مادر شهید «شهریار طاهری» نقل میکند: «خواب دیدم و صبح که از خواب بیدار شدم به پدرش گفتم: شهریار دیگه برنمیگرده. بعد از چند روز از طرف سپاه به من اطلاع دادند که شهریار شهید شده است. خدا را شکر میکنم که مادر شهید هستم.»
دایی شهید «مصطفی دوستمحمدی» نقل میکند: «شروع کرد به تمسخر دشمن. گفتم: تو هم وقت گیر آوردی مصطفی! گفت: اتفاقاً الآن وقتشه. پرسیدم: چرا؟ جواب داد: چون دارم به سوی شهادت میرم.»
مادر شهید «ابوالفضل نیکذات» نقل میکند: «گفت: میخوام برم بنیاد شهید برای همیشه اونجا بمونم. گفتم: آخرش نفهمیدم چی میگی؟ وقتی ابوالفضل شهید شد و پروندهاش برای همیشه در بنیاد شهید ماند، تازه منظورش را فهمیدم.»
برادر شهید «حسین ملکبالا» نقل میکند: «قبل از شهادتش پیش من آمد و با من خداحافظی کرد و گفت: من چطور خوبیهای تو را جبران کنم. اگر شهید شدم نزد مولای خودم علی(ع) تو را شفاعت خواهم کرد.»
برادر شهید «حسن عربی» نقل میکند: «حسن بچهها را نشانده بود دور اتاق. آنها سینه میزدند و او برایشان میخواند: من به دیدار خدا میروم به جمع پاک شهدا میروم. این خط را آنقدر محزون میخواند که اشک را مهمان چشمهایم کرد.»
برادر شهید «علیاصغر دهقانی» نقل میکند: «برای او نامه نوشتند که: بیا! مادرت دارد از دست میرود. او جواب داد: مادر را خیلی دوست دارم، اما نمیتوانم از تکلیفی که بر من شده سر باز بزنم. فقط صبر چاره کار است. بگویید همه کسانی که در جبهه هستند علیاصغر او هستند.»