سینهای سرخ و سری سبز
به گزارش نوید شاهد البرز، شهید «سیّدشمسعلی میرنوراللّهی» یکم فروردین ماه 1337، در شهر طالقان از توابع شهرستان ساوجبلاغ دیده به جهان گشود. پدرش سیدیحیی و مادرش سیده فاطمه نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. سال 1358 ازدواج کرد و صاحب سه پسر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم بهمن 1364، با سمت جانشینی تدارکات لشگر 27 محمد رسولالله(ص) در فاو عراق با اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر وی را در امامزاده محمد(ع) شهرستان کرج به خاک سپردند.
در ادامه روایتی از «شهیدشمسعلی میرنوراللّهی» برگرفته از کتاب «ستارگان راه» را بخوانید.
«مردی با خانوادهای اصیل، تباری ریشه دار و شجره نامهای معتبر؛ از روستای «اورازانِ» طالقان کرج؛ سیدّی کریم، بزرگواری رحیم که تیولدار و زمین خوار نبود، باغ و راغ و پول و مال هم نداشت؛ و اگر چیزی در دست داشت، دشت سینۀ مردم بود و خانۀ قلبشان و سایۀ حرمتی که دانههای محبّت را دانه دانه در دل اطرافیانش میکاشت. من از آن روز که او سرباز بود و اعلامیّۀ امام خمینی (ره) را در پوتین خود مخفی کرد و به داخل پادگان برد تا سربازهای دیگر را هم از فرمان امام آگاه کند، سیدّ را شناختم؛ من از آن روز که آن اعلامیّه لو رفت و او به سیاهچال ساواک گرفتار آمد و با زبر و زرنگی توانست از آنجا بگریزد و برای مدّتی در زیرزمین خانۀ یکی از بستگانش در قم مخفی شود و سپس به سراغ آیت الله پسندیده برود و از وی، نشان و کلام امام خمینی (ره) را بجوید، سیدّ را شناختم؛ من از آن روز که او با کارگری و مردانگی، در جبهه و پشت جبهه، از کار در یک کارگاه تانکرسازی و کتاب فروشی در کنار خیابانهای شهر تا تدارک نیروهای رزمنده در بیابانهای پُر از رزم فعّالیّت کرد. سیدّ را شناختم؛ سیدّ را شناختم به رزمندهای در گردانهای مالک و مقداد، سیدّ را شناختم به پاسداری در رتبۀ معاون تدارکات لشکر ۲۷ محمّد رسول الله) ص سیدّ را شناختم با دو سال حضورش در جبهه، با جراحت هایش بر دست و پا و شکم و آن گازهای سمّی شیمیایی در بدنش؛ و سه پسری که شیرینی و شیطنت آنها میتوانست سدِّ راهش شود، که نشد؛ و این پیامها و وصیتّش:
ما را گریۀ مادران داغدیده و زاری خواهران بی برادر و اشک چشم سالخوردگان و آه خردسالان از راه راست خویش باز نمیگرداند ... گرسنه بودیم، برهنه بودیم، پیاده بودیم و راه ما دور و پای ما خسته؛ زخم داشتیم و خون ما اندک و بار ما سنگین.
امّا پیش میرفتیم، پیش میتاختیم و با پیکر نیمه جان خود، تشنه و گرسنه مانند بای آسمانی بر سر دشمن فرو میآمدیم. خدایا! بار پروردگارا! تو میدانی این بندۀ حقیر تو به جز فرمان مقدّس و یاری کردن دین اسام به هیچ چیز نمینگرد و هدف مقدّس من فقط تو هستی؛ و سیّدِ حکایت ما که در عملیّات مسلم بن عقیل و خیبر هم رزمندگیها کرده
و برایمان نوشته بود: «موقعی که به مرخّصی میآمدم خجالت میکشیدم؛ اکثر دوستانم شهید شده بودند، امّا من هنوز سعادت شهادت پیدا نکرده بودم»، سرانجام دید و چشید و نوشید آن جانمایۀ روح و ریحان را؛ در یورش پیروزی آورِ والفجر ۸ و در منطقۀ عملیاّتی فاو، با رویی سفید، سینهای سرخ و سری سبز. سفر گزید از این کوچه باز همنَفَسی پرید و رفت، بدانسان که مرغی از قفسی کنون دریچۀ دل را به روشنی وا کن به یاد او، گُل خورشید را تماشا کن.
انتهای پیام/