نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات شهید
قسمت دوم خاطرات شهید «عربعلی جشن»
همسر شهید «عربعلی جشن» نقل می‌کند: «گوشه‌ای از اتاق نشستم و مردَم را دوباره و دوباره بدرقه کردم. کجای کوچه بودم به خاطر ندارم که صدای زنگ در بلند شد. گفت: نوارم را جا گذاشتم. نیم‌خیز شدم تا از لب طاقچه نوارش را بردارم که گفت: نوار نمی‌خواستم. نوار را بهانه کردم تا یک‌بار دیگر تو را ببینم.»
کد خبر: ۵۵۷۶۷۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۱۸

مسئول موکب:
عباسعلی فریدپور گفت: «هدف از برپایی این موکب به نیابت از شهید عباس دانشگر، زنده‌نگهداشتن یاد و خاطره این شهید عزیز است که امیدواریم خداوند از ما قبول کند و شهدا شفیع ما باشند.»
کد خبر: ۵۵۷۶۷۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۱۸

قسمت چهارم خاطرات شهید «حسن یحیایی»
خواهر شهید «حسن یحیایی» نقل می‌کند: «چند بار شهید رو در خواب دیدم. یک بار دیدم یه جای سبزه‌زاری است. دیدم چهار پنج نفر آنجا جمع هستند. گفتم: داداش تو بیا! آن‌ها هستند دیگه. گفت: نه من باید با این‌ها برم؛ سقای این گروه هستم. باید بریم یه جایی آب و چایی بدیم.»
کد خبر: ۵۵۷۶۴۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۱۴

قسمت نخست خاطرات شهید «عربعلی جشن»
همسر شهید «عربعلی جشن» نقل می‌کند: «گفت: نصف بچه‌ها زخمی و شهید شدن و ما نتوانستیم حتی پیکرشون را به عقب بیاریم. با تعجب و حیرت نگاهش کردم و گفتم: خودتون چطور نجات پیدا کردین؟ در حالی که اشک توی چشمش حلقه زده بود گفت: خدایی بود. به حضرت ابوالفضل (ع) متوسل شدیم. خودمون هم نفهمیدیم چطور نجات پیدا کردیم.»
کد خبر: ۵۵۷۶۱۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۱۲

قسمت سوم خاطرات شهید «حسن یحیایی»
برادر شهید «حسن یحیایی» نقل می‌کند: «صداقت ایشان مثال زدنی است. در وعده‌ها و قول‌و‌قرار‌ها صادق بود و دوست نداشت کسی به غیر از صداقت و راستی با او حرفی بزند. ظاهر و باطنش یکی بود.»
کد خبر: ۵۵۷۵۹۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۱۱

قسمت دوم خاطرات شهید «حسن یحیایی»
پدر شهید «حسن یحیایی» نقل می‌کند: « آخرین باری که حسن می‌خواست به جبهه برود، من او را در آغوش گرفتم و به من الهام شد که اگر حسن برود، شهید خواهد شد. حسن جوان حرف گوش کنی بود. هر کاری می‌خواستم انجام می‌داد. حالا رفته است و منِ پدر باید جنازه او را ببینم. جز تسلیم در برابر امر الهی چاره چیست؟ الهی با شهیدان کربلا محشور شود!»
کد خبر: ۵۵۷۵۷۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۰۷

قسمت نخست خاطرات شهید «حسن یحیایی»
مادر شهید «حسن یحیایی» نقل می‌کند: «حسن دانش‌آموز بی‌نظمی نبود که از مدرسه برمی‌گردد، وسایل و اسباب و اثاثیه خود را هرجا که شد رها کند؛ هر چیزی را در جای خودش قرار می‌داد. حسن اخلاق داشت. از نمازش غافل نمی‌شد. حرمت و احترام ما را همیشه داشت و با قرآن مأنوس بود.»
کد خبر: ۵۵۷۵۷۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۰۶

قسمت دوم خاطرات شهید «سید عباس راسخی»
هم‌رزم شهید «سید عباس راسخی» نقل می‌کند: «از محل حادثه تا سر جاده، نیرو‌های رزمنده سید عباس را با برانکارد بردند و نیم ساعتی نشستیم تا آمبولانس برسد. سید عباس برایمان صحبت کرد و ما توی دلمان گریه می‌کردیم، ولی به ظاهر خنده. می‌گفت: من به زودی از شما جدا خواهم شد و به هدفم خواهم رسید.»
کد خبر: ۵۵۷۵۴۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۰۴

قسمت نخست خاطرات شهید «سید عباس راسخی»
دوست و هم‌رزم شهید «سید عباس راسخی» نقل می‌کند: «چند روز بعد ما را بردند خط گوجار که بسیار مرتفع و صعب‌العبور بود. وقتی به خط رسیدیم هوا کولاک شده بود. سید ابوالفضل وقتی مرا تنها دید گفت: منم می‌مانم. گفتم: تو از شدت سرما‌ نمی‌توانی راحت حرف بزنی! ریش‌هایت یخ زده!»
کد خبر: ۵۵۷۴۴۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۰۱

مادر شهید «غلامعلی فتحی» نقل می کند: غلامعلی، در مراسم تشییع پیکر شهید راهداری در گلزار شهدا به شهید احمد نظری جایی را نشان می دهد و می گوید؛ چقدر خوب است که انسان در ردیف شهدا و در اینجا دفن شود که درست یک ماه بعد از این ماجرا غلامعلی فتحی و احمد نظری در عملیات کربلای 5 به درجه رفیع شهادت نائل آمدند و در همانجای که نشان داده بود به خاک سپرده شدند.
کد خبر: ۵۵۷۲۹۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۲۰

قسمت دوم خاطرات شهید «مجید قدس»
هم‌رزم شهید «مجید قدس» نقل می‌کند: «کاملاً بیهوش شده بود. اصلاً صدای دکتر و پرستار‌ها را نمی‌شنید. هیچ سؤالی را جواب نمی‌داد تا اینکه صدای اذان بلند شد. نه تنها من، همه تعجب کرده بودند وقتی که دیدند با بلند شدن صدای اذان، مجید دست‌هایش را بالا برد و تکبیر گفت و مشغول خواندن نماز شد.»
کد خبر: ۵۵۷۲۹۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۲۰

قسمت دوم خاطرات شهید «غلامرضا رسولی‌پور»
مادر شهید «غلامرضا رسولی‌پور» نقل می‌کند: «چند سال منتظرش بودم. ماه رمضان خبر دادند می‌آید. فقط چند تکه استخوان بود. اشک ریختم نه برای رفتنش؛ احساس کردم غریب آمد.»
کد خبر: ۵۵۷۱۵۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۱۸

قسمت نخست خاطرات شهید «غلامرضا رسولی‌پور»
مادر شهید «غلامرضا رسولی‌پور» نقل می‌کند: «هر وقت از جبهه می‌آمد، لباس بسیجی‌اش را می‌شست و مرتب می‌کرد و اگر نیاز به وصله داشت، می‌دوخت. آماده رفتن به جبهه می‌شد و می‌گفت: بسیجی باید نسبت به بیت‌المال دقت داشته باشه و به فکر نگه‌داری آن باشه.»
کد خبر: ۵۵۷۱۵۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۱۷

قسمت نخست خاطرات شهید «مجید قدس»
معلم شهید «مجید قدس» نقل می‌کند: «شنيدم مجروح شده و یک چشمش را از دست داده است. رفتم عیادتش. می‌خواستم بگویم ناراحت چشم از دست رفته‌ات نباش! خیلی‌ها با یک چشم هم تو زندگی تونستن به موفقیت‌های بزرگی برسن که مهلتم نداد و گفت: این که فقط یک چشمه، دعا کنین همه تنم فدای اسلام بشه.»
کد خبر: ۵۵۶۹۸۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۱۳

مادر شهید «حسین بینائیان» نقل می‌کند: «در رویا دیدم، آقایی نورانی وارد شد و گفت: خدا به شما سی سال دیگر عمر داده است! لاله‌های خونین گلستان زندگی‌ام، یحیی و حسین درست در اوج جوانی یکی پس از دیگری به شهادت رسیدند و آن راز سربه‌مهر برایم آشکار شد.»
کد خبر: ۵۵۶۹۴۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۱۳

شهید «محمدرضا زرکار» چهارم خرداد سال 1347 در کاشان متولد شد. تا دوم راهنمایی درس خواند به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. سرانجام هفتم تیرماه سال 66 در عملیات نصر پنج در سردشت بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار این شهید در زیارت درب زنجیر زادگاهش واقع است. تصاویری از دفتر خاطرات وی را مشاهده کنید.
کد خبر: ۵۵۶۹۴۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۱۲

پدر شهید «مهدی نیکبخت» نقل می‌کند: من به او گفتم مهدی جان دیگر به جبهه نرو همینجا بمان، گفت: پدر صحنه‌هایی را دیدم که امکان ندارد صحنه را خالی کنم. در خرمشهر عراقی‌ها هشتاد زن ایرانی را کشته بودند و مثل یک دیوار روی هم چیده بودند. او از دیدن این صحنه خیلی ناراحت و غم زده بود و گفت اگر تو را هم شهید کنند پدر بازهم کم است و به جبهه رفت و شربت شهادت را نوشید و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
کد خبر: ۵۵۶۸۵۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۱۱

فرزند شهید «حسن شیرآشیانی» نقل می‌کند: « پدر هنگام انقلاب بسیار تحت‌تأثیر حضرت امام خمینی (ره) قرار گرفته بود. تمام فکر و ذکر و هم‌وغمش، اطاعت از امام و مقتدایش بود؛ تا جایی که با شروع جنگ با وجود داشتن همسر و چند فرزند داوطلبانه عازم جبهه‌ها شد. وقتی که از طرف دوستان به او گفتند: حسن بچه‌هایت کوچکند و نیاز به سرپرست دارند، وجودت در جبهه ضرورت ندارد! گفت: مثل این که شما متوجه نیستید! می‌روم تا حرف امام بر زمین نماند.»
کد خبر: ۵۵۶۸۲۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۱۱

همسر شهید «محمد حبیبی» نقل می‌کند: «بعضی از روز‌ها آنقدر دلم برای او می‌گرفت و دل‌تنگ حرف‌هایش می‌شدم که توان راه‌رفتن نداشتم. آن شب به محمد گفتم: یا تو یا هیچ چیز دیگر! با یاد محمد به خواب رفتم.»
کد خبر: ۵۵۶۶۵۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۰۶

همسر شهید «عین‌الله حامدی» می‌گوید: «گفت: خانم جان! اگه غذایی سر سفره می‌آری، مطمئن شو که همسایه‌ات گرسنه نباشه، حتی اگه شده یک نون رو هم با اون‌ها نصف کن.»
کد خبر: ۵۵۶۴۴۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۰۳