در روایت از شهید یعقوبی امده است:
شهید «اروجعلی یعقوبی» از شهدای دوران دفاع مقدس است. «محمدحسن مقیسه» در «ستارگان راه» در خصوص او می نویسد: «شده بودی دروازه‌بان "تیم فوتبال هما"ی کرج، شیرجه های بلندت در زمین خاکی پارک چمران هنوز در آینه ذهن خیلی از هم‌بازی هایت نقش بسته. تو بعدها فداکاری های بزرگ‌تری را یاد گرفتی که توانستی از دروازه‌های دینت و کشورت مراقبت کنی و برای آنها روی خاک بیفتی، با افتخار.»

ورزشکار مخلص

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «اروجعلی یعقوبی» هشتم شهریور ۱۳۴۳ در شهرستان زنجان دیده به جهان گشود پدرش قاسم و مادرش فضل نام داشت تا پایان دوره راهنمایی درس خواند از سوی بسیج در جبهه حضور یافت نوزدهم بهمن ۱۳۶۱ درفک توسط نیروهای عراقی به شهادت رسید پیکر وی مدت‌ها در منطقه بر جا ماند و پس از تفحص در امامزاده محمد (ع) شهرستان کرج به خاک سپرده شد.

آنچه در ادامه می خوانید روایتی از این شهید گرانقدراست. 

از میان ورزش ها به فوتبال علاقه داشت و شده بودی دروازه‌بان "تیم فوتبال هما"ی کرج، شیرجه های بلندت در زمین خاکی پارک چمران هنوز در آینه ذهن خیلی از هم‌بازی هایت نقش بسته. تو بعدها فداکاری های بزرگ‌تری را یاد گرفتی که توانستی از دروازه‌های دینت و کشورت مراقبت کنی و برای آنها روی خاک بیفتی، با افتخار.
ورزش و این روی خاک افتادن ها یک چیز با ارزش دیگر هم به تو یاد داد؛ تواضع. چقدر فروتن بودی، خصوصاً در برابر پدرت، در برابر مادرت که می دانستی چقدر دوستت دارند و چقدر هوا خواهت هستند؛ چون می‌دانستی که برای به‌دست آوردنت بزرگ کردن از پرورش دادن است که خدا تو را بعد از دست رفت بعد از رفتن بعد از چند فرزند به آنها داده بود بعد از دست رفتن چند فرزند به آنها داده بود، چقدر دعا و راز و نیاز کرده بودند. و این حس احترام گذاری به آن‌ها، لذت حرمت گذاشتن به دیگران را در سراپای وجودت، رفتارت کردارت و زبانت جاری کرده بود که صله رحم و گفتار پاک و بی زخم زبان و حرف ناروا، امر به معروف و نهی از منکر حتی به افراد بزرگ‌تر از خودت با رعایت ادب و ...، شد چند صفت از ویژگی‌های خوب تو، عزیز دل! همین ها بود که تو را عزیز کرد؛ حالا همه دوستت داشتند و دلواپست می‌شدند. یادت هست که گاهی وقتا که پیش می‌آمد که نمی توانستی به مدرسه بروی، چقدر سراغت را می‌گرفتند؛ معلم‌ها، همکلاسی‌ها، پدر و مادر بچه های دیگر! این را یادت هست اروج! خودت و ما این را فهمیده بودیم که _ چطور بگویم _همه ما نسبت به تو احساسی داشتیم لطیف، شبیه‌ احساس پدر و مادر به فرزندش.
با اینکه می دانستی که چقدر مادر و پدرت چهارچشمی مواظبت هستند، نمی توانستی پیام امامت را ندیده بگیری، به بسیج می‌رفتی و از نهال تردید و کاشته بود، حفاظت می‌کردی؛ و چقدر به ما سفارش انقلاب امام خمینی(ره) را کردی که برای پیروزی رزمندگان دعا کنیم و کاری نکنیم که خدای ناکرده خون شهدا کم اهمیت جلوه کند و ما که درجه خلوص بالای تو را به امام خمینی(ره) و اسلام می دانستیم، به راحتی سفارشت را قبول می‌کردیم و آن را به پای خود نمایی‌ات نمی نوشتیم.
اما حکایت آمدنت، جگرم را آتش می زند، اروجعلی! تو سال ۶۱، در عملیات والفجر مقدماتی و در دومین مرتبه حضورت در جبهه، بر خاک افتادی، روی قطعه‌ای که در زمین خدا نامش فکه است و در آسمان، جنت الماوی؛ اما هشت سال بعد پیکر نازنین به دستمان رسید! تو هشت سال چه گفتی به آن قطعه از خاک خدا ؟ با کدام قانون دعا، با کدام دست اجابت، در آن هشت سال، راه شیری کهکشان ها را به برهوت بیابانی گره‌زدی که سال‌هاست، در بامدادان هر نوروز یا پسین‌گاهان شهریور و غروب، هزاران کاروان نور به دنبال بوی عطر نابی می گردند که تو از هر بازدم نفست مدهوششان کرده ای؟

انتهای پیام/ 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده