« ضامنِ کبوترها»
سهشنبه, ۰۲ مهر ۱۳۹۸ ساعت ۱۰:۳۷
شهید «قربانعلی شکری» در خاطراتی که به قلم خود نوشتهاست ماجرای دلسوزی یک رزمنده نسبت به کبوترهای شکار شده را چنین روایت میکند؛ این خاطره را در ادامه بخوانید.
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید قربانعلی شكري، پانزدهم شهريور1344 در شهرستان ميانه به دنيا آمد. پدرش قوچعلي (فوت 1345) و مادرش زيبا (فوت 1358) نام داشت. تا پايان دوره راهنمايي درس خواند. خياط بود. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. هفتم ارديبهشت 1364 با سمت بيسيمچي در سردشت هنگام درگيري با گروههاي ضدانقلاب با اصابت تركش به شهادت رسید. مزار وي در امامزاده طاهر شهرستان كرج قرار دارد.
خاطرهای به قلم شهید «قربانعلی شکری» را در دست داریم که در ادامه مطلب میآوریم.«رهایی کبوترها»
شب گذشته با بچهها (حمید رضا و ناصر) قرار گذاشتیم که فردا به شکار کبوتر بروند. آنها کبوترها را بیاورند و تمیزکردن و پختن آنها با من و مجید باشد.
ساعت حدود یک بامداد بود که بچهها پشت بیسیم گفتند: کار ما تمام شد. صبح بعد از صرف صبحانه به سمت پادگان راه افتادیم. هوا کولاک بود. با هر شرایطی بود خودمان را به پادگان رساندیم. به مخابرات رفتیم. رضا آنجا بود و پای بیسیم نشسته بود.
رضا گفت که از کبوتر خبری نیست، برای اینکه دیشب حسین چون خیلی احساساتی است، گریه کنان گفته که اینها را رها کنیم و بچهها با وجود اینکه طالب بودند کبوترها را رها کرده بودند. به محض اینکه این خبر را شنیدم؛ به قدری ناراحت شدم که نگو چون توی اون بوران امده بودم و هیچ خبری از کبوترها نبود. بعد از چند لحظه دیگر حمید و حسین از حمام امده و به محض اینکه حمید مرا دید، خیلی ناراحت شد و گفت: حتما امدی کبوترها را ببری و من سکوت کردم که او بیشتر ناراحت شد و بعدا گفت: حتما مجید هم خیلی ناراحت شده است؟ گفتم: او که فعلا خبر ندارد چون من به پایین امده بودم و اب هم در ذاقه نداشتیم. مجید از صبح مشغول اب کردن برف بود تا اب لازم برای پاک کردن و شستن و پختن آماده کند. من پیش خود گفتم: پس به مجید هم بگویم که بیخیال همه چی شود. وقتی گفتم: او باز بیشتر ناراحت شد ولی چیزی نگفت، فقط گفت: باشه خیالی نیست که بعدا رضا با مجید صحبت کرد. قرار شد ؛دوباره برویم و کبوتر بگیریم که همین کار را کردیم.
تا ساعت 10 شب پرهای کبوترها را کندیم و بعد از یک ساعت پرها را کندیم. مشغول بودیم که یک دفعه یک مزاحم افتاد روی خط بیسیم و اذیت میکرد. ما تا یک خط خوب گیر بیاریم اعصاب دوتاییمان داغون شده بود تا بالاخره خط گیر امد و بعد از صرف شام (قرمه سبزی) برای چندمین بار سراغ گوشتها رفتیم و انها را شستیم و اویزان کردیم تا فردا و بعد به بچهها گفتیم: برای فردا ظهر تشریف بیارید اینجا به قول معروف مهمان دعوت کرده بودیم.
«مهمانی رزمندهها»
امروز قرار بود، ساعت 6 صبح از خواب بیدار شویم و بهکارها برسیم ولی به علت خستگی دیروز، تا 7 صبح خواب بودیم. بعد از شستن دست و صورت کبوترهای زبان بسته را داخل قابلمه ریخته با مقداری اب که بپزد و بعد به سراغ صبحانه رفتیم. خورده نخورده پیت به دست به سراغ برفها در پشت سنگر که برف تمییزی داشت رفتیم. در حدود یک ساعت بود که گوشتها روی چراغ بود ولی هنوز گرما به گوشتها اثر نکرده بود. 2 ساعت گذشت و آنها نپختند. 3 ساعت شد، نپختند چون تا به حال کبوتر درست نکرده بودیم، نمیدانستیم که زود پزه یا دیرپز و گویی بدشانسی ما دیرپز بودند. دیدیم که با این وضع تا ظهر نهار حاضر نمیشود. این بود که مجید از بچه ها خواهش کرد برای نهار فردا بیایند و انها قبول کردند. مقداری از گوشتها را که از صبح گذاشته بودیم بعد از 5 ساعت پخت که انها را سرخ کردیم که بسیار خوشمزه شده بود. جای تمام دوستان زدیم تو رگ و بقیه به فردا موکول شد. خلاصه شب ساعت 11 و نیم گوشتها را توی سطل روی چراغ گذاشتیم و مجید گفت: شب بلند شویم به انها نگاه کنیم که نسوزد. من هم قبول کردم و همه به خواب رفتیم.
چون قرار شده بود هر کدام که بیدار شدیم به گوشتها هم سر بزنیم و انشب هم من دو بار بیدار شدم به انها نگاه کردم که نکند همه بسوزد و ابروی ما برود. خلاصه ساعت 8 صبح بود که یکی از بچهها در زاغه مرا زد و گفت: بیاید، صبحانه بگیرید و من زود از خواب بیدار شدم. رفتم صبحانه گرفتم و امدم. دیدم مجید هم بیدار است. گفتم: به گوشتها نگاهی بکنیم. مجید گفت: الان حتما پخته اند. بعد انها را اورد توی قابلمه ریختیم و بعد از مصرف صبحانه طبق معمول به سراغ برفها رفتیم و وقتی که امدیم من شروع به پوست کندن سیب زمینی شدم و مجید هم زاغه را رو به راه کرد. چون دو روز بود که زاغه خیلی وضع و اوضاعش به هم ریخته بود. ما گوشتهای پخته را سرخ کردیم و بعد که بچه ها امدند. پس از سلام احوالپرسی هر کدام دور یکیک چراغ نشستند چون انروز خیلی سرد بود و بوران هم بود. بچه ها سردشان شده بود. خلاصه ساعت 2 بعدازظهر بود که غذا حاضر شد و بچه ها خیلی حول بودند که گوشتها را بخورند. میگفتند: عجله کنید! بعد سفره پهن شد و شروع به خوردن کردیم. از غذا خیلی خوششان امده بود و میگفتند: حسین از غذای به این خوشمزگی چرا بدش میامد و میگفت که کبوترها را رها کنید!
هشتم اسفند ماه 1363
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری
نظر شما