برگی از خاطرات شهید «عباس بابایی»؛
«پیرمردی با پای پیاده به سمت روستا در حال حرکت بود. عباس از من خواست تا بایستم. لحظهای با خود فکر کردم تا شاید حادثهای رخ داده؛ از این رو خیلی فوری توقّف کردم. عباس پیاده شد و گفت: دایی جان! این پیرمرد خسته شده. شما او را سوار کنید. من خودم پیاده میآیم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» است که تقدیم حضورتان میشود.