بچّه های معصوم در کمال مظلومیت پرپر شده بودند. سنگ فرش های پارک به خون آغشته بود.شاخ و برگ درختان تنومند پارک هم بر اثر تیر و ترکش به سوی زمین سرازیر شده بودند...
برایش کیف ولباس مدرسه خریده بودم.هر وقت ازسرکاربر می گشتم با لباس مدرسه و کیف به دوش، لبخند زنان به استقبالم می آمد و برای رفتن به مدرسه لحظه شماری می کرد...
در بیمارستان با بیمار نیازمندی برخورد کردیم که قادر به پرداخت هزینه بیمارستان نبود.با وجود اینکه آن روز ها خیلی وضع مالی خوبی نداشتیم هزینه بیمارستان را قبول کرد و زمینه ترخیص بیمار را فراهم نمود.
اکثر اوقات نمازصبح به مسجد می رفت . همیشه مقداری پول باخودش می بردوبه صندوق مسجد محل که ازطریق این صندوق به نیازمندان به صورت وام کمک می کردند،واریزمی کردواین کار را تا روزی که به شهادت رسید ادامه داد.
همراه پدر و برادرش در مراسم راهپیمایی گرامیداشت 15 خرداد شهدای سال 42در شهر بانه دوشادوش مردم خداجو شرکت نمودند و براثر بمباران هوایی رژیم بعث عراق در خون خود غلطیدند ودر کمال مظلومیت شربت شهادت را نوشیدند.
وقتی سجاده ها و قرآن رادر دستش دیدم علت را با تعجب از او پرسیدم، در جواب گفت،نیّت کرده بودم که از دست رنج خودم این قرآن و سجاده ها را بخرم و به مسجد محل هدیه نمایم...
همیشه صبح زود با وضو برای شرکت در کلاس های قرآن به دارالقرآن می رفت.نزدیکیهای ظهر به خانه می آمد. حیاط خانه را تمیز آب و جارو می کرد ودر گوشه ی حیاط برای کبوتر ها آب و دانه می ریخت...