلی و همسرش تربیتی دو فرزند بود. آنها می خواستند دختر و پسرشان آگاه، مومن و درستکار باشند.
محمدعلی باید به سربازی می رفت. خدمت به کشور در آن برهه حساس، از وظایف هر ایرانی بود. جنگ شروع شده بود و دشمن تا بن دندان مسلح به کشور حمله کرده بود و محمدعلی مثل تمام جوانان نشستن را جایز نمیدانست.
حالا در جبهه آبادان کار محمدعلی بنایی بود؛ همان چیزی که از دستش برمی آمد؛ و ساخت سنگر برای رزمندگانی که همه برادرانش بودند. او در یکی از همان روزها برای همسرش نوشت: "به بچهها بگو که از همان زمان که بنایی یاد گرفتم، سرنوشتم به این روزها گره خورد. بهشان بگو که پدرشان شجاع است و راهش را می شناسد. به آنها از روشنایی راه بگو...".
آنان که رفتند، میدانند که عاشقی جرات می خواهد. مگر میشود عاشق باشی و بمانی راه تو را میخواند؛ تا قدم برداری و بروی.
محمدعلی رفتن را ترجیح داد. او عشق را خوب میشناخت. او به زبان خودش عاشقی را تعریف کرد. از زبان مردان خدا از میان مومنان مردانی اند که به آنچه با خدا عهد بستن صادقانه وفا کردند برخی از آنان به شهادت رسیدند و و برخی از آنها در همین انتظار دارند و هرگز عقیده خود را تبدیل نکردهاند."
شانزدهم آبان ۱۳۵۹ روز دیدار او با خدا بود. روزی که او باره دنیا را زمین گذاشت و سبکبال به دیدار خدا رفت و پیکرش الان سالهاست که در "بهشت علی" دزفول، نگین فیروزهای انگشتری شده است که ده ها نرمه کف دست آرزو دارند که آن را بیاسایند تا ... شاید بیاسایند.
منبع: کتاب ستارگان راه اثر محمدحسن مقیسه