فروردین ماه سالگرد ولادت سردار شهید «شعبانعلی نژادفلاح» به یمن سالگرد آسمانی شدن این شهید گرانقدر، نوید شاهد البرز گذری بر زندگی و خاطرات او دارد.

شعبانعلی

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهیدشعبانعلی نژادفلاح، فرزند عباسعلی، در چهارم فروردین ماه سال 1337‌ در روستای خور ساوجبلاغ در یك خانواده متعهد و مذهبی به دنیا آمد.

او از همان كودكی در خانواده تحت تربیت اسلامی قرار گرفت و به مكتب خانه روستا رفت و در آن‌جا قرآن را آموخت. شعبانعلی در هفت سالگی وارد مدرسه شد. او به‌علت اینكه در روستا زندگی می‌كرد و در آنجا امكانات تحصیل وجود نداشت از روستا این مسیر را تا هشتگرد، محل تحصیلش، پیاده می‌آمد.

او دوره ابتدایی را از سال 1349-1344 در مدرسه‌ی روستای خور هشتگرد و دوره‌ی راهنمایی را از سال 1353-1350 در مدرسه‌ی رضا پهلوی نظرآباد هشتگرد و دوره‌ی دبیرستان را از سال 1357-1353 در مدرسه رضا پهلوی نظرآباد در رشته‌ی تجربی با موفقیت سپری كرد. شعبانعلی حتی قبل از سن تكلیف خصوصاً در دوازده سالگی نماز شب را شروع كرد.

محمدحسین نژادفلاح، برادرش، نقل كرده است: «شعبانعلی با استعداد و درسخوان بود. در دوره ابتدایی شاگرد اول كلاس بود و به‌علت اینكه در ده امكانات تحصیل وجود نداشت، او هر روز فاصله 15كیلومتری را طی می‌كرد كه به هشتگرد برود. او این مسیر را پیاده می‌رفت.»

پدرش از كشاورزان زحمت‌كش منطقه ساوجبلاغ بود و شعبانعلی اكثر وقت‌ها به پدر در كارهای كشاورزی كمك می‌كرد.

عباسعلی نژادفلاح، پدرش، گفته است: «شعبانعلی پسر درسخوانی بود. شب‌ها چراغ گازی را بر می‌داشت و در اتاقی با دوستش درس می‌خواند. بیشتر وقت‌ها با برادرهایش مشورت می‌كرد و درس می‌خواند، چون چندان تفاوت سنی نداشتند. آن موقع 10 ریال پول بیش از هزار تومان الان بود. ما روز جمعه از بچه‌ها در كار كشاورزی كمك می‌گرفتیم. یك روز جمعه آمد و گفت: حاج آقا یك تومن به من بده می خواهم به هشتگرد بروم. گفتم: برای چه؟ امروز كه مدرسه تعطیل است. گفت: ما یك معلم دینی داریم كه امروز ما را به خانه‌اش دعوت كرده می‌خواهد با ما صحبت كند. من یك تومان را دادم و او رفت و غروب آمد. گفتم: كجا بودی و كجا رفتید؟ گفت: از تو كلاس ما معلم ده نفر را انتخاب كرد و رفتیم خانه معلم‌مان او نیز درباره تبعید حضرت امام خمینی(ره) برای ما صحبت كرد. و گفت: چون نمی‌توانم این حرف‌ها را در كلاس بزنم، من شماها را می‌شناسم، پدرهایتان مذهبی است، به خاطر همین شما را دعوت كردم كه شما هم به بچه‌ها، آن‌هایی را كه می‌شناسید، این صحبت‌ها را بگویید.»

شعبانعلی در سال 1355 ضمن داشتن مسئولیت كتابخانه اسلامی مسجد جامع روستا موفق به اخذ دیپلم شد.

با توجه به نبوغ و استعداد خاصی كه در وجودش بود، توانست در دو آزمون ورودی دانشجویان پزشكی اعزام به هندوستان و هم‌چنین پذیرش دانشجویان دوره خلبانی پذیرفته شود.

شعبانعلی اهل مطالعه بود و همیشه همراهش كتاب بود چه در زمینه مذهبی و چه تخصصی.

او در تمام تظاهرات زمان انقلاب به همراه برادرانش و سایر دوستانش شركت می‌كرد. در هشتگرد و روستاهای اطراف در تظاهرات نقش به‌سزایی داشت و پیام‌های حضرت امام را به آن‌جا پخش می‌كرد و برای این كار مدت‌ها به خانه نمی‌آمد. او در برگزاری كلاس‌های قرائت قرآن نقش به‌سزایی داشت.

شعبانعلی نماز شبش اصلاً ترك نمی‌شد. در تمام مراسم‌های مذهبی، نمازهای جمعه و جماعت شركت می‌كرد. بسیار متعهد بود. مسائل عبادیش را سروقت انجام می‌داد.

او با تمام وجود به مذهب و دین اسلام عشق می‌ورزید و از عبادتگران بسیار خالص بود. بسیار زیبا و با خلوص نماز را برپا می‌داشت و تمام فعالیت‌های سیاسی او در جهت خط امام بود.

شعبانعلی در روستا جلسات قرائت قرآن تشكیل می‌داد و در جمع دوستان به بیان مسائل و احكام می‌پرداخت. قبولی او در دانشگاه هند مصادف با پیروزی انقلاب اسلامی بود و همین امر باعث شد كه او مسیر زندگی اش را تغییر دهد.

شعبانعلی در سال 1357 به طور داوطلبانه عضو سپاه پاسداران شهرستان كرج شد. زمانی كه در غرب كشور ناامنی بود، مدت 5-6 ماه شعبانعلی داروهایی را در تهران و كرج تهیه می‌كرد و به كردستان می‌برد.

او بعد از دوران آموزشی سپاه مسئولیت بهداری سپاه كرج و حومه كرج را به عهده گرفت. شعبانعلی در سال 1360 ازدواج كرد كه حاصل 6سال زندگی مشترك دو فرزند پسربه نام‌های یاسر و محمدصابر است.

نادر خدابین، هم‌رزمش، نقل كرده است: «به خاطر دارم سال‌های اول انقلاب آیت‌الله طالقانی برای مبارزه با محاصره اقتصادی آمریكا و در حقیقت تحقیر این اقدام پلیدانه اعلام كرده بود كه اگر برادرها توانستند هفته‌ای دو روز را روزه بگیرند. شعبانعلی آن قدر خودش را به ادای این تكلیف ملزم می‌دانست كه روزهای دوشنبه و پنج‌شنبه هر هفته را روزه می‌گرفت.»

شعبانعلی به دستورات مقام ولایت عمل می‌كرد و می‌گفت: مملكت ما در صورتی موفق است كه ما فقط و فقط به حرف امام گوش كرده و فرامین آن را اجرا كنیم.

او بعد از انقلاب در به وجود آوردن انجمن اسلامی و بسیج و كتابخانه نقش زیادی را ایفا كرد.

جان محمد فلاح‌نژاد، دوستش، بیان كرده است: «در تمام سال‌هایی كه شعبانعلی به كسوت یك سپاهی درآمده و منزلی در كرج اختیار كرده بود هیچ وقت نشد كه از كارهای فرهنگی در روستا غفلت كند. با این كه حجم كارهای سپاه تقریباً تمام وقت او را می‌گرفت، اما مرتب سركشی می‌كرد. در جلسات انجمن اسلامی شركت می‌كرد. در جلسات قرائت قرآن حضور فعال داشت. افراد را راهنمایی و امكانات و وسایل مورد نیاز تهیه می‌كرد.

هماهنگی‌هایی كه برای انجام كارهای فرهنگی لازم بود، انجام می‌داد و خلاصه هركاری كه از دستش بر می‌آمد دریغ نمی‌كرد. تأكید زیادی داشت كه انجمن اسلامی باید فعال باشد. ما مدتی بود كه برای فعالیت‌های انجمن احتیاج به دستگاه تكثیر داشتیم اما نه بودجه‌ای برای خرید آن در اختیارمان بود نه راه‌حل دیگری به ذهنمان می‌رسد. تا اینكه برادر شعبانعلی از این موضوع مطلع شد و طولی نكشید كه به ما پیشنهاد داد تا از سپاه دستگاه تكثیری را كه ظاهراً برای آن‌ها چندان قابل استفاده نبود خریداری كنیم. با هم مبلغی پول از اعضا جمع‌آوری كردیم و بقیه هماهنگی‌ها و كارهای لازم را خودش انجام داد و بالاخره توانستیم دستگاه تكثیری را كه مدت‌ها انتظارش را می‌كشیدیم توسط او تهیه كنیم.»

فردی متواضع و شجاع بود
شعبانعلی مدتی در دانشگاه در رشته مدیریت دولتی تحصیل كرد. او دوره بهداری را در زنجان گذراند. او فردی متواضع و شجاع بود. روابطش با دیگران بسیار گرم و صمیمی بود. شعبانعلی كمتر اهل حرف و صحبت و بیشتر اهل عمل بود. او پشتكار، سرعت و دقت در فعالیت‌های محوله و تیزبینی، صبر و استقامت در خدمت به خلق خداوند داشت و به پدر و مادرش احترام می‌گذاشت.

به صله رحم خیلی اهمیت می‌داد. موقعی كه از مأموریت برمی‌گشت اول به والدینش سر می‌زد و بعد به عیادت مجروحین محله‌شان می‌رفت. یكی از كارهای به یاد ماندنی شعبانعلی كمك به فقرای محله‌شان بود.

قباد فلاح‌نژاد، هم‌رزمش، گفته است: «هنوز هم وقتی به یاد می‌آورم كه برادر شعبانعلی حتی در آن شب‌های سرد زمستان كه برف و باران و كولاك رفت و آمد به روستا را غیرممكن می‌كرد شب‌های پنج‌شنبه یا جمعه با چه روحیه  و احساس علاقه‌ای با یك لندور خود را به روستا می‌رساند تا به خانواده شهیدی كه دو تا بچه كوچك داشت، سربزند و نیازهایشان را برطرف كند از روحیه و ایمان بالای او قلبم به لرزه می‌افتد.»

شعبانعلی به افراد انقلابی مؤمن و امام خمینی و انسآن‌های منظم و افرادی كه در كارشان دقیق‌اند و خانواده شهدا و افرادی كه خلوص نیت، صداقت، پاكدامنی داشتند علاقه زیادی داشت.

او از منافقین، افراد دورو و متظاهر، بی‌حجاب ضدانقلاب، افرادی كه افكار غیراسلامی داشتند و عقایدشان با انقلاب و نظام یكی نبود. و افرادی كه نسبت به انقلاب نق می‌زدند و كاری برای انقلاب نكرده بودند و اشكالات بی‌مورد می‌گرفتند و قصدشان تضعیف رهبری و انقلاب بود بدش می‌آمد.

او با ناهنجاری‌های اطراف خود بسیار متین و رئوف برخورد می‌كرد و تمام سعی او رفع آن‌ها از طریق برخوردهای اصولی و حوصله بسیار بود. شعبانعلی در اوقات فراغت به راز و نیاز با خدا مشغول بود.

او زیاد اوقات فراغتی نداشت، چون مشغله كاری زیادی داشت و مسئول بهداری بود، خیلی كم به خانه و خانواده‌اش سر می‌زد. همیشه سركار بود و در محل كار اكثر وقت‌ها را برای تفكیك داروهایی كه به مردم كمك می‌شد، می‌گذراند.

شعبانعلی كمتر پیش می‌آمد كه عصبانی شود، فقط مواقعی كه افراد در انجام دادن وظایفشان كوتاهی می‌كردند عصبانی می‌شد.

عباسعلی نژادفلاح، پدرش، گفته است:‌«زمانی كه در ده لوله‌كشی آب نبود، مجبور بودیم از سرچشمه آب بیاوریم و خواهرهایش آب می‌آوردند. شعبانعلی نمی‌گذاشت خواهرهایش آب بیاورند. شب‌ها تمام ظرف‌های خانه را پر از آب می‌كرد و می‌گفت: حق ندارید به سرچشمه بروید آب بیاورید. خواهرها می‌گفتند: ما به كسی نگاه نمی‌كنیم. می‌گفت: شما نگاه نمی‌كنید ولی كسانی هستند كه به شما نگاه كنند.»

او نسبت به همسر و فرزندانش خیلی مهربان بود و بسیار تلاش می‌كرد كه فرزندانش از همان بچگی به نماز عادت كنند و اوج مهربانی و لطافت را در خانواده داشت.

او در بحرآن‌ها و مشكلات با توسل به ائمه اطهار(ع) و خداوند صبر پیشه می‌كرد. سرعت و دقت دو خصیصه قوی در او بود و برخورد منطقی با بحرآن‌ها داشت. با بردباری با سختی‌ها مقابله می‌كرد و مسائل را با متانت و درایت دنبال و حل می‌‌كرد.

بعضی مواقع راه‌حل‌هایی در كار به ذهنش می‌رسید كه از عهده هیچ كس برنمی‌آمد. او با سطح معلوماتش و آن شناختی كه داشت از دیگر اعضای باتجربه ماهرتر بود.

نادر خدابین، هم‌رزمش، نقل كرده است: «سال‌های اول جنگ بهداری سپاه كرج علاوه بر این كه وظیفه درمان مجروحین را به عهده داشت، كار تعاون را هم انجام می‌داد. در واقع قبل از اینكه تعاون سپاه تشكیل شود همان تعداد نیروهای اندكی كه در بهداری فعالیت می‌كردند انجام كارهای تعاون را هم به عهده می‌گرفتند.

تعداد شهدا روز به روز بیشتر می‌شد و رسیدگی به خانواده‌های شهدا نیرو و امكانات بیشتری را طلب می‌كرد. كم‌كم حجم كارها به حدی رسید كه وسائل و امكانات موجود به هیچ وجه تأمین نیازهایمان را نمی‌كرد. عمده كارهای تعاون هم احتیاج به وسیله داشت و ما تنها یك ماشین برای این همه كار در اختیار داشتیم.

برادر نژادفلاح از بچه‌هایی كه وسیله‌ای داشتند؛ چه موتور و چه ماشین خواهش می‌كرد كه روزهایی را كه به سپاه می‌آیند وسیله شخصی خود را هم همراهشان بیاورند تا اینكه برای انجام كارهای سپاه از آن‌ها استفاده شود.

بچه‌ها هم با جان و دل قبول می‌كردند و وسیله‌های خود را در اختیار سپاه می گذاشتند. حتی اگر خودشان هم توانایی كار نداشتند، آن را در اختیار شخص دیگری قرار می‌دادند تا او با آن وسیله مشغول كار شود. با جرأت می‌توانم بگویم كه این محیط همكاری خالصانه و ایثارگرانه تنها در سایه مدیریت و اخلاص شعبانعلی شكل گرفته بود.»

شعبانعلی وفای به عهد عجیبی در وجودش بود. او مدیری به تمام معنا در عمل بود. قبل از انجام هر عملی كاملاً جوانب را بررسی می‌کرد و تدابیر و تفكر لازم را انجام می‌داد و سپس وارد عمل می‌شد. در عین حال به مشورت در انجام امور بسیار معتقد بود.

او از مواجه شدن با هیچ موردی ترس و واهمه نداشت و یكی از علت‌های موفقیتش در امور همین قضیه بود.

او در رفتار و گفتارش خیلی مراقبت داشت و هركاری را كه كمی مشكل به نظر می‌رسید به حساب امتحان الهی می‌گذاشت و تلاش می‌كرد از آن امتحان سربلند بیرون بیاید.

بسیار انتقادپذیر بود. به طوری كه در آغاز هر جلسه یادآوری می‌نمود هر مسأله انتقاد یا عیب و ایرادی از او می‌بینند بدون هیچ اضطراب و با صراحت گوشزد نمایند و می‌فرمودند: خداوند را شاهد می‌گیرم كه هرگز بابت این صراحت از كسی رنجیده نشوم.

در اداره امور بهداری سپاه بسیار فعال و موفق بود و از ابتكارات و خلاقیت‌های او احداث بخش‌های مختلف درمانی در بهداری سپاه بود.

پدرش گفته است: «روز جمعه به منزل شعبانعلی رفتم. در خانه نبود. ساعتی منتظر ماندم كه نیامد. گفتم شاید در بهداری باشد، قدم زنان به آن‌جا رفتم. دیدم دستكش به دست كرده و از زیر برف‌ها آجرها را درون فرغون می‌ریزد. گفتم: امروز جمعه است، این جا چه می‌كنی؟ گفت: فردا قرار تعدادی كارگر و بنا بیایند. شاید آماده نبودن مصالح باعث بیكاری آنان و لطمه به بیت‌المال شود.»

شعبانعلی با برنامه‌ریزی تزریقات و پانسمان مجروحین را در منزل آنان انجام می‌داد تا آن‌ها متحمل رنج و زحمت نشوند.

همواره در رفع نیازهای دیگران آنان را به خودش ترجیح می‌داد.

پدرش همچنین گفته است: «روزی با خانواده همرزم خود می‌رود و احتیاجات آنان را سؤال می‌كند. وقتی متوجه كمبود سوخت آنان می‌شود از منزل خود یك بشكه دویست لیتری را به منزل آنان می‌برد و در این فاصله تا تهیه نفت برای منزل خود در منزل پدرخانمش به سر برده بود. او در هر مسئولیتی كه مصلحت بود جانفشانی می‌كرد. از یك امدادگر ساده گردان و اورژانس گرفته تا مسئولیت‌های سنگین كل یك اورژانس مستقر در خط و در همه‌ی این امور با تمام وجود و توان از خود مایه می‌گذاشت.»

شعبانعلی در خاطراتش نوشته است: «در یكی از عملیات‌ها در بین خاكریز خودی و ناحیه‌ای كه دشمن مستقر بود دو نفر از رزمندگان اسلام مجروح شدند و بدنشان در حال سوختن بود. خیلی‌ها این منظره را می‌دیدند ولیكن به علت حساسیت وضعیت یارای نزدیك شدن به مجروحین را نداشتند. دل را به خدا داده بسم‌الله گفته و از خاكریز خودی به طرف مجروحین در حال سوختن روانه شدم. با هر مشكلی كه بود خود را به مجروح اولی رساندم. با دستانم شروع به خاموش نمودن آتش بدنش كردم.

ناگهان متوجه شدم كه مجروح اولی اشاره به مجروح دومی می‌كند و با اصرار به من فهماند كه اول به سراغ مجروح دومی بروم. وی را رها كرده و به سراغ مجروح دومی رفتم و شروع به خاموش نمودن شعله‌های بدنش کردم، به طوری كه دست‌های خودم دچار سوختگی شده بودند. همین‌طور كه مشغول خاموش نمودن شعله بودم متوجه شدم كه اشاره به مجروح اولی می‌كند و اصرار شدید دارد كه او را رها كرده و به سراغ مجروح اولی بروم.

ناگزیر او را رها كرده و به سراغ اولی رفته، مشغول خاموش كردن شعله‌ها شدم كه متوجه شدم مجروح اول شهید شده. به سرعت به طرف مجروح دوم رفتم كه او نیز شهید شده بود.

عباسعلی نژادفلاح، پدرش، نقل كرده است: «شعبانعلی همیشه می‌گفت: ما تازه انقلاب كردیم و نباید این جنگ بر ما تحمیل می‌شد.»

