روایت زندگی شهید منوچهر قره پاشایی به روایت مادر
نوید شاهد البرز: "شهیدمنوچهر قره پاشایی" اولین فرزند من بود که در روز بیستم شهریور ماه 1343در شهرستان شبستر بدنیا آمد. از همان ابتدای تولد چشم و چراغ خانه بود و مورد علاقه وافر پدر بزرگ ومادر بزرگی که یک روز هم تاب دوریش را نداشتند. من بخاطر نمی آورم منوچهر پدر بزرگ ومادر بزرگش را چند روزیی تنها گذاشته باشد و با ما زندگی کرده باشد.
روزهای کودکی منوچهر یکی پس از دیگری بسرعت برق و باد سپری شد و پسرم هفت ساله گشت و قلم وکتاب به دست راهی مدرسه شد. از همان روزهای اول هوش ونبوغش را در مدرسه نشان داد و معلمهای مدرسه هم به جرگه دوست دارانش افزود. وی با تلاش و علاقه سالهای تحصیل را طی می کرد. دوازده ساله که بود، پشت ماشین پدرم می نشست و دنبال کارهایمان می رفت و انجام می داد. کودکی بود که خیلی زود بزرگ شد و خیلی کودکی نکرد.
به ورزشهای رزمی علاقمند بود و به کلاس آموزش کاراته رفت و خیلی زود در این ورزش پیشرفت کرد و با تلاشش توانست مربی کاراته شود و بطوریکه ورزش کاراته را منوچهر به جوانان شبستر معرفی کرد. بعد از شهید، پسر دیگرم هم به ورزش کاراته علاقمند بود و می خواست آموزش ببیند، که من به اجازه نمی دادم، یه روز از خواب بیدار شد وگفت: مامان دیشب خواب داداش دیدم که به من گفت: تو باشگاه منتظرت هستم، چرا نمی آیی؟ اینجوری بود که من اجازه دادم اونیز برود. که داداشش هم استعدادشو داشت، رفت و موفق شد.
شهید در کنار ورزش به درسش هم ادامه داد و با موفقیت و پشتکار دیپلم اقتصاد گرفت. همینکه دیپلم گرفت، باتوجه به درس خوب و نمرات عالی از او انتظار می رفت، راهی دانشگاه شود. ولی او گفت: شرایط کشورم مناسب نیست، من باید اول به خدمت مقدس سربازی بروم، ادامه تحصیل به بعد از انجام وظیفه در زیر پرچم جمهوری اسلامی موکول می شود. وی خود را در پیروزی انقلاب و نگهداری دستاوردهای انقلاب مسئول می دانست و بسیار مومن و وطن دوست بود. ایمان و وطن دوستی منوچهر او را به میدان نبرد کشاند.
بعد از گذشت هفده ماه كه در مناطق مرزي و كردستان خدمت كرده بود و با توجه به اخلاق نيكويي كه داشت ازطرف فرمانده خود به دفتر فراخوانده شده بود تا ادامه خدمت خود را در دفتر فرماندهي به پايان برساند ولي چون به رزم و مناطق جنگي علاقه داشت و وظيفة خود ميدانست تا جوان و توانا است بايد در مناطق خدمت كند، نپذیرفت.
وی در زمان پيروزي انقلاب با توجه به سن كمش در پستهاي ايست و بازرسي شبانه در شهرستان حضور فعال داشت و هرچه از طرف بزرگترها منع ميشد. خود را در پيروزي انقلاب مسئول وانجام وظیفه ميدانست.
آن روزهایی که پسرم می خواست به جبهه برود، ما منطقه دولت آباد می نشستیم. من عکس بچگی های منوچهر را زده بودم به دیوار، سالها بود، این عکس به دیوار بود وکسی به آن دست نزده بود. منوچهر برای خدمتش عکس جدید انداخته بود و هم برای تابلوی قدیمی دیوار. یه روز اومد وتابلو را از دیوار برداشت و عکس بچگیهاشو در آورد وعکس جدید را جایگزین کرد و من نظاره گر بودم . از روزی که منوچهر عزم سربازی کرده بود. در من انگار چیزی هر روز فرو می ریخت و دوباره جان تازه می گرفت. افکاری به سراغم می آمد که نکند این عکس ، عکس حجله دردانه ام شود. ناگهان صورتم را غرق اشک دیدم. که منوچهر متوجه من شد، آمد من را بغل کرد آرامم کرد وگفت: مامان چرا گریه می کنی؟ هر چه خدا بخواهد همان می شود. بعد با خنده ای شیطنت آمیز گفت: عکس بچگی هامو کسی نمیشناسه؛ عکس جدید گذاشتم هر کس اومد خونه ببینه چه پسر خوشگلی داری. همانطور که فکر می کردم، همانطور هم شد. عکسی که منوچهر گرفت، قسمت حجله شهادتش شد و سالها روی دیوار خانه ام نشسته و هرکس می آید، می بیند که پسر خوشگل من شهید شده است.
منوچهرم اخلاقش خیلی خوب بود، بسیار مهربان ودلسوز بود، بعد از شهادتش خیلی ها آمدند، گفتند: که منوچهر فلان وقت ودر فلان جا برای ما این کارو آن کارو انجام داده است. اگر زن ومرد مسنی را می دید، که که خرید کردن و نمی توانند حمل کنند، بلافاصله می آمد پایین و کمکشان می کرد و آنها را می برد تا در خانه اشان می رساند.
ما در شبستر یک "عمو حسین" داشتیم که در کار کفن ودفن اموات است. عمو حسین یک روز که بسیار بیمار بوده است، در خیابان حالش بد می شود و منوچهر او را می بیند و به او کمک می کند و به مطب دکتر می برد وداروهایش را می گیرد و می برد در خانه اش می گذارد. عمو حسین که حالش خوب می شود، از همسرش می پرسد که این جوان که بود که اینچنین مهربان بود. همسرش می گوید : این جوان پسرقره پاشایی و نوه شاطری است. دستهایش را بالا می برد و می گوید: خدا نگهدارش باشد، بچه های خودم این غیرت را نداشتند، صبح مرا با این حال گذاشتند، رفتند. این جوون همه کار من را انجام داد. مدتی بعد که عمو حسین خبر شهادت منوچهر را می شنود زار زار گریه می کند و می گوید کاری که این شهید در حقم کرد را هرگز فراموش نمی کنم . الحق که جز شهادت سزایش نبود، چنین جوانی کم پیدا می شود که اینقدر در مقابل مردم ومملکتش مسئول باشد. منوچهر نسبت به خواهرهایش هم بسیار احساس مسئولیت داشت و همیشه خودش مدرسه می برد و برمی گرداند.
آن موقع كه آمده بود مرخصي، مرخصي اش هم زياد بود از طرف فرمانده اش به او زنگ مي زنند كه فوراٌ خودت را برسان كه ما نيرو نداريم لنگ هستيم كه شوهر خواهرم مي برد تا صوفيان او را مي رساند از آنجا كه خداحافظي ميكند تا ماشينهاي سنندج را سوار شود. اورا بغل می کند و به آرامی در گوشش می گوید: داداش خداحافظ
آخرین ماموریتی که منوچهر رفت، را هرگز فراموش نمی کنم. من از اینجا تماس گرفتم، منوچهر پست فرمان در حال اعزام به منطقه بود که صدایش کردند، آمد و گفتم : مادر شما که ماموریتت تمام شده؛ چرا تا حالا در منطقه مانده ای ؟ برگرد و هفت ماه خدمتت را در مراغه به اتمام برسان. خيلي دلم برايت تنگ شده اگر مراغه بودی ، نزدیک بود می آمدم، می دیدمت. گفت: مادر موقعي داری من را قسم به برگشت می دهی که پشت فرمان هستم و دارم به منطقه جنگی می روم . از منطقه که برگشتم، می آیم و تو را می بینم چند روز می مانم، که در آن ماموریت شهید شد.
روزی که خبر شهادت پسرم را به ما دادند، من اداره بودم . از اداره که برگشتم خانه دیدم، پسر دوازده ساله ام رنگش مثل گچ سفید شده و حالش خوب نیست گفتم : چی شده ؟گفت : مامان؛ از کمیته آمدن دنبال بابا با خودشون بردن. رفتم دنبال پدرش، به خانه برگشته بود. به خانه که رسیدمف زن داداشم آنجا بودف ناراحت بود .گفتم : چی شده؟ گفت : منوچهر شهید شده... من در انتظار برگشت، منوچهر بودم اما منوچهر دیگر برگشتی در کارش نبود. آن شب را نمی دانم، چگونه گذراندیم. فردا صبح به اتفاق فامیل رفتیم، پزشک قانونی برای تحویل پیکر و همان روز یعنی در یازدهم اردیبهشت تشییع پیکرش انجام شد. فرزندم در ششم اردیبهشت 1364 در منطقه مرزی کامیاران در حالیکه ترکش به گلویش اصابت می کند و به جرگه عاشقان به معبود رسیده می پیوندد و شربت شهادت را نوش می کند.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد
انتشارات، هنری