خرمن ماه و باغ بهشت
به گزارش نوید شاهد البرز؛ سرباز شهید «سیدجلیل دشتکی» در سال 1339 در خانوادهای مومن در شهر کرج دیده به جهان فانی گشود. او تحصیلات خود را در همان شهر تا پایه متوسط ادامه داد. دوران تحصیل او با تظاهرات مردمی بر علیه رژیم شاهنشاهی مصادف بود و همواره انزجار خود را از برنامههای استعمار پسند رژیم شاه اعلام میکرد. وی در پانزدهم اسفند ماه 1358 بهخدمت مقدس سربازی اعزام و بلافاصله به مرکزآموزش نزاجا فرستادهشد و مدت دوازده هفته در رسته پیاده آموزش دید و پس از اختصاص به لشگر 21 حمزه به منطقه عاشقان کفن پوش ایران در منطقه کرخه نور اعزام شد. وی در کمال دلاوری و شجاعت همراه سایر همرزمان خود به نبرد با دشمن تا دندان مسلح بعثی پرداخت تا در تاریخ هفتم مهرماه 1360مورد هدف تیرهای ظلم و ستم دشمن قرار گرفته و به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلستان شهدای کرج است.
خواهر شهید در خصوص خاطرات برادرش چنین میگوید:
«آخرین دیدار و پابوسی امام رضا (ع)»
من خواهر شهيد «سيدجليل دشتكي» هستم. خدا را شکر ميكنم كه برادر به آن خوبي داشتيم که براي ما افتخار است كه در اين راه رفت و شهيد شد. دوران سربازيش تمام شده بود. مادرم هرچه به او گفت: خدمتت تمام شده نرو. او قبول نكرد. ميگفت: بايد راه امام را ادامه دهيم وقتي كه خداحافظي كرد و میرفت، دفعه آخر كه آمد، گفت: ميخواهم به پابوس امام رضا (ع) بروم. آنها با مادر و برادربزرگترم رفتند. بعد ازيك هفته كه برگشتند، قرباني براي آنها كشتم. ازحرم آقا امام رضا (ع) عكس گرفته بود و برايمان آورده بود و گذاشت كنار طاقچه به من گفت: خواهر اين يادگار را از من نگهداركه رفت و ديگر نيامد.
هميشه جانمازم را كنار عكس ميگذاشتم وقتي مي خواستم نماز بخوانم، عكس را كه مي ديدم مي گفتم: تو به خواهرت چه گفتي و رفتي يعني من ديگر ترا نميبينم.
يك هفته ما از او بیخبر و در انتظار نامهاش بودیم. اول مهر ماه بود بچه ام كلاس اولی بود. قصد داشتن او را به مدرسه ببرم. بیرون که آمدم دیدم همه خانم ها دور هم جمع شدهاند. با خودم گفتم که احتمال دارد بمب گذاری شده است. گفتم: چي شده آن موقع بمبگذاري زيادمي شد. گفتم: نكند باز بمب جايي گذاشتند. همین که مرا دیدند همه پراکنده شدند.
به دلم افتاده بود که خبری شده است. گفت: اگه چيزي بگويم ناراحت نميشوي. گفت: شنيدم كه برادرت تير خورده و به بیمارستان آوردهاند. همين كه گفت، گفتم: خوش به سعادتش و ديگر طاقت نياوردم، با عجله رفتم خانه مادرم ببينم خبر دارد يا نه.خبر نداشت. بنده خدا داشت كارهاي روزمره اش را انجام مي داد ولي همه همسايه ها مي دانستند دنبالم آمدند. گفتم: ترا خدا به اين صورت نياييد دنبالم مادرم پير زن است اگر بفهمد سكته ميكند اگر چيزي شده صبر كنيد من خودم كم كم به او مي گويم. بنده خدا از ايوان به من نگاه ميكرد. مي گفت: صديقه چي شده؟ گفتم: هيچي. گفت: چيزي شده كه همه ريختند خانه ما گفتم: مادر بيا پايين وقتي آمد همسايه ها يك دفعه به او گفتند: درست يادم نيست چندمين بارش بود كه رفت چون مرتب به جبهه ميرفت و مي آمد و هميشه هم به خوزستان مي رفت. يكي از دوستانش كه خيلي باهم صميمي بودند، ساكش را آورد. خوراكيهايش را مصرف نكرده بود و تو ساكش بود. دوستش تعريف مي كرد كه وقتي از مرخصي آمد كشيك آن نبود كه سرپست بايستد به يك نفر ديگر گفته بود تو خسته اي، برو. بخواب من امشب كشيك مي دهم. ميگفت: همين كه سركشيك ايستاد. چند لحظهاي طول نكشيد. همين كه سنگر درست كرد و به داخل رفت. تیر به سرش خورد و همه گفتيم: عموجليل چي شده كه ديدم اصلأ نبضش كار نميكند. وقتي كه او را آوردند و صورتش مانند خرمن ماه بود. گویی زنده بود.
«صاحب باغ بهشت»
يك هفته بعد از شهادتش خواب ديدم كه آمدهاست.
به او گفتم: داداش جليل كجا بودي؟ يك هفته شما را نديدم. خيلي دلم برايت تنگ شده
است. دلم برايش تنگ شده بود. وقتي از حمام بيرون آمد ظرف ميوه برايش آماده كرده
بودم. جلویش گذاشتم، گفت: من الان از باغ آمدم اين هم كليد باغ من صاحب باغ بهشت
شدم. گفتم: واقعاً راست مي گوئي. گفت: بله وقتي كه مي خواست برود. پشت سرش چند
قدمي رفتم كه بدرقه اش کنم و همان طور با او میرفتم تا اینکه به باغی رسیدیم. گفت:
اين باغ است همين كه درباغ را باز كرد، زودتر ازمن وارد باغ شد. من هم وارد شدم. باغ خيلي قشنگی بود مانند مقبره بود. گفتم كه
بابا هم كه اينجاست. پدرم داشت باغ را آبياري مي كرد و يك گهواره هم بغل دستش بود.
گفتم: اين گهواره براي چيست؟ گفت: وقتي خسته مي شوم مي آيم توي گهواره بغل دست
بابا. گفتم: خوش به سعادتتان كه پيش هم
هستيد. پدرم كمي از خيارها را چيد و به من داد. خيار كاشته بودند. بعد گفت: بيا
برويم اين طرف رفتم ديدم اتاقش خيلي قشنگ است. آينه كاري مثل امامزاده بود. يك
رودخانه از همان بغل بود. آستينش را
بالازد. اول وضو گرفت. بعد يك مشت آب
برداشت و گفت: اين آب را بخور و بعد بو كن.
گفتم: اين آب چيست؟ گفت: رودخانه فرات است. بعد ايستاد. همان جائي كه مقبره
اتاقش بود دو ركعت نماز خواند. گفت: حالا
ديدي من شهيد نشدم. برو به مادر بگو، ناراحتي نكند بگذار من راحت باشم. گفتم: ميشود
من هم اينجا باشم از باغ بيرونم كرد. گفت: نه شما برويد وقتي كه اين صحنهها را
درخواب ديدم. گفتم: خوش به سعادتش راحت شدم. به مادرم گفتم: ديگر ناراحتي نكن خيلي
جايش راحت است. گهواره بسته بود و پيش پدر بود.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد
انتشارات، هنری