جبهه دانشگاه است

خورشید اسماعیلی، همسرش، گفته است: «زمانی كه از جبهه بر می‌گشت می‌گفت: جبهه مانند دانشگاهی است كه اگر خودت با چشم باز ببینی دیگر مرا از رفتن به جبهه منصرف نمی‌كنی.

شعبانعلی در خاطراتش بیان می‌كند: «شانزدهم دی ماه سال 1359 است. صبح زود نماز را خواندم. تعدادی از سوره‌های قرآن را تلاوت کردم كه تیراندازی طرفین شروع شد. صبحانه را با عجله خوردیم. از دوستان خواستم كه جلو بروم. گفتند: شما باید این جا باشید. هركاری كردم قانع نشدند و گفتند: شما و آمبولانس این‌جا باشید. من هم قبول كردم.

درگیری همچنان به شدت ادامه داشت. بی‌سیم زده بودند كه تعداد زیادی از تانك‌های دشمن به سوی ما می‌آید. فرمانده پشت بی‌سیم گفت: بگذارید كمی جلو بیایند بعد بزنید. آتش نیروهای ما كمی كاهش یافت. و یكدفعه شروع به كار كرد. تانك‌های دشمن یكی پس از دیگری آتش می‌گرفتند. همه خوشحالی می‌كردند. در این زمان برتری آتش با نیروهای ما بود. درگیری بین طرفین ادامه داشت ولی تعداد زیادی از تانك‌ها عراقی‌ها منهدم شده بود. نزدیكی‌های ظهر بود خواستم مقداری غذا بخورم كه صدا كردند دكتر زخمی داریم! آمبولانس ببرید. راننده آمبولانس آمد و مرا صدا كرد. سوار شدیم. گفتند: گردان 3 است.

یك راهنما كه درجه‌دار بود با ما سوار شد. آن‌جا یك كیلومتر با مقر فاصله داشت. پستی و بلندی را طی كردیم و به آن‌جا رسیدیم. فرمانده آن قسمت اشاره كرد. دیدیم كه كلاه یك نفر بر زمین افتاده. فرمانده آن قسمت گفت: نایلونی، چیزی همراه آورده‌اید. گفتم: برای چه؟ گفت: جنازه را جمع‌آوری كنیم؟ گفتم: حالا زخمی‌ها كجایند؟ گفت: آن‌ها را همان لحظه با ماشین فرستادم رفت.

از ماشین پیاده شدم و به نفربر نزدیك شدم. بوی گوشت سوخته به مشامم می‌رسید. كسی جلو نمی‌رفت. اگر هم می‌رفت با دیدن صحنه خود را عقب می‌كشید. صحنه دلخراشی بود. بالای نفربر پریدم. یك دست نیمه سوخته را مشاهده كردم كه در گوشه‌ای از داخل نفربر افتاده. فرمانده آن قسمت كه یك افسر بود، گفت: ‌بیا اول این سرش را بردار. پایین پریدم كمی به زمین نگاه كردم چیزی ندیدم با دست اشاره به قسمت عقبی نفربر كردم. چشمم به مقداری مو افتاد. جلوتر رفتم فقط قسمتی از موی سر است كه به یك گوش و پوست صورت سمت راست چسبیده. از دیدن این صحنه خیلی ناراحت بودم. فاتحه‌ای برایش خواندم. آستین را بالا زدم و چفیه‌ای كه گویا مال خود شهید بود، برداشتم و سر كه در قسمتی از نفربر به‌طور آویزان بود كندم و در چپیه گذاشتم. كمی جست‌وجو كردم دست راست او را كه فقط از مچ باقی مانده بود برداشتم بندهای اول انگشتانش سوخته بود.

او را در كنار سمت راست سرش قرار دادم. دست چپش كه از كتف جدا شده و نیم سوخته بود از داخل نفربر بیرون آوردم و در كنار سرش قرار دادم. پاهایش هنوز معلوم بود از تنه به پایین را كه حتی جگرش نیم سوخته شده بود از لای اسباب‌های نیم سوخته بیرون كشیدم كه پاهای او بدان وصل بود فقط پوتین‌هایش سالم بود كه یك میله نیز هم از پوتین رد شده بود و پایش را به پوتین دوخته بود.

احتمالاً گلوله كلاش بوده است. خلاصه پس از مدتی تلاش جسد او را جمع‌آوری کردم و در روی برانكارد قرار دادم و او را به كمك راننده آمبولانس داخل ماشین گذاشتیم. فرمانده مشخصات شهید را زود نوشت و به راننده آمبولانس داد. لباس‌های من خونی شده بود.

آری، او یك گروهبان دوم رشید بود كه به هنگامی كه تانك‌های دشمن خیال پیشروی را داشتند. به‌قول دوستانش 3 تانك دشمن را منهدم می‌كند. كه بقیه تانك‌های دشمن مجبور به عقب‌نشینی می‌شوند و همان شعله‌هایی كه در اولین برخورد با چشم دیده می‌شد، توسط همین رزمنده و سرباز اسلام _كه شهادت نصیبش شده بود_ بود. او در حال منهدم كردن چهارمین تانك بود كه گلوله مستقیم توپ او را روانه بهشت جاویدان می‌كند.»

شعبانعلی كتاب‌های دكتر شهید بهشتی، آیت‌الله شهید مطهری و كتب مذهبی و اخلاقی را مطالعه می‌كرد. انگیزه او از رفتن به جبهه خدمت به اسلام و  لقاءالله و شهادت جهت پاسداری از انقلاب اسلام و حفظ دین بود. در جبهه اكثر به شهرهای كردستان می‌رفت و در روستاها برای بیمارانی كه مریض بودند، دارو می‌برد. در آن‌جا بیمارستانی وجود نداشت و بیشتر با مردم فقیر سرو كار داشت.

او در جبهه در سمت‌های مسئول عملیات لشكر، نیروی اطلاعات لشكر محمدرسول‌الله (ص)، مسئول بهداری، بهیار، مسئول اورژانس و جانشین اورژانس تیپ سیدالشهدا(ع) بودند و زمانی كه در پشت جبهه بود، به‌عنوان سخنران جهت جمع‌آوری نیرو فعالیت داشت.

محمدحسین نژادفلاح، برادرش، همچنین گفته است: «او به بیت‌المال خیلی توجه می‌كرد. من و شعبانعلی با هم یك مسیری را تا اردوگاه كوثر پیاده می‌رفتیم. او به من توصیه می‌كرد كه برو سمت درس خواندن اگر درس بخوانی می‌توانی به اسلام خدمت كنی. نمازشب را فراموش نكن روزهای دوشنبه و چهارشنبه روزه‌های مستحبی بگیر. تا رسیدیم به یك جایی كه منبع آبی بود. دیدیم صابون خیلی كوچكی كه مصرف كرده بودند؛ انداخته بودند آنجا یعنی غیرقابل استفاده بود.

 

حراست از بیت المال

شعبانعلی این صابون كوچك را برداشت، گرفت تو دستش و گفت: این هنوز قابل استفاده است مال بیت‌المال است. نباید اجازه بدهیم به این صورت هدر برود. كمی جلوتر آمدیم، دیدیم چند تا فشنگ روی زمین است. او تك‌تك فشنگ‌ها را جمع كرد، گرفت در دستش و گفت: ما وظیفه داریم از بیت‌المال حراست كنیم.

شعبانعلی وقتی در كرج بود ماشینی در اختیار داشت كه هیچ وقت از آن استفاده شخصی نكرد و خیلی كم اتفاق می‌افتاد این كار را انجام دهد. بعضی وقت‌ها كه به ناچار از سپاه تا خانه مسیر رفت و آمدش بود می‌آمد. یك دفترچه كوچكی داشت كه این مسیر را یادداشت و بعد هزینه‌اش را پرداخت می‌كرد.» شعبانعلی در اكثر عملیات‌ها در جبهه حضور داشت.

پدرش نقل كرده است: «شعبانعلی زمانی كه یكی از برادرانش در زمان حضور او در جبهه به شهادت رسید، او نتواست بیاید و به من تلفن كرد و گفت: «در فرصت بعدی می‌آیم كه بعد از 15 روز بر سر مزار برادرش حاضر شد و مدتی در محل ماند كه برادر بزرگش غیاث نیز به شهادت رسید و شعبانعلی دوباره قصد رفتن به جبهه را داشت.

یك روز امام جمعه شهرستان ساوجبلاغ به شعبانعلی گفت: بعد از شهادت سه نفر از برادرانت در جبهه و پدرت هم كه سالخورده و پیر است و دو برادرت نیز كوچك‌اند، شما دیگر به جبهه نروید و در كنار پدرت بمان و از خانواده‌ات مواظبت كن.

شعبانعلی گفت: حاج آقا فرمایش شما كاملاً درست است، اما من از همان زمانی كه به سپاه پاسداران رفتم و این لباس سبز را بر تن كردم با خدا عهد و پیمان بستم كه تا جان در بدن دارم و به من در جبهه نیاز است این لباس را در نیاورم و كنار نروم، مگر اسلام و ایران پیروز شود. یا من شهید شوم و لباسم خونین شود و از تن بیرون آورم.»

شعبانعلی توصیه به نماز اول وقت، رعایت حجاب می‌كرد و می‌گفت «برای پیروزی اسلام و انقلاب تلاش كنید و امام را تنها نگذارید و در این راه صبر را پیشه خود سازید و خدا را به یاد آورید آن وقت دل‌هایتان آرام خواهد گرفت.»

نصیری، هم‌رزمش، نقل كرده است: «عملیات بیت‌المقدس با پیروزی و موفقیت كامل رزمندگان اسلام به پایان رسید. من و شعبانعلی هر دو در این عملیات شركت داشتیم و هر دو در كنار هم می‌جنگیدیم. بعد از عملیات -كه منطقه كمی آرام شده بود- به شعبانعلی گفتم كه برویم یك گوشه‌ای بنشینیم و قدری با هم صحبت كنیم. همین كه نشستیم، متوجه چند قطره خونی شدم كه از روی دست چپش سرخورد و افتاد روی خاك. از ناحیه بازو مجروح شده بود. ناباورانه گفتم: شعبانعلی دستت چی شده؟ نگاه معنی‌داری به من كرد و گفت: این دفعه هم نگرفت. جا خوردم در لحن صدا و چهره‌اش رنگ غمی غریبانه بود. زخم دستش را وارسی كردم. خیلی عمیق نبود، اما جمله‌اش برایم خیلی عجیب بود. یعنی چی كه این دفعه هم نگرفت؟ آهی كشید و گفت: آقای نصیری این دفعه هم این تركش ما را نبرد.»

خورشید اسماعیلی، همسرش، گفته است: «چندین بار از او خواستم تا من را هم با خود به جبهه ببرد. امیدوار بودم كه در آن‌جا بتوانم كاری انجام بدهم و با عرق ریختن در راه خدا آتش عشقی را كه در قلبم مشتعل شده بود فرو بنشانم.

راه سرخ شهادت را دنبال کنید
خیلی التماس می‌كردم، اما شعبانعلی قبول نمی‌كرد. آخرین بار كه كار به خواهش و تمنا كشید رو كرد به من گفت: من دوست دارم كه شما پاسدار نسل شهادت باشید دوست دارم بعد از من نسلی از من باقی بماند؛ نسلی كه راه سرخ شهادت را دنبال كند. بعد حركت و قیام امام حسین(ع) را برایم مثال زد و گفت: در صحرای كربلا هم حضرت زینب(س) ماند. فرزندان آقا اباعبدالله(ع) ماندند تا راهش را ادامه دهند و آن پیام سرخ قیام امام را به مردم برساند، پیام شهدا را. شما باید بمانید و رسالت زینبی خود را به انجام برسانید. شما اگر با من بیایی چه كسی راه مرا ادامه می‌دهد؟ چه كسی فرزندان مرا تربیت می‌كند؟ و عشق به شهادت را در سینه آنان پرورش می‌دهد. من برای آزادی كربلا شهید می‌شوم. شما هم بچه‌های مرا برای آزادی قدس مهیا كنید.»

محمدحسن نژادفلاح، برادرش، گفته است: «شعبانعلی به پدرم می‌گفت: بابا، مگر بین من و آن‌ها «برادران شهیدم» فرق گذاشتی. آن‌ها همه بسیجی بودند و به آرزویشان رسیدند و با یك بار رفتن به جبهه شهید شدند، ولی من از اول جنگ تا سال 1363 را یكسره در جبهه بودم ولی به آرزوی خود نرسیدم. دعا كن كه من به جمع شهدا بپیوندم.»

شعبانعلی آرزویش سربلندی و شهادت، پیشرفت مملكت و انقلاب و پیروزی بود.

شعبانعلی در بخشی از نامه‌هایش نوشته است: «در موقعیت فعلی بر هر مسلمان انقلابی لازم است تا از شهرهای خود هجرت نمایند و مدتی را در میان مردم مستضعف (فرهنگی- اجتماعی- مادی- سیاسی) و جنگ زده باشند و آن موقع است كه درك خواهند نمود كه اگر مسلمان باشند زندگی آنگونه آن‌ها در شهرستان‌های دور از مناطق جنگی با آن وضع و بدان شكل حرام است.

وضع تأثرانگیز آنان انسان را به یاد برهنگان آفریقا می‌اندازد كه به جز استخوان در بدن چیزی برایشان باقی نمانده است. آری ساعتی پیش بود كه وسایل اهدایی مردم را در بیمارستان بین آنان تقسیم می‌نمودیم كه مشاهده كردیم با دادن یك لباس دست دوم و متلاشی به او، چهره افسرده و غم‌زده او نشاطی دیگر می‌گرفت.

رنجی كه یك زن مسلمان به دوش می‌كشد، بسیار زیاد است. آری، كودكان معصوم و بی‌سرپرست و حتی مردان و زنان بی‌سرپرست كم نیستند. باید هر چه زودتر در فكر آنان بود و هر كسی به اندازه خودش در این جهاد هم شركت نماید.

جهاد کردن در راه خدا تنها اسلحه به‌دست گرفتن نیست، بلكه او جهادی كوچك است و جهاد بزرگتر ما جهاد با نفس، جهاد برای بازسازی فكری جامعه و خود و پرورش فرزندان متعهد و مسئول و تحویل آن به جامعه خود نیز بزرگترین جهاد است.»

