«خداحافظ پدر» به سبک فرزند شهید
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهادت گوهر بیبدیلی است که گوهرشناسانش در طلب آن سروجان دادند. «رضا ایزدیار» رزمنده دوران دفاع مقدس بود که تا آخرین روزهای جنگ تحمیلی در جبهه ماند و از جان و دلش در راه وطن و ایمانش مایه گذاشت اما برای این رزمنده سلحشور در باغ شهادت بسته نبود. چند دهه بعد به رسم دفاع از حرم آل الله لباس رزم تن کرد و عازم سوریه شد و رسم سرخ شهادت را چه زیبا رقم زد.
نوید شاهد در ششمین سالگرد شهادت این شهید مدافع حرم «رضا ایزدیار»، با «ناهید عبداللهی» همسر شهید گفتوگویی داشته است که متن این آن را در ادامه میخوانید.
«خانم عبدالهی» همسرتان متولد چه سالی بود و ازدواج شما چگونه رقم خورد؟
همسرم متولد 23 دی ماه 1347بود. او پاسدار بود. مادرش به آشنایان سپرده بود که اگر موردی مناسب برای ازدواج پسرشان می شناسند، معرفی کنند که یکی از آشنایان خانواده ما را معرفی کرد. با خواستگاری از من و تحقیق خانواده و جواب مثبت به آنها، مقدمات ازدواج ما فراهم شد.
مراسم ازدواجتان چگونه برگزار شد؟
ازدواج خیلی ساده بود. خیلی زود خانواده من به این شناخت رسیدند که خانواده همسرم خوب هستند. آنها خانواده شهید و همچنین متدین و انقلابی بودند. پدرم معیارش برای ازدواج من این بود که همسرم و خانواده اش حزب اللهی باشند و در تحقیق مشخص شد که چنین خانواده ای هستند. او هرگز از مسایل مادی نپرسید. همسرم بیست و پنج ساله بود که ما با هم ازدواج کردیم.
همسرتان در دوران دفاع مقدس هم در جبهه بودند؟
بله، او از 16 سالگی به جبهه رفته بود و تا پایان جنگ هم در جبهه بود. در واقع 33 در خط مقدم می جنگد. بعد از جنگ هم در سپاه پاسداران استخدام شد.
چند فرزند دارید؟ همسرتان در خانه و تربیت فرزندان کمک می کردند؟
ما دو پسر و یک دختر داریم. پسراولم جواد است که پدرش نیت کرده بود چون اسم خودش رضا است نام پسرش را «جواد» بگذارد. پسر دوم را هم به انتخاب من «مرتضی» گذاشتیم و دخترم را «زینب» گذاشتیم چون همه خانواده این نام را دوست داشتند.
رضا از اول ازدواج خیلی کمکحال من در بزرگ کردن و تربیت بچه ها بود البته در کار منزل مهارت هم داشت و به طور کلی هر کاری که از دستش برمی امد، انجام می داد.
همیشه به من می گفت: «شما دل صاف و باگذشتی دارید و کینه به دل نمی گیرید. کم پیدا می شود کسی که اینقدر باگذشت باشد. خودش هم خیلی مهربان و باگذشت بود. با همه مهربان بود و با روی باز رفتار می کرد.
هیچ کس هیچ خاطره بدی از او ندارد. فامیل و آشنا همه از خوبی او می گویند. گاهی که خیلی عصبانی می شد از خانه بیرون می رفت و مدتی بعد برمیگشت.
شادترین لحظه زندگی او روز به دنیا آمدن دخترمان زینب بود. ازاینکه زینب سالم بود خیلی خوشحال بودیم.
چه شد که تصمیم گرفت به جبهه برود و چگونه اعزام شدند؟
سال 92 بعد از تولد زینب (س) زمزمه رفتنش به سوریه آغاز شد. خیلی حرف رفتنش بود. اگر روزی که می آمد منزل و خوشحال بود من فکر می کردم کار رفتنش درست شده است. هر روز می رفت پیش مسئول اعزام و درخواست اعزام می کرد. چون خیلی پیگیر بود. به او گفته بودند اگر جایی به تخصص شما خیلی نیاز بود آن زمان اعزام می شوید. دوسال طول کشید که اعزام شود. سال 94 نزدیک به بازنشستگی اش بود که دو هفته ای خیلی خوشحال بود. از او پرسیدم: اعزام به سوریه جور شده است؟ پاسخ داد که هرچه خدا بخواهد. از قبل هم گفته بود که زمانی بخواهم بروم در خانه به شما نمی گویم. وقتی رفتم انجا زنگ می زنم می گویم. وقتی داشت می رفت من خبر نداشتم صبح که میرفت بچه هارا بوسید وبا رفتاری عادی از منزل خارج شد. چند ساعت بعد زنگ زد که من در راه یزد هستم. پرسیدم که برای چه می روی؟ گفت: یک اردویی است. گفتم: نکند داری به سوریه می روی؟ گفت: حالا ببینیم خدا چه می خواهد. در واقع برای یک اردوی آموزشی به یزد می رفت که بعد از یک هفته آموزش به جبهه سوریه اعزام شد. فقط یک بار اعزام شد و همان بار هم به شهادت رسید.
نحوه شهادتش چگونه بود؟
نحوه شهادتش در شب تولد حضرت زینب (س) در یک عملیات بود. آنها از ساعت 5 و 6 روز قبل رفته بودند و تا نزدیکی اذان صبح و حتی تا فردا درگیر بودند.
سه فرمانده شهید «حمزه کاظمی» و شهید «مهدی قاسمی» و همسر من این عملیات را فرماندهی می کردند. عملیات تمام می شود و در راه برگشت تک تیراندازها در کمین بودند که شهید کاظمی و شهید قاسمی را می زنند. شهید ایزدیار بی سیم می زند که دو تا فرمانده شهید شدهاند. چند لحظه بعد خودش هم در روز تولد حضرت زینب (س) ساعت چهار صبح نزدیک اذان صبح یعنی 25 بهمن ماه 1394 به شهادت می رسد.
خبر شهادتش را چه کسی به شما رساند؟
خبر شهادت را برادرش به من داد. یک هفته قبل از شهادت ارتباط با منزل را قطع کرده بود. ده روزی بود که ما از او خبر نداشتیم. به پادگانشان که زنگ می زدم می گفتند: ارتباط قطع است، نمی توانیم خبر بگیریم.
تا اینکه یک روز صبح خیلی دلم گرفته بود. زنگ زدم که خبر بگیرم که فرمانده پادگان گفتند: ان شالله یک خبری می رسد. مثل اینکه قرار بوده برادر شهید تا یکی دو ساعت دیگر خبر شهادت را به ما بدهد. تلفن زنگ خورد و برادر همسرم به پسرم گفتند که می خواهند به منزل ما بیایند. من خیلی نگران بودم در دلم قیامتی به پا بود که آمدند و گفتند: برادرم پایش تیر خورده و یکی دو روز دیگر برمی گردد. برادر همسرم رفتند و گویی خبر شهادت را به خانواده برادرم داده بودند. خانواده برادرم طبقه بالای منزل ما زندگی می کردند. صدای گریه برادرم را که شنیدم تعجب کردم و بعد هم که همسر برادرم آمد و به من تسلیت گفت. من بین یک دوگانگی گیرکرده بودم؛ مگر پایش تیر نخورده! چرا تسلیت می گویند؟! لحظات سختی بود نمی خواستم باور کنم. از طرفی هم کسی من را به یقین نمی رساند. کم کم همه خانواده ام به منزل ما آمدند. دو سه روز در بلاتکلیفی بودم تا اینکه دوباره برادر همسرم آمد واینبار با قاطعیت گفت که شهید شده است.
بچه ها چگونه با شهادت پدرشان کنار آمدند؟
پسر کوچکم شنیده بود پدرش مجروح شده است اما در مسجد اعلام می کنند که «رضا ایزدیار» شهید شده است.حالش بد می شود. به منزل برگشته و شب را تا صبح گریه می کند و از کارهایی که پدرش برای او کرده بود صحبت می کند. گویی از دنیای بدون پدرش می ترسید و نمی دانست که چکار باید بکند اما آن گریه ها، صحبت های آخرش در مورد پدر بود. در این چندساله دیگر هیچ حرفی از پدرش نزده است. پسر بزرگم خیلی پخته و خوب با شهادت پدرش برخورد کرد. می گفت: «ما با افتخار از پدرمان یاد می کنیم؛ اندازه پنجاه سال خاطره خوب از بابا داریم و این خودش کافی است.»
او با همین حرف ها به من دلداری می داد. جواد توانست جای پدرش را خیلی خوب پرکرد. می گفت راهی است که خودش انتخاب کرده است.
از شهید ایزدیار چه خاطره ای ماندگار شده است؟
مهربانی هایش خیلی ماندگار بود مثل یک مادر که برای بچه اش مهربانی می کند از عمق وجود مهربانی می کرد. خیلی به آسایش و راحتی ما اهمیت می داد. در همه موارد زندگی خیلی مهربان بود. در خواب خیلی او را می بینم. همین که در خواب او را می بینم دلتنگی ام برطرف می شود. امید دارم که او را در آن دنیا ملاقات کنم. دیگر هیچ چیز مهم نیست همه امیدم این است که او را در آن دنیا ببینم. در تربیت زینب خیلی حساس بود. به حجاب تاکید داشت. به پسرم می گفت: اگر می خواهی به حوزه بروی در صورتی که تصمیم داری یک روحانی باسواد شوی، برو.
اگر آقا جواد و آقا مرتضی بخواهند برای دفاع از حرم بروند شما می پذیرید؟
جواد بعد از شهادت پدر خیلی مصر بود که به سوریه برود. در کلاس ها شرکت می کرد اما من می دانستم او را چون پدرش شهید شده نمی برند. کلاس ها را شرکت کرد و مدتی تلاش کرد و بعد ناامید شد. ان شالله که از سربازان امام زمان (عج) باشد.
همرزمان شهید از او چیزی تعریف کردهاند؟
همرزمانش بعد از شهادت که به منزل ما آمدند، می گفتند نماز شبش را درمدتی که آنجا بود، ترک نکرد. میگفتند: هوای آنجا خیلی سرد بوده ولی دوتا پتو روی خودش نمی انداخته است که مبادا جایش گرم شود و نتواند برای نماز شب بیدار شود. بعضی از لباس هایش را هم داده بود به یکی از همرزمانش که لباس نداشتند. به او میگفتند: هوا سرد است چرا لباس هایت را دادی؟ می گفت: ما آمدیم اینجا جانمان را بدهیم لباس که چیزی نیست. خیلی از او تعریف می کردند. می گفتند: همه می دانستند که این سه نفر شهید می شوند. حنابندان هم گرفته بودند.
مزارشهید ایزدیار کجاست؟
مزارش در گلزار شهدای حاجی آباد واقع درخیابان مطهری است.
سخن پایانی:
ان شالله، همه جوانها موفق باشند و فرزندانشان را خوب تربیت کنند. تلاش کنند که فرزندانی جهادی و ایثارگر بار بیاورند که به درد جامعه بخورد. آنها طوری تربیت شوند که در همه زمینهها؛ اخلاق، رفتار و دینشان الگو باشند.
انتهای پیام/