گفتگو با مادرخوانده شهید «بهمن نوروزی»
«بدرالسادات اله‌قلیان» گفت: «از نسل آینده می‌خواهم که شهدا را بشناسند. بدانند که چه جوان‌هایی داشتیم که برای کشور و ناموس جنگیدند و جانشان را دادند.»

نوید شاهد البرز، گفت‌وگویی با مادر خوانده شهید «بهمن نوروزی (حیدری)»  انجام داده‌ است که تقدیم حضور علاقه‌مندان می‌شود.
«بدرالسادات اله‌قلیان»، مادرخوانده شهید «بهمن نوروزی» پیشه خانوادگی‌شان را کشاورزی و باغداری بیان می‌کند. او مکتب رفته و تنها فرزند خانواده بوده است. 13سالگی ازدواج کرده است و به تهران مهاجرت می‌کند و صاحب 8 فرزند می‌شود. بهمن فرزند اول همسرش از مادری دیگر است و به قول بدرالسادات فرزند ارشد خانواده بوده‌است که دوم مرداد ماه 1334، در خمین به دنیا می‌آید و در محله تیردوقلو جنوب تهران بزرگ می‌شود.

بهمن نورزوی


                                                                شهیدی مهربان و خانواده دوست
بهمن در تهران بزرگ شد. او بسیار مهربان و خانواده دوست بود. شهادتش برای ما ضربه بزرگی بود. اینقدر مهربان بود که وقتی از مدرسه می‌آمد و می‌دید من در حال جارو کردن هستم، جارو را از من می‌گرفت، خودش جارو می‌کرد. همه اهل محل دوستش داشتند. بهمن پسر بسیار منظمی بود. یک بار که درس نخوانده بود و تجدید آورده بود پدرش گفت: دیگر نمی‌خواهد درس بخوانی با من روی ماشین در جاده کار کن! مدتی در تابستان بهمن با او رفت و بعد معذرت‌خواهی کرد و قول داد درسش را بخواند. بهمن دوست داشت درس بخواند و دانشگاه برود. من هم مشوقش بودم. او را کلاس زبان ثبت نام کردم. پدرش هم دوست داشت درس بخوانند و مدرک عالی بگیرند. همیشه می‌گفت: وقتی وارد دانشگاه شدید یک سووییچ ماشین تقدیمتان می‌کنم. همه‌شان هم به درس علاقه‌مند بودند. بهمن هم به کتاب و مطالعه علاقه داشت. در مبارزات انقلابی هم شرکت داشت. زمان پهلوی مردم نمی‌توانستند زیاد هیات بروند. من و همسرم به هیات‌های خانگی می‌رفتیم بهمن و برادرهایش به هیات‌های خانگی می‌رفتند. بچه‌ها از پدر و مادر الگو می‌گیرند.

موقع راهپیمایی سال 56-57 بیست سالش بود. با برادر دومش در راهپیمایی شرکت می‌کرد و  معتقد بودند. من هم مانع نمی‌شدم. بعد از انقلاب به سربازی رفت و بعد هم ازدواج کرد. البته قبل از پیروزی انقلاب به سربازی رفت. در نوژه همدان سربازی‌اش را می‌گذراند. من دختری از خانواده مومن دیدم و به بهمن معرفی کردم و ازدواج کردند. پدرش هیات امنای مسجد بود. خانواده عروسم سخت‌گیر نبودند و بهمن هم همسرش را دوست داشت. او بعد از سربازی در شرکت دارویی رشد کار می‌کرد.

                                                                        اشتیاق برای دفاع 
سی‌ام شهریور 1359، جنگ که شروع شد. باجناق بهمن به جبهه رفت. بهمن هم گفت من هم باید بروم. پدر بهمن گفت: تو زن بچه داری نرو! اما بهمن می‌گفت: باید بروم دشمن داره پیشروی می‌کند. کشور و ناموسم در خطر است. بار اول خداحافظی کرد ما هم او را تا عشرت‌آباد بدرقه کردیم اما شب برگشت چون ماشین جا نداشت و نتوانسته بود برود. خیلی ناراحت بود مثل شمع آب می‌شد. فردا صبح رفت و با اصرار در حالیکه لباس اندازه‌اش نبود؛ لباس کوتاه را پوشید و رفت. از خیابان قزوین به همدان و کرمانشاه رفته بودند.

                                                                 گلدان‌هایی که خبر شهادت می‌دادند

سوم مهرماه بود که به سرپل ذهاب اعزام شد. ششم آبان هم شهید شده بود. یک ماه جبهه بود. ما از طریق روزنامه اطلاع پیدا کردیم. پسرعمویش در روزنامه اسم بهمن را دیده بود. خانواده عموی بهمن به ما خبردادند. به دست منافقین به شهادت رسید. هم‌رزمانش تعریف کردند در درگیری با منافقین از پشت تیر می‌خورد که از سینه‌اش بیرون می‌آید.
همسایه‌ها باخبر شده بودند. دوستانش هم باخبر شده بود. من رفتم بیرون خرید کنم دیدم کوچه را گلدان چیدند. یک سواری هم آمد پسر من را سوار کرد، رفت. از خرید که برگشتم دو تا خانم آمده بودند سراغ بهمن را می‌گرفتند. می خواستند از بهمن در مورد برادرشان که هم‌رزم بهمن بود بپرسند. همین که وارد خانه شدم و برگشتم، رفته بودند.

                                                                              اولین‌ها

دلم شور  افتاد. خدایا! چرا رفتند. دنبالشان رفتم. سرکوچه که رسیدم پسرم دومم با ماشین کنارم ترمز زد.  پیاده شد و من را بغل کرد و از من پرسید: چی شده ؟ گفتم: نمی‌دانم دلم شور می‌زند فکر کنم برای بهمن اتفاقی افتاده است؟ گفت: بله زخمی شده است. من از حال رفتم و در بیمارستان به هوش آمدم. بعد از ظهر که به خانه برگشتم خانه شلوغ بود.
من پیکر را ندیدم. پیکرش را پسرم دیده بود. وقتی که رسیده بود درحال دفن کردنش بودند.  اگر دیرتر می رسید و نمی‌دید ما الان نمی دانستیم مزارش کجاست. قطعه 24 بهشت زهرا دفنش کرد. جز اولین شهدا بود.

مدتی که در جبهه بود تماس نداشت نامه هم نفرستاد. هیچ تاکتیکی و هیچ اسلحه‌ای نبود. پنج نفر بودند که با منافقین درگیر می‌شوند و سه نفرشان شهید می‌شود. موقعی که پیکرشان را از سرپل ذهاب می آورند یکی از هم‌رزمانش که اهل مشهد بود روی تابوت نام بهمن را می‌نویسد.

                                                                      روزهای پر از شهید

همان زمان شهدای دیگری هم آوردند که اهل منطقه ما بودند. چهلم بهمن هم یکی از فامیل‌ها شهید شد. روزهایی بود که هر روز چندتا شهید می آوردند. خیلی سخت بود.
موقع شهادت بهمن پدرش هم جاده بود. از سلفچگان زنگ زد. ما گفتیم برگرد بهمن زخمی شده است. ماشین را گذاشته و برگشته بود. به کوچه که می‌رسد می‌بیند یک حجله سر کوچه است. یک نفر جلوی عکس بهمن می‌ایستد تا عکس را نبیند. بچه‌های محل جلوی عکس های بهمن ایستاده بودند تا نتواند عکس‌ها را ببیند. روی حجله بهمن چادر کشیده بودند که پدرش نبیند. باد می زند زیر چادر و عکس بهمن را می بیند که بی‌هوش می‌شود. یک هفته تب و لرز داشت. بعد از شهادت بهمن دیگر جاده نرفت.
 من گاهی بعد از ظهرها به کوچه می‌رفتم. روح بهمن در محل بود. او را می دیدم. بچه ها که حال من را دیدند، گفتند: از این محل برویم. بعد از یکسال آنجا را فروختیم به شهران در جنت آباد‌ رفتیم.

                                                                  مزاری که میعادگاه بود
همسر دخترم هیات داشت هر سال هیات در خانه‌مان می‌آمد. اما ما دیگر آدم های قبل نشدیم. چندوقت یکبار سر مزار پسرم می‌رفتیم. میعادگاه شده بود. سر مزار پسرم فامیل‌ها را هم می‌دیدیم. اوایل من هفته ای سه بار سرمزار می رفتم. یک شب خواب دیدم که پسرم گفت مادر من جایم خوب است گریه نکن. من در بهشت هستم. اگر دوباره پسرهایم بخواهند به جبهه بروند نمی‌گذارم بروند. ان شالله که مملکت را امام زمان (عج الله) نگه می دارد و هیچ وقت جنگ نمی شود. من نمی گذارم بروند چون مردم پشت سرشان می‌گویند پول گرفته اند رفته اند. چه کسی باور می کند که یک نفر زن و بچه اش را برای چند میلیون بگذارد و برود. آنها اگر می روند غیرت دارند. متاسفانه شایعه دشمن و آدم بی فکر هم زیاد است.
بعد از شهادت پسرم از بنیاد شهید به منزل ما آمدند که حقوق بگیریم و درخواستی داشته باشیم که همسرم گفت: من چیزی نمی‌خواهم. پسر من برای مملکت و ناموسش رفته است. این حرف‌ها زخم زبانی است که به خانواده شهدا می‌زنند. ما هم قبلا از این حرف‌ها می‌شنیدیم که می‌گفتند به خانواده شهدا می‌رسند. البته رسانه‌ها هم مقصر هستند. رسانه‌ها روی مغز و اذهان کار می‌کنند. بزرگترین دلخوشی من نوه‌ام است که خیلی به پدرش شبیه است. من وصیتم را به او کردم که بعد از مرگم چه کند. از نسل آینده می‌خواهم که شهدا را بشناسند. بدانند که چه جوان‌هایی داشتیم که برای کشور و ناموس جنگیدند و جانشان را دادند. ان شالله امام زمان زودتر ظهور کند.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده