بهایِ گرانی که یک جانباز برای خاکش پرداخت
به گزارش نوید شاهد البرز؛ جانباز هفتاد درصد «ابراهیم نیکخواهبهرامی»، سال 1341 در قزوین به دنیا آمد. سه خواهر و یک برادر دارد. پدرش کشاورز بود. تا کلاس پنجم درس خوانده است و خودش میگوید: «با اصابت تیر به سرم خاطرات گذشته را فراموش کردهام و کمی هم بیحوصله شدهام. جانبازان دیگر در آسایشگاه ادامه تحصیل دادند ولی من نتوانستم.
«بهرامی» سربازی بود که سال 1360در دوران دفاع مقدس به درجه جانبازی رسید و در گفتوگو با خبرنگار با نوید شاهد البرز به بیان خاطرات روزهایی که سهم زیادی از آنها دارد، می پردازد.
_نوید شاهد: قبل از اینکه به جبهه بروید، مشغول چه کاری بودید و بعد از تحصیل مشغول به چهکاری شدید؟
_ جانباز: ما در روستا زندگی میکردیم و به کار کشاورزی مشغول بودیم. من هم به پدرم کمک میکردم.
_نوید شاهد: جریان جبهه رفتنتان را تعریف کنید؟
_جانباز: ما سرباز بودیم. سال 60 برای خدمت زیرپرچم رفتیم. دو ماه آموزشی در پادگان «چهلدختر شاهرود» بودیم. بعد هم تقسیم شدیم و ما عضو لشکر21 حمزه بودیم. یک هفته به مرخصی آمدیم و بعد با قطار به اندیمشک رفتیم. تا یک سال آنجا ماندیم. شب عیدنوروز در عملیات فتحالمبین بود که منطقه فکه، دهلران، اندیمشک و سایت پنج که برای ایران بود به دست عراق افتاد تا اینکه دکتر چمران و گروهش سوسنگرد را آزاد کردند. در آن هنگام ما هم سمت کرخه بودیم. البته در این عملیات من مجروح نشدم. اردیبهشت همان سال به خرمشهر رفتیم و در عملیات بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر شرکت کردیم. من یکم خرداد 1361در آن عملیات زخمی شدم و سوم خرداد اعلام کردند که خرمشهر آزاد شد. سال 61 من را به بیمارستان ساسان بردند و هفت ماه بیمارستان بودم. بعد هم به آسایشگاه امام (ره) واقع در نیاوران رفتم.
_نوید شاهد: گفتید که یکم خرداد شما مجروح شدید؟ به چه نحوی بود؟
جانباز: ما در حال عملیات بودیم. تانک دشمن مستقیم شلیک میکرد که اول موج تمام بدنم را گرفت و من پرتاب شدم. دوباره با خمپاره شلیک کردند و به نخاع گردنم اصابت کرد و بیهوش شدم. نزدیک دو سال من نمیتوانستم صحبت کنم. براثر ضربه شدید همه چیز را فراموش کرده بودم. در بیمارستان ساسان بستری بودم و فقط نگاه میکردم. یک ماه که گذشت مددکار برای بازگرداندن حافظه من تلاش کرد. او شهرها را نام میبرد و به من میگفت هرکدام که برایت آشنا است با علامت سر نشان بده؛ تهران، مشهد، اهواز به کرج رسید. احساس کردم من اینجا بودم. سوال میکردند کجای کرج؟ کمکم اسم گوهردشت یادم آمد، عمویم گوهردشت زندگی میکرد. بعد سپاهیها در گوهردشت با بلندگو اسم و فامیل من را اعلام کردند و عمویم در مسجد شنیده بود. آنها خودشان را به بیمارستان رساندند اما من حتی برادرم را هم نمیشناختم. مادر خدابیامرزم از روستا آمده بود من فقط نگاهش میکردم. الحمدلله خدا رو شکر میکنم که دوباره حواسم برگشت و توانستم حرف بزنم.
_نوید شاهد: همرزمهایتان را به یاد دارید؟
جانباز: همرزمهایم همه یا شهید شدند یا جانباز هستند. ما لشکر 21 حمزه بودیم که این لشکر شهدای زیادی را تقدیم انقلاب و این خاک کرد.
_نوید شاهد: همرزمهایتان به دیدنتان می آیند؟
جانباز: بله، ما 30 نفر از سربازهای قدیمی در آسایشگاه بودیم که اهل قزوین و اطراف تهران بودند و همرزم بودیم. تعداد زیادی از آنها شهید شدند. یکبار هم دوستانم آمدند آسایشگاه ولی من کسی را نمیشناختم. وقتی رفتند تازه فهمیدم که با اینها در جبهه بودیم.
_نوید شاهد: پست شما در جبهه چه بود؟
جانباز: من هم نگهبانی میدادم هم کمک آرپیچی زن بودم. کسی که آرپی چی میزد، تازه آمده بود. اهل شهر قم بود، عملیات با هم بودیم. در حین شلیک آرپیچی به تانک عراقی گلوله به گلویش اصابت کرد و شهید شد و من جای او را گرفتم و آرپیچی زن شدم.
بسیاری از دوستانم در عملیات فتحالمبین شهید شدند با اینکه دست خالی بودیم ولی خدا کمک کرد. سال 60 در جبههها فقط نیرو بود؛ زرهی نبود ولی عراقیها قوی بودند و امکانات زیادی داشتند، آمریکا مستقیم درگیر بود و عربستان برای عراق نفت میفروخت. اسلحه میگرفت. تازه انقلاب شده بود. ارتش رفته بود. خدا کمک کرد که به صدام ثابت کرد که او جنگ را شروع کردهاست. چون بعد از رفتن شاه قرارداد را پاره کرده بود و میگفت: اروند رود متعلق به عراق است ولی اروند رود برای ایرانِ بود و صدام برای گرفتن این منطقه جنگ را شروع کرد. ما نگذاشتیم صدام خاکمان را بگیرد و این به قیمت پاهایمان تمام شد. قیمت گرانبهایی بابت هوس صدام دادیم. ما سال 60 به کرخه رفته بودیم. فرمانده آن زمان بنی صدر بود که به طور علنی به سیاست کشورمان خیانت میکرد.
_ ایران سایت پنج را چگونه پس گرفت؟
سوم مهر 59 بود که تهران را بمباران کردند. شیشههای مغازه ما شکست. 7 مهر بنیصدر 70 تا هواپیما به سمت بغداد فرستاد. بنی صدر قصد نابودی هواپیماهای ما را داشت. الحمدالله هواپیماها رفتند و موفق شدند. آنها بغداد را بمباران کردند. صدام دیوانه شده بود. دوباره شهرهای ایران را بمباران کرد. ما آن موقع چیزی نمیدانستیم وقتی به جبهه رفتیم متوجه شدیم.
خرمشهر را که عراق گرفته بود. آبادان هم در محاصره بود. بنیصدر میگفت: اشکال ندارد بگذارید بگیرند ما پاتک میزنیم که کمکم مردم جنوب فهمیدند که بنیصدر قصد ضربه زدن دارد. اینجا بود که مردم وارد شدند و از شهرهایشان دفاع کردند.
سایت 5 را که برای ایران بود درعملیات فتحالمبین پس گرفتیم. عراقیها یک سکوی موشکی درست کرده بود که تمام موشکهای نه متری را مستقر کرده بودند. الحمدلله تمام دست ایران افتاد.
هفتم فروردین عراق پاتک زد ولی نتوانست سایت پنج را بگیرد. 150 تانک عراقی به ایران حمله کردند که بیشتر آنها را ایران زد. بقیه هم فرار کردند. در این عملیات عراقیهای زیادی اسیر شدند.
_ نوید شاهد: شما در همین دو عملیات حضور داشتید؟
جانباز: بله، پاییز بود که عملیات فتحالمبین را در منطقه کرخه شروع کردیم. ما شبها تونل میزدیم تا نزدیک عراق رسیدیم متوجه تونل نشدند. رزمنده ها سخت کار می کردند. شب و روز نمیخوابیدیم فراموش کرده بودیم، نشسته چرت میزدیم. ده روز یکبار هم نوبت شناساییمان بود. ده تا سرباز با یه فرمانده برای شناسایی منطقه تا نزدیکی عراق میرفتیم. آنها سیصد تا تانک داشتند، ما سه تا تانک داشتیم. آنها را هم قایم میکردیم که نبینند منهدم کنند.
آن زمان که ما کرخه بودیم نیرو زیاد نبود، کل منطقه را عراق مینگذاری کرده بود. ما نزدیک یک سال آنجا بودیم. خیلی سختی کشیدیم.
_نوید شاهد: شما با جانبازیتان توانستید کنار بیایید؟
جانباز: تا الان که الحمدلله کنار آمدیم، بعد از این هم خدا کریم است.
_نوید شاهد: شما آسایشگاه بودید؟
جانباز: آسایشگاه الان هم میروم، چون جانباز نخاعی هستیم باید هفتهای یکی دوبار به آسایشگاه برای فیزیوتراپی برویم که دست و پایمان خشک نشود.
_سخن پایانی:
جانباز: ما خیلی سختی کشیدیم، مردم و دولتمردان باید درک کنند. شما زمان جنگ نبودید که یادتان باشد چقدر اوضاع سخت بود و صدام آخرهای جنگ شیمیایی زد.
انتهای پیام/