روایت روزهای جنگ و جبهه/ ترس از جسد
به گزارش نوید شاهد زنجان، معرفت اله محمدی یکی از رزمندگان سرافراز زنجان از روزهای جنگ و جبهه چنین روایت میکند:
مهرماه سال 63 در معراج شهدای کرمانشاه مشغول بودم. شهدا را از مناطق مختلف جبهۀ میانی می آوردند. بعد از شناسایی و تشخیص هویّت، آنها را با کامیون یخچال دار به تهران اعزام میکردند تا به شهرهای خودشان فرستاده شوند. آنروز هم ساعت 6 عصر بود که شهدا را داخل کامیون جمع کردند تا اعزام کنند.
راننده جوانی که قد متوسطی داشت و کمی هم تپل بود، میگفت که از جنازۀ شهدا خیلی میترسد. بیچاره خبر نداشت بار کامیون چیزی است که از آن وحشت دارد. برای اینکه وسط راه نفهمد و قالب تهی نکند، مرا هم همراه او فرستادند تا حواسم به اوضاع باشد.
سوز سردی از لای در کامیون به داخل نفوذ میکرد. سعی میکردم با تعریف خاطرات خوش دوران کودکی ام، راننده را سرگرم کنم تا گذر زمان و خستگی راه را احساس نکند. ساعت 10 شب بود که به گردنه «اسدآباد» همدان رسیدیم. توی یکی از پیچ ها، یک دفعه صدایی از پشت کامیون به گوش رسید، صدا در گلویم حبس شد، به زور آب دهانم را قورت دادم. سکوت کردم و با خودم گفتم: «یعنی صدای چی بود؟»
چند لحظه بعد، دوباره همان صدا تکرار شد. راننده هم متوجه صدا شد و ترمز کرد. با ترس و تعجّب پرسید: «این دیگه صدای چیه؟»
خودم را جمع و جور کردم وگفتم: «نمیدونم وا...! میخوای بریم یه سر و گوشی آب بدیم؟»
پیاده شدیم و به سمت عقب کامیون رفتیم. دودل بودم حقیقت را بگویم یا نه، از طرفی هم صلاح نمیدانستم بنده خدا را از بارش بی اطلاع بگذارم. ترسیدم یک دفعه جنازه ها را ببیند و زهرترک شود. برای همین، بی مقدمه گفتم: «راستش! بار کامیونت پیکر شهداست.»
فرار
با شنیدن کلمۀ شهید، بیچاره دو پای دیگر هم قرض گرفت و از کامیون دور شد. به طرفش رفتم و ملتمسانه گفتم: «برادر من، از تو بعیده. مگه هدفت از اومدن به اینجا، غیر از اینه که بخوای کمک کنی؟ شاید چیزی باشه یا اینکه... .»
نگذاشت باقی حرفم را بگویم.
- یا اینکه چی؟ من کاری به این چیزها ندارم و نمیتونم واسّم ببینم چیه؟ من که رفتم.
دوید و سوار شد و بلافاصله حرکت کرد. من هم دویدم و پایم را روی رکاب گذاشتم. دستگیره را گرفتم و سوار شدم. راننده زیر لب میغرّید و حرصش را با فشار دادن پدال گاز نشان میداد. با تکان های شدید به اطراف پرت میشدم. برای اینکه او را عصبانی نکنم، کمی ساکت شدم. اما حالم داشت خراب میشد. با لحن آرامی گفتم: «برادر کمی آهسته تر، لااقل اجازه بده خودمون سالم به مقصد برسیم.»
با تندی گفت: «چند بار گفتم با من از این شوخی ها نکنید؟ اگه گلوله عراقی ها منو نکشه، شما با این کارهاتون منو میکشید.»
کارد میزدی خونش درنمی آمد، اما من از حرفهایش خنده ام گرفته بود. گفتم: «آخه برادر من، اگه تو و این کامیونت نبودید، معلوم نبود تا حالا چی سر این عزیزا می اومد. خدا تورو رسونده تا اینارو به دست خانواده هاشون برسونیم.»
زنده شدن جسد
وقتی نزدیک مقرّ سپاه همدان رسیدیم. از کامیون پیاده شدم و دویدم داخل ساختمان. از بچه های بهداری که مشغول مداوای مجروح ها بودند، کمک خواستم. راننده گوشه ای ایستاده بود و برّوبر ما را تماشا میکرد. وقتی پیکر شهدا را بررسی کردیم، دیدیم جنازۀ یکی از سربازهایی که داخل نایلون بود، عرق کرده و تکان میخورد. به کمک بهدارها، بلافاصله او را داخل بهداری بردیم.
تندی نایلونش را پاره کرده و کیسۀ اکسیژن وصل کردند. تنفسش که بهتر شد، زخمهایش را ضد عفونی کرده و باندپیچی کردند. بوی تند الکل بینی ام را می سوزاند. آمدم بیرون و به سمت راننده رفتم. دست روی شانه اش گذاشتم.
- میدونی هر کار خدا حکمتی داره.
جوابم را نداد. بغض کرده بود. خم شدم و برای دلجویی صورتش را بوسیدم.
- اگه نمیترسیدی و با سرعت رانندگی نمیکردی، باز هم یه مادر دیگه داغدار فرزندش میشد.
نگاهم کرد و بعد سرش را روی شانه ام گذاشت. یکدفعه دیدم که صدای هق هقاش بلند شد.
منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان