«لحظهای که رجبعلی از شیشه ماشین بیرون پرید. او را دیدم که به زمین خورد، مثل یک تکاور چند بار غلت خورد و به درون جدول کنار خیابان افتاد. وقتی پایین آمدیم رجبعلی را ندیدیم اما صدایش را شنیدم که میگفت: به فرمانده بگویید من اگر بمیرم از جبهه برنمیگردم ...» ادامه این خاطره از زبان همرزم شهید «رجبعلی کاظمیوناشی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۴۷۹۷۹۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۲۷
برادر شهید "حاتم قلی زاده" نقل می کند:«ماه مبارک رمضان بود. بعداز ظهری یکی از بچه های پایگاه پانزده خرداد آمد دنبالم و گفت:بیا بریم پایگاه کارت دارند. بعد از سلام و احوال پرسی با مقدمه چینی رسیدند به اینکه حاتم، برادرم شهید شده است.من که تا خانه تو فکر این بودم که چه طور به مادرم خبر بدهم،شروع به مقدمه چینی کردم؛ اما نه! انگار به مادرم الهام شده بود...» نوید شاهد سمنان در سالروز شهادت، مروری بر خاطرات این شهید والامقام داشته است که تقدیم حضور علاقمندان می شود.
کد خبر: ۴۷۹۷۲۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۲۵
«چهرهاش را غم و اندوه پوشانده بود و ناراحت به نظر میرسید. وقتی دلیل آن را جویا شدم با افسردگی گفت: نمیدانم چه کار کنم؟ به من دستور دادهاند که امروز را روزه نگیرم ...» ادامه این خاطره را از زبان خواهر سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۴۷۹۷۰۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۲۵
همسر شهید "مهدی ظل انوار" در خاطره ای می گوید: بار آخری که می خواست به جبهه برود، دلم بد جور گرفته بود و شور میزد. اصلا ً دوست نداشتم برود. دنبال بهانه ای برای نگه داشتنش بودم... متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
کد خبر: ۴۷۹۶۳۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۲۴
مادر شهید "محمدحسین جهانیان" نقل می کند: «وارد خانه شد. چیزی را پشت سرش مخفی کرده بود. با دیدنم سلام کرد و به اتاقش رفت. کنجکاو شدم ببینم چه می کند. چند دقیقه بعد صدایم کرد. وارد اتاقش شدم. موهایش را شانه زده و کت و شلوار تنش کرده بود.»
نوید شاهد سمنان شما را به مطالعه جزئیات این خاطره دعوت می کند.
کد خبر: ۴۷۹۴۱۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۲۱
شهید"سیدمهدی شاه چراغ" فرزند سید علی اکبر، تابستان 1338 در دامغان متولد شد.وی کارمند آموزش و پرورش بود و به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت.او نوزدهم اردیبهشت 1361 در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. نوید شاهد سمنان در سالروز شهادت، مجموعه ای از خاطرات این شهید گرانقدر را برای علاقمندان منتشر می کند که "آغوش گرم پدر پس از شهادت" یکی از این مجموعه خاطرات است.
کد خبر: ۴۷۹۳۶۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۲۰
«مسئول تعاون گوشی را برداشت. بعد از حال و احوال همیشگی، گفتم: اسامی شهدا را بگو که من یادداشت کنم. گفت: شکیب تویی؟ گفتم: آره گفت: اسم اخویت هم که توی لیست است» شهید "قاسم شکیبزاده" از شهدای استان قزوین بیستم اردیبهشت 1361 در خرمشهر به شهادت رسیده است، آنچه میخوانید بخشی از خاطرات ایشان است که برادر این شهید بزرگوار به ماجرای دستکاری شناسنامه و چگونگی اعزام شهید به جبهه میپردازد.
کد خبر: ۴۷۹۳۳۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۲۰
« یه جورایی به دلم افتاده بود که اگر برود رفتن آخرش است، آخرین نگاهش که به من افتاد، گفت: مادر نگران نباش من پنجشنبه برمیگردم ...» ادامه این خاطره را از زبان مادر شهید «حسین صفریحسینآبادی» در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۴۷۹۳۲۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۲۱
«پرسیدم: قمقمهات را چرا آب نمیکنی؟ گفت برای چه پر کنم، من مطمئنم که به خوردن آب نمیرسم ...» متن کامل این خاطره خواندنی را همزمان با سالروز شهادت شهید "قاسم شکیبزاده" در نوید شاهد بخوانید.
