روز 22 بهمن شهید شد
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهيد «علي بابازاده مقدم» به سال 1335در ساوجبلاغ كرج ديده به جهان گشود. 7سالگي به مدرسه رفت و تا كلاس دوم راهنمايي تحصيل كرد. موقعي كه نوجوان بود پدر و حامي بزرگش را از دست داد. او براي تأمين مخارج خانواده در خياطي مشغول به كار شد. كار مشقت بار و اداره زندگي هيچ وقت او را از انجام مسائل ديني باز نداشت. او هر وقت كه به خانه مي آمد اعلاميه هاي امام را به خانه مي آورد و براي خانواده مي خواند. پس از چندي به خدمت مقدس سربازي احضار شد. او كه از خدمت در پادگان های طاغوتی نفرت داشت پس از 4ماه فرار كرد. يك سال و نيم مادر و برادرش از او بیخبر بودند كه سپس فهميدند او در زندان ساواك بوده وقتي به خانه برگشت بر اثر شكنجه ساواك چهره اش قابل شناسایی نبود. سرانجام شهيد علي بابازاده مقدم در بیست و دوم اسفند 1357 در تظاهرات امت يكپارچه عليه طاغوت زمان شركت و در اثر درگيري با مأموران در خيابان شهرباني سابق كرج به درجه رفيع شهادت رسید.
مادر شهيد می گوید: علي خيلي بچه خوبي بود. من خيلي ازش راضي بودم. بچه مومن و نماز خوان و دلسوزی بود. در كار خانه به من خيلي كمك مي كرد. هميشه دو سه جا كار مي كرد به اميد اين كه من در رفاه باشم. مي گفت: مامان من فقط آرزو دارم خانه اي برايت درست كنم که راحت باشي. من اگر يك موقع دلم ميگرفت مي خواستم گريه كنم، مي گفت: مادر مگر من مردم! من هستم! كمكت مي كنم! یک وقت دلت نگيرد! ناراحت نباش! خيلي بچه خوبي بود. در تظاهرات خيلي شركت مي كرد. هميشه مي گفتم: نرو! يك وقت كشته مي شوي من ناراحت مي شوم. ميگفت: مامان فقط نگران تو هستم كه تو را داغدار مي كنم ولي خودم آرزو دارم كه شهيد شوم. براي همين من اصلاْ نمي توانستم جلويش را بگيرم. ده روز جلوتر از شهيد شدنش گير ساواك افتاده بود. رفته بود به دیوار اعلاميه بچسباند که مأمور ساواك گرفته بود و برده بودند. از شهرباني آمدند و به من گفتند: علي را گرفتند تو شهرباني است. بعد آن مأموري كه آمد به من گفت: خانم من ايشان را مي شناسم بچه بي گناهي است. بچه مظلومي است. بیایید تلاش کنید که امشب در شهربانی نماند. گفتم: چه كار كنيم؟ مرا راهنمايي كرد. گفت: بيا برويم من شايد بتوانم او را بیرون بياورم. خلاصه رفتيم شهرباني هر چه التماس كردم، گفتند: نه اين به شاه خیانت کرده است. خلاصه اين قدر خواهش وتمنا به مأمور ها كردم كه تو را خدا مواظبش باشيد. من چه كار كنم که آزاد شود؟ گفتند: يك نفر را بياور كه يك ميليون ضامنش شود و سند بگذارد. امشب ببريد و صبح بياوريد. خلاصه رفتم به شوهر خاله ام گفتم. اوآمد ضامنش شد؛ پول و سند گذاشت و او را بیرون آورد. شب آورديم خانه وصبح برديم تحويلش داديم. بعد مأمورهاي همين شهرباني فهميدند كه علي آنجاست. گفتند: تو اين فرشته را آوردي اين جا كه چه شود. جوان است عيبي ندارد خلاصه آزادش كردند. موقعي كه آزاد شد، خنديد وخوشحال شد. 10روز ديگر كه حكومت نظامي شد باز هم در تظاهرات شرکت کرد تا اینکه در روز 22بهمن شهيد شد.
انتهای پیام/