«بسیجیِ تمام عیار»
به گزارش نوید شاهد البرز،شهید «محمدرضا دهقانبنادکی»، هجدهم خرداد ،1343 در شهرستان كرج به دنيا آمد. پدرش احمد و مادرش فاطمه نام داشت. تا چهارم متوسطه درس خواند. از سوی بسيج در جبهه حضور يافت. چهارم فروردين 1363، در جزيره مجنون عراق با اصابت تركش به ســر، شهيد شد. مزار وی در امامزاده محمد(ع) زادگاهش قرار دارد.
آنچه در ادامه میخوانید روایتی از «محمدرضا دهقانبنادکی» برگرفته از کتاب «ستارگان راه» است.
«هشــیار و بیــدار، بــیآزار و کمگفتــار، پربــار و ســبکبار، متدّــن و خانــوادهدار. اخلاقــش، نـرم و گفتـارش، محتـرم؛ اگـر بـا بـرادران یـا خواهـرش بـود و یـا بـه ویـژه بـا پـدر و مـادرش؛ و اهــل مســجد و نمــاز اول وقــت و قرائــت قــرآن و دعــای کمیــل و تــوکل و توســلشو و... اینهــا، نــام تــو نیســت، یــاد توســت، کار تــو، راه تــو، و خــوی و بــوی تــو، کــه اکنــون رایحـۀ بهشـت َ پرورش بـه دسـت نسـیم در کـوی تـو پراکنـده میشـود و مـا را بـه روزهایـی میرسـاند کـه هـم درس میخوانـدی، هـم جبهـه را تنهـا نمیگذاشـتی؛ شـاهد: نـوزده سـال سـن داشـتی و بیـش از شـانزده مـاه حضـور در جبهـه! و اینکـه هیچ وقـت جنـگ بـا کافـران را بهانـه نکـردی بـرای دسـت کشـیدن از درس و مشـق و مدرسـه؛ هـم در خـط ّ مقـدم بـودی و هـم در دبیرسـتان انقـلاب اسـلامی؛ مطالعـه و تحصیـل تـا سـال چهـارم دورۀ متوسـطه؛ و دیگـر اینکـه پرکار بـودی؛ چـه در جبهـه و چـه در پشـت جبهـه؛ در اینجـا، گاه زخـم زبـان را بـه مرهـم بیـان شـفا مـیدادی و در آنجـا، گاه کوتاهـی وجـودی دیگـران را در جبهـه، بـه بلنـدی حضـوری تمـام در دل سـنگرها، جبـران میکـردی؛ شـاهد: وصیّتنامـهای اسـت کـه در آن، از سسـتی و نفـاق جماعتی چنـد نوشـتهای کـه حاضـر نیسـتند بـه جبهـه برونـد؛ و مهمتـر از همــۀ اینهــا یــک بســیجی تمام عیــار بــودی؛ تیزبیــن و ریزبیــن، کــه در دهــۀ ۶۰ چشــم و گــوش مــا را بــه روزنههــای نفــوذ بــاز کــردی:
همـواره گـوش بـه رهنمودهـای امـام عزیـز باشـید تـا مبـادا دشـمنان اسـلام در شـما نفـوذ کننـد و خـدای نکـرده، بخواهنـد ضربـهای بـه ایـن انقـلاب بزننـد.
بلـه، در همـان روزهایـی کـه گویـی همـۀ بـار انقلـاب را بـر دوش حـس میکـردی، بـه کردسـتان رفتـی و نُـه روز تـو و دوسـتانت گرفتـار آمدیـد در حلقـۀ تنـگ و پرخـار ضدانقلاب، اما گلبـرگ تـوکل تـو و دوسـتان باایمانـت از پرتوهـای آفتـاب رحمـت خـدا قـوت گرفـت و توانسـتید دایـرۀ تنـگ دشـمنان را بـه قـدرت همـت و عبـادت در هـم شـکنید. بعـد بـه سرپل ذهـاب رفتـی و سـه مـاه در آنجـا بـودی، در قصـر شـیرین هـم سـه مـاه حضـور داشـتی و ایـن بـار عـزم سیسـتان و بلوچسـتان کـردی، کـه گرمـای آن سـامان روانـۀ بیمارسـتانت کـرد و فقــط هشــت روز در آن اســتان بــودی. امــا مگــر آرام میگرفتــی؟ بــار آخــری کــه خــاک جبهــه افتخــار مهمانــی قدم هایــت را داشــت، شــش مــاه بــود و در خطــۀ جنــوب، کــه دورۀ آموزشـی کار کـردن بـا تـوپ ۱۰۶ را هـم یـاد گرفتـی و در عملبات والفجـر یـک و والفجـر ۲ و عملیات طلائیــه شــرکت کــردی و روزی کــه پــس از بیســت روز حضــور در عملیات خیبــر و در جزیــرۀ مجنــون بــه عقــب برمیگشــتی، یــک دســته گل آتــش با برادههای فلــزی ســرخرنگ ســنجاق شــد بــه ســر و ســینه ات، امــا نمیدانــم چــه بــه خدایــت گفتــی کــه در نوزدهمیــن ســال ســحر زندگــیات، مــا را در حســرت شــنیدن جــواب یــک معمــا بــرای همیشــه بیپاســخ گذاشــتی:
ایـن بـوی خـوش یـاس چیسـت کـه در شـهر پیچیـده؛ عطـر گل بـاغ اسـت یـا صفـای! نمــاز راز تــو، محمدرضــا؟!»
منبع: ستارگان راه