کد خبر: ۴۷۹۳۲۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۲۰
پدر شهید "سید محمدعلی شریف الحسینی" نقل می کند: «پسرم بارها توسط منافقین مورد تهدید قرار گرفت تا فعالیت سیاسی علیه رژیم شاه نداشته باشد ولی او مخالفت می کرد به همین دلیل آنها تصمیم گرفتند پسرم را ترور کنند که این ترور ناکام ماند.»
کد خبر: ۴۷۹۲۸۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۱۸
شهید معلم "علی اکبر نوده شریف" در اکثر تظاهراتی که بر ضد رژیم پهلوی برگزار می شد شرکت می کرد. او در واقعه پنجم آذر گرگان یکی از مبارزان و حماسه سازانی بود که به مجروهان کمک شایانی کرد.
کد خبر: ۴۷۹۲۵۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۱۸
«گفت:میشه بگین کی به کفش هام دست زده؟ مادرش از توی آشپزخانه گفت:بد شده؟ به آشپزخانه رفت و با ناراحتی گفت:مادر گلم! کفش های من رو شما که نباید واکس بزنین. مادرش خندید و گفت:حالا یک بار که هزاربار نمیشه...» آنچه خواندید به نقل از پدر شهید "جلال زرین پور" است. نوید شاهد سمنان شما را به مطالعه جزئیات این خاطره دعوت می کند.
کد خبر: ۴۷۹۲۵۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۱۸
«نیمه شب بلند شد رفت توی اتاق سرد و نماز شب خواند. از صدای گریهاش بلند شدم. گفتم پسر مگر تو چه گناهی کردهای که اینقدر گریه میکنی؟ ...» ادامه این خاطره از زبان مادر شهید «سید علیاکبر حاج سیدجوادی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۴۷۹۱۹۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۱۷
«از حرفهایش دلم گرفت. مثل بچهها قهر کردم، به اتاق رفتم و برای بدرقهاش هم نرفتم. وقت رفتن آمد و گفت: مادر قهر نکن! قول میدهم زود زود برگردم ...» ادامه این خاطره را از زبان مادر شهید «قربانعلی حدادی» در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۴۷۹۰۹۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۱۶
«کارش همین بود. هر چی میتونست زبون میریخت که از بابا جمال پول بگیره. اصلا نمیدونستیم چقدر حقوق میگیره! ...» ادامه این خاطره از سردار گمنام دانشجوی شهید «سید ناصر سیاهپوش» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۴۷۹۰۶۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۱۵
سایت نوید شاهد کرمانشاه به مناسبت بزرگداشت روز معلم ویژه نامه ای تحت عنوان "شهدای معلم" که شامل مجموعه از زندگی، وصیت نامه، خاطرات و ...شهدای معلم می باشد را در اختیار کاربران می گذارد.
کد خبر: ۴۷۹۰۳۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۱۵
«گفتم: نرو، صبر کن برادرت بیاید بعد تو برو. گفت: نه باید بروم، مگر تو دوست داری که من اینجا بمانم و مثل بعضی از افراد لاابالی شوم؟ ...» ادامه این خاطره را از زبان مادر شهید «علیاکبر سلیمیتوپقرا» در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۴۷۹۰۲۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۱۴
«یک شب در خواب دیدم که در به صدا در آمد. سراسیمه خود را پشت در رساندم. وقتی در را باز کردم، همسرم امیدعلی را دیدم، در حالی که دسته گلی در دست داشت، آن را به من داد و گفت: اینها را ببر آب بده تا خشک نشوند ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات مادر شهید «ایرج آموخت» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۴۷۸۹۴۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۱۳
همرزم شهید "محمد اسلامی نسب" در خاطره ای می گوید: چند روزی مانده بود به عملیات کربلای چهار، که گردانهای لشکر فجر در کنار امامزاده «زید» در حوالی شوشتر مستقر شده بودند، برای آموزش، در دفتر ستاد نشسته بودیم که برادر امیری، مسئول سمعی و بصری لشکر وارد شد، پیش من نشست و گلایه کرد... متن کامل این خاطره را در نوید شاهد بخوانید.
کد خبر: ۴۷۸۹۳۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۱۵
«یک ظرف پلاستیکی در دستش بود. نظرم را به سوی خودش جلب کرد. حیرتزده پرسیدم: این دیگر چیست؟ با خنده پاسخ داد: سوغات جبهه است. گفتم: مگر در جبهه غیر از تفنگ، چفیه و ساک، سوغات دیگری هم هست؟ ...» ادامه این خاطره را از زبان خواهر شهید «غلامحسین مردانیفر» در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۴۷۸۹۱۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۱۳