نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات شهدا
خاطرات شهدا ی دانش‌آموز دبیرستان پاسداران قزوین با حضور دانش‌آموزان روایت شد.
کد خبر: ۵۶۰۰۵۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۹/۰۶

تصویر سردار شهید «محمود قلی‌پور» با استفاده از شیوه‌های نوین گرافیکی و بهره مندی از هوش مصنوعی توسط معاونت فرهنگی بنیاد شهید وامور ایثارگران استان گیلان طراحی شده است که در ادامه می‌بینید.
کد خبر: ۵۵۹۹۷۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۹/۱۵

تصویر سردار شهید «مهدی خوش سیرت» با استفاده از شیوه‌های نوین گرافیکی و بهره مندی از هوش مصنوعی توسط معاونت فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان گیلان طراحی شده است که در ادامه می بینید.
کد خبر: ۵۵۹۹۷۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۹/۱۵

«آقامسیب رانندگی می‌کرد. یک آن، بچه ۱۲ ساله‌ای بدون توجه و با سرعت وارد خیابان شد و با ماشین بهش زدیم. بچه نقش زمین شد. مردم جمع شدند تا ببینند برایش چه اتفاقی افتاده است ...» ادامه این خاطره از شهید «مسیب مرادی‌کشمرزی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۹۹۳۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۹/۰۴

«ابوالفضل پیش از شهادتش در سفر‌هایی که به سیستان و بلوچستان می‌رفت، بخشی از برنامه‌هایش کمک مالی و معنوی به محرومین آن مناطق بود ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «ابوالفضل خوئینی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۹۸۷۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۹/۰۲

«وقتی از برادرم می‌پرسیدند برادرت که رفته جبهه، تو دیگر کجا می‌روی؟ جوابی می‌داد که همه را وادار به سکوت می‌کرد. می‌روم تا امام زمانم را ببینم و راهی خرمشهر شد تا در عملیات بیت‌المقدس شرکت کند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس «منوچهر مهجور» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۹۷۹۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۳۰

برگی از خاطرات شهید «میوه‌چین»؛
«گاهی اوقات هم شهید میوه‌چین به نوعی کادر پادگان را کنار هم جمع و وانمود می‌کرد که گویا امشب برنامه خشم شب داریم که بچه‌ها هم توی خوابگاه‌ها، نگهبان تعیین کرده و مراقب می‌شدند که اگر ما آمدیم سریع واکنش نشان دهند ...» ادامه این خاطره از شهید «علی میوه‌‏چین» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۹۷۶۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۹

«اولین مواجهه من با بیمار، یک نوجوان ۱۵ ساله بود که از ناحیه صورت آسیب‌دیده بود و به‌شدت خون‌ریزی داشت وقتی چشمم به او افتاد ضعف کردم و دست و پایم به لرزه درآمد ...» ادامه این خاطره از زبان «زهرا همافر»، امدادگر جبهه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۹۷۰۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۸

«حرفش این بود باید طبق قولی که داده‌ای ازدواج کنی.» دیگر حنایم رنگی نداشت. من هر بار با این ترفند به جبهه رفته بودم، ولی این‌بار دیگر کسی قول و قرارهایم را باور نمی‌کرد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات «محبوبه ربانی‌ها» از زنان امدادگر استان قزوین در دوران هشت سال دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۹۷۰۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۸

برگی از خاطرات شهید «باب‌الله کریمی»؛
«خنده از لب‌هایش دور نمی‌شد. وقتی از در خانه رفت بیرون سعی می‌کرد برنگردد که دلش با دیدن مادر بلرزد، اما سر پیچ کوچهٔ بعدی نیم نگاهی کرد و بر جان من و مادرم آتش زد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «باب‌الله کریمی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۹۶۸۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۸

«بعد از شهادت آقا محسن در منجیل برایش مراسم ختم گرفتیم دیدم شخصی لنگ لنگان به طرفم می‌آید نزدیک شد و پرسید: «صاحب این عکس که روی اعلامیه زدید، کیه؟» گفتم: «ایشون داماد ما هستن، شهید بلندیان، مسئول بیمارستان شهید رجایی و مسئول بهداری سپاه. با تعجب گفت نه بابا؟ گفتم چطور مگه؟ ...» ادامه این خاطره از شهید «محسن بلندیان» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۹۶۳۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۷

«برادر شیخی را از گفتن اذان و خواندن نماز در محوطه باز دارند، روی زمین می‌نشاندند و با کابل روی پایی که به شدت زخمی بود می‌زدند با اینکه صورتش زرد شده بود و توان نداشت، ولی باز تحمل می‌کرد ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۵۹۶۳۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۷

خاطرات شهید «هاشم پورزادی» به نقل از همرزم شهید؛
همرزم شهید می گوید: صبح روز عملیات صداش زدم گفتم «بیا برویم»، انگار می‌دانست و قبل این‌که من بگویم آماده شده بود. روز عملیات چند ساعتی طول کشید و در درگیری‌ها، هاشم تیر به کتفش خورد و لحظاتی بعد شهید شد. بعد از آرام شدن عملیات به بچه‌های خرم‌آباد گفتم انگار همه چیز را از قبل می‌دانست. از آن‌ها خواستم تا پیکر هاشم را جهت تشییع به خرم‌آباد ببرند.
کد خبر: ۵۵۹۶۱۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۹

روایت روز شهادت شهید «الیاس سوری» به نقل از همرزمش؛
شهید «الیاس سوری» به همرزمش گفت: اگر امروز شهید شوم روز عروسی من خواهد بود.
کد خبر: ۵۵۹۶۱۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۸

برگی از خاطرات شهید «باب‌الله کریمی»؛
« شهید کریمی برای اینکه در زمان رژیم پهلوی به خدمت سربازی نرود با کمک پدر به اداره ثبت و اسناد رفتند و با اظهار به اینکه شناسنامه‌اش گم شده است، شناسنامه جدیدی گرفتند که در این شناسنامه هم نامش را عوض کرد و هم سال تولدش را تغییر داد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «باب‌الله کریمی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۹۵۸۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۵

«شهید بلندیان پرسید؟ می‌گم نظر شما راجع به مهریه چیه؟ چند یکصد تا سکه مد نظرتونه؟ از لحنت و کلمه چند صد تا خنده‌ام گرفته بود...، اما خودمو جمع‌وجور کردم گفتم. از نظر من مهم تفاهم، توافق و همفکری دونفر است نه مهریه ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «محسن بلندیان» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۹۵۴۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۴

«وقتی که منور روشن می‌شد همه دراز کش روی به زمین می‌خوابیدیم و از آن دره‌ای که عبور می‌کردیم آب زیادی داشت و همه تا زانوهایمان آب بود و وقتی که زمین‌گیر می‌شدیم خاک هم می‌چسبید ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «اردشیر ابراهیم‌پور‌کلاسی» از شب عملیات کربلای ۹ در قصر شیرین که از جمله شهدای غریب اسارت است، تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۹۵۱۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۳

خاطرات یکی از شهدای غریب قزوین در اسارت؛
«اول صبح جشن سردوشی داشتیم، همه لباس‌های منظم پوشیده بودیم، خیلی خوشحال بودیم و غروب همان روز ما را بردند مسجد تا جناب سروان عطاریان برایمان سخنرانی می‌کرد که شما انشاالله همین روز‌ها تقسیم می‌شوید و همه ما قلب‌مان ۱۸۰ درجه می‌زد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «اردشیر ابراهیم‌پور‌کلاسی» یکی از شهدای غریب قزوین در اسارت است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۹۴۴۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۲

« گفتم خواهش می‌کنم شما بعد ازدواجتون می‌خواید برگردید قم؟ حقیقتش اینه که من خیلی بودن در کنار خانواده رو دوست دارم و دلم پر می‌کشه برای پدر و مادرم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «محسن بلندیان» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۹۴۳۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۱

«شهید مهدی زین‌الدین حین رفتن از من پرسید: «راستی مهجور تو پول داری؟» خندیدم و گفتم «فرمانده لشکر ۵۰۰ تومان هم توی جیبش پیدا نمی‌شود»؟ خندید و همان مبلغ را گرفت و راهی قم شد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس «منوچهر مهجور» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۵۹۴۳۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۱