شعبانعلی می‌گفت: «برادرم شهید رضا را در خواب دیدم. از او سؤال كردم چرا من شهید نمی‌شوم؟ رضا گفت: تو هم شهید می‌شوی. گفتم: صدرصد قول می‌دهی؟ گفت: آری قول می‌دهم كه شما هم شهید شوی.»

همسرش گفته است: «در خواب دیدم كه انگار روز قیامت است. مردم با پای برهنه به هر طرف می‌روند. همه داشتند در خیابان اصلی می‌دویدند. من هم دست دو بچه‌ام را گرفته و می‌دویدم.

ناگهان كسی از آسمان مرا صدا زد. سرم را بلند كردم. كسی را نمی‌دیدم. فقط صدا را می‌شنیدم. گفت: بچه‌هایت را می‌خواهی یا شوهرت‌ را؟ من جواب ندادم. چون وحشت كرده بودم. دوباره دست بچه‌هایم را گرفتم و به شدت دویدم و سرعتم را بیشتر كردم. دوباره صدا تكرار شد. گفت: با شما هستم؟ بچه‌هایت را می‌خواهی یا شوهرت‌ را؟ بچه‌ها را گرفتم زیر بغلم. گفتم: بچه‌هایم را می‌خواهم نگاه به آسمان كردم. گفتم: بچه‌ها را می‌خواهم گفت: بچه‌ها را به شما بخشیدیم. یك ماشین ما را سوار كرد كه از آن معركه نجات پیدا كردیم كه از خواب بیدار شدم. گفتم: تعبیر خواب این است كه همسرم شهید می‌شود.»

شعبانعلی در حالی كه عضو شورای فرماندهی سپاه پاسداران ناحیه كرج، مسئول بهداری حضرت ولی‌عصر(عج) سپاه كرج، مسئول درمان پشتیبانی شهرستان كرج، جانشین بهداری و مسئولیت اورژانس لشكر10 سیدالشهدا(ع) بود و در جبهه‌ها حضور حداكثری داشت، به‌طوری‌كه مجروح شیمیایی شد.

او سرانجام در چهارم دی ماه سال 1365‌ در عملیات كربلای4 جزیره امرالرصاص در منطقه شلمچه براثر اصابت تركش به قلب به درجه رفیع شهادت نائل شد. او سومین فرزند خانواده و چهارمین شهید بود.

شهید شعبانعلی نژادفلاح در فرازی از وصیت‌نامه‌اش نوشته است: «تنها چیزی كه برای من و شما باقی خواهد ماند عمل خالص در جهت خداست و اگر همیشه در رنج باشید و اعمالتان برای خدا و با اخلاص نباشد، بدانید كه همه رنج‌هایتان به فنا رفته است.

گروه‌گرائ و تفرقه را از میان خود دور بریزید. وحدت كلمه داشته باشید. در برابر مشكلات ایستادگی كنید. نماز شب را تا حد امكان به‌پادارید. روزه‌های مستحبی را جهت خودسازی و مبارزه در مقابل تمام نفس‌ها و رذایل اخلاقی به‌جا آورید. در حال صبر را پیشه ‌كنید و توكل به خدا نمائید. مصالح شخصی خود را بر مصالح جامعه ترجیح ندهید. تقوی پیشه نمایید. برای اسلام با اخلاق و كردار و عملتان جاذبه باشید نه دافعه.

تقیه را در جامعه امروزی دیگر جایز ندانید، زیرا اگر در مسائل سست شویم دشمن بار دییگر علیه ما خواهد بود. سعی‌تان این باشد كه انقلاب اسلامیمان را به انقلاب حضرت مهدی(عج) پیوند دهید.

و اما ای یاسر گرامی، تو مسئولیت سنگینی بعد از من به دوش خواهی داشت. مسئولیت تو بسی سنگین و دشوار است. تو بایستی سنگر شهدا را پیوسته پركنی و بدور از هر گونه گروه‌گرایی باشی و فریب ظواهر گروهك‌های به ظاهر صالح را نخوری و تنها فرزند اسلام و قرآن باشی و از روحانیت (رهبر) مبارزمان خوب پیروی نمایی و اسلام را بر همه چیز مقدم داری و اسلام در هر كجای دنیا به نیروی تو نیاز داشت هجرت كنی و به جهاد در راه خدا بپردازی و زندگی پرفریب دنیا را به آخرت ترجیح ندهی.

وظیفه شماست كه وصیت‌نامه پدرانتان را به نسل‌های بعدی انتقال دهید. نكند خدای ناكرده پس از قرن‌ها بگویید ملت ایران در بیست و دوم بهمن هزار و سیصد و پنجاه و هفت به خاطر نان، آب، مسكن، خاك، زبان، ملیت و... قیام كرد. نه، هرگز این نبود. بلكه اسلام در خطر سقوط واقع شده بود و فقط برای نجات اسلام در برابر كفر انقلاب گردید ولاغیر.

پیكر پاك شهید شعبانعلی نژادفلاح را در گلزار شهدای ساوجبلاغ به خاك سپردند.

 

 

 

انتهای پیام/ 

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده