روایت غریبهای آشنا از کراچی تا قم
به گزارش نوید شاهد البرز؛ نخستین روز از همایش نوقلمان تمام شده بود. ما در محوطه اردوگاه بودیم. ذهنم درگیر مطالب کلاس بود. استاد مخدومی در ارتباط با فنون مصاحبه صحبتهایی کرده بود. قرار بود به دنبال سوژهای برای مصاحبه باشیم و به صورت کارگاهی روی آن سوژه کار کنیم. ساعت 18:30 بعدازظهر بود؛ هنرجویان به محل اسکان خود رفته بودند و ما که جایی برای اسکان نداشتیم منتظر آمدن ماشین بودیم که به خانه برویم.
در محوطه اردوگاه منتظر نشسته بودیم؛ صدای همهمهی گروهی از بچهها و مادرانشان توجهامان را جلب کرد. وقتی به ما نزدیک شدند؛ سلام و علیکی کردیم، چون میدانستیم اردوگاه امشب میزبان خانوادههای شهدای مدافع حرم است، بیمقدمه پرسیدم: «شما از خانوادههای مدافع حرم هستید؟» پاسخ دادند: «بله» ذوق زده به سمتشان رفتم. احوالپرسی گرمی کردم، خوشحال از اینکه سوژه خودم را پیدا کردهام؛ 2 مادر جوان با هفت قد و نیم قد بودند. چند سوال دیگر هم از آنها پرسیدم.
هر دو خانم از همسران شهدای مدافع حرم بودند؛ یکی از آنها همسر شهید «سیدعلی حسینی» بود که به همراه 3 فرزند پسر و 1 فرزند دخترش و دیگری همسر «شهید جعفری» که به همراه 3 فرزند پسرش آمده بودند. از خانم حسینی پرسیدم: «از کدام شهر آمدهاید؟» پاسخ داد: از قم آمدهایم و در ادامه گفت: «ما 9نفر با یک خودرو به اینجا آمدهایم. با تعجب پرسیدم: مگر میشود؟! چرا؟
گفت: چون همراهمان مردی نیست، جرات نکردیم با دو ماشین بیاییم، تا اینجا رسیدیم خیلی اذیت شدیم. گفتم: امