شهید دیگری در راه است!
به گزارش نوید شاهد البرز؛ «شهید سیدحفظ اله میرنورالهی» در خرداد 1343 در شهرستان چالوس به دنیا آمد. پدرش «سید رمضان» کارگر بود و مادرش «مروارید» نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند و از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. نهم مهر ماه 1361 در سومار با اصابت تیر نیروهای بعثی به شهادت رسید. مزارش در روستای انگوران تابعه زادگاهش قرار دارذ.
برادر شهید «سید قهرمان میرنورالهی» در خصوص خاطرات شهید سیدحفظاله میرزایی چنین روایت میکند:
نخستین گامهای انقلابی»
در سال 57 با شرکت در راهپیماییها و نوشتن شعار به دیوارهای خیابانها شرکت فعال و گسترده خود را شروع کرد.
در سال 58-59 در کلاس دوم مدرسه راهنمایی ادامه تحصیل داد و باشرکت در امتحانات نهایی و سپس شهریور ماه قبول شد و در سال 59-60 پا به کلاس سوم راهنمایی در همان دبیرستان گذاشت. وی در سالهای زندگی خود در کرج که مصادف با شرکت مردم در راهپیمائیها و دستهجات و تظاهرات بر علیه رژیم ستم شاهی بود و حمله مزدوران عراقی به سرزمین پاک اسلامی و بحبوحه جنگ و جهاد و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و حماسه برادران دکتر مصطفی چمران و یاران صدیقش با فرمان امام مبنی بر تشکیل سپاه پاسداران وی نیز به عضویت سپاه پاسداران درامد.
در اوایل انقلاب اسلامی وقتی به روستا امد با پرکردن مساجد و تشکیل دسته جات در راهپیمایی ها شرکت میکرد و به روستاهای اطراف میرفت و شرکت فعال و گستردهای داشت پس از ورود او به سپاه در کاخ قطبی برای چند مدت به عنوان نگهبان بود و پس از ان به دیزین رفت و در انجا مشغول نگهبانی از کاخ بود.
شهید «سیدحفظاله میرنورالهی» در هنگام تحصیل در کرج در ایام فراغت شرکت در مساجد و راهپیمایی ها و پس از پیروزی در ایام فراغت به والیبال یا فوتبال میرفت در هنگام تابستان به روستا میامد و در کشاورزی به پدر کمک میکرد.
هنگامی که در دیزین انجام وظیفه میکرد با افراد ضدِ انقلاب و نوار فروشیهای مبتذل برخوردی جدی و پیگیر داشت. بعد از مدتی به پادگان شهید بهشتی انتقال یافت و از انجا عازم جبهههای نبرد حق علیه باطل شد.
وی با اشکار شدن خیانتهای «بنی صدر» در قبال کسانی که از بنی صدر حمایت می کردند، سعی میکرد؛ انها را هدایت و ارشاد کند و مردم را نسبت به این مسئله اگاه میکرد.
«دلباخته امام(ره)»
او شیفته و دلباخته ایت اله امام خمینی بود و پیوسته در راه آرمانها و هدفهای الهی انسانی رهبر خود گام برمیداشت و ما را نسبت به اهمیت دادن به نماز اول وقت و همراه با معنای ان و درس خواندن بسیار سفارش میکرد.
وقتی به روستا میامد هیچگاه بیکار نبود حتی وقتی که برای چند روز به عنوان مهمان انجا بود. شهید «سیدحفظ اله» با دیگر برادران و روستاییان در روستای انگوران و مسجد سجاد(ع) کرج با تشکیل انجمن اسلامی و هیات امنای مسجد فعالیت میکرد و با نوشتن شعار و پیامهای امام خمینی(ره) بردر دیوار مساجد و اینکه مسجد سنگر است، سنگرها را حفظ کنید. تعلیم و تعلم عبادت است تزکیه قبل از تعلیم و بر آن مقدم است او این انقلاب را به گوش همگان میرساند.
«یک روز قبل از اعزام»
قبل از اینکه به جبهه برود و با زبان خوش به ما بگوید کهقصد دارد به جبهه برود، از دیگران شنیدیم که میخواهد به جبهه برود در ابتدا همه ما با رفتن او به جبهه مخالف بودیم و او با شنیدن این خبر یک روز قبل از اعزام به دیدن پدر و مادر و دیگر افراد خانواده امد و به انهاگفت که من راهم را انتخاب کردم و می روم البته راهی درست و در خط امام و در قبال مخالفت ما گفت: شما باید افتخار کنید که چنین فرزندی دارید که در راه اسلام خدمت میکند و چون ما او را مصمم دیدم دیگر مخالفت هیچ فایدهای نداشت در حدود دوازدهم شهریور ماه 1361 بودکه او را بدرقه کردیم و او امد به کرج آمد و به کرج اعزام شد.
«آخرین لحظهها»
وقتی در اخرین لحظه میخواست از دیدگان ما دور شود دستش را برای ما تکان داد. انوقت بودکه اشک از چشمان ما سرازیرشد و بغضی عظیم ما را گرفت و برای پیروزی او و سلامتی او در دل دعا کردیم.
قبل از رفتن مادرم به او گفت: پسرجان، مگر انجایی که هستی نمیتوانی به اسلام خدمت کنی که میخواهی به جبهه بروی و او در جواب چه متین پاسخ داد که مادر اگر فرزند تو نرود دیگران هم می خواهند فرزند انها نرود پس چه کسی باید برود مگر انهایی که رفتند و شهید شدند مادر نداشتند.
پس از رفتن او چشمهای همه گریان و منتظر و قلبها همه شکسته بود. اخر ما هنوز او را خوب ندیده بودیم، هنوز او را نشناخته بودیم. از وقتی که او را شناختیم از ما دور بود و ما تازه با صدای گرم و دلنشین او اشنا شده بودیم اما راستی خداوند بندگان صالح خود را دوست دارد و دست انها را میگیرد و خداوند او را دوست داشت و او را برای خود انتخاب کرده بود و او را به پیش خود برد.
بعد از رفتن او همه نگاهها غریبانه بود و جای خالی او در خانه احساس می شد.
«گریههای مادر»
پس از رفتن او، مادرم همیشه وقت نماز برای پیروزی اسلام و همه رزمندگان دعا میکرد و گریههای بسیار برای عزیز خود. راستی مگر انان حسین (ع) را کجا دیدند و چگونه به او اقتدا کردند و چه راه راستی را انتخاب کردند و خداوند به ابروی حسین انان را قبول کرد.
او در حدود نیمه شهریور 61 عازم جبهه شد و هنوز یک ماهی از رفتن او به جبهه نگذشته بود، روز عید قربان بود و ما به یاد ابراهیم قربانی کرده بودیم و مشغول پخش کردن ان بودیم که پیکر نخستین شهید روستا که همسنگر شهید میرنورالهی «سید علیاصغر انگوران سیدی» بود را به روستا اوردند و چون شب بود، پیکر او را در مسجد گذاشتند و صبح روز بعد او را تشییع و تدفین کردند. در هنگام برگشتن از سر مزار او بود که دوباره صدای شیون امد و خبر آمد که شهیدی دیگر به شهیدان روستای ما اضافه شده است. ان روزهای کوچههای روستای ما بوی شهادت میداد.
پیکر شهید را با امبولانس تا انجا اوردند و از انجا تا روستای ما پیکر او را با صلوات و لاالهالا الله تشییع کردند. من که شهادت او را هنوز باور نداشتم در گوشهای مات و حیران نشستم تاهمراه پدر و مادرم پیکر را که برروی دستهای مردم به طرف روستا میامد به روستا بیاوریم اما وقتی همه تشییع کنندگان رفتن و صف به اخر رسید، من هیچکدام از انها را ندیدم. یک نفر از روستاییان دستم را گرفت و مرا دلداری داد و باخود به روستایمان اورد. وقتی به روستا رسیدیم. تازه پدر و مادر فهمیدند که فرزند انها نیز به لقا الله پیوست.
«شهیدان عملیات مسلم بن عقیل»
وقتی می خواستند او را دفن کنند با التماس و خواهش فراوان قرار شد پیکر او را ببینیم و کفن او را باز کردند و مشماعی که او را در ان پیچیده بودند سریع کنار زدند و دوباره بستن و ما هیچ چیز را ندیدیم و نمیدانیم چگونه به شهادت رسید و چه قدر از اعضای بدن او در تابوت بود فقط انقدر گفتن که به وسیله گلوله توپ و همراه با شهید «سید علیاصغر انگوران سیدی» در مرحله دوم عملیات «مسلم بن عقیل» در کربلای غرب کشور سومار به شهادت رسیده است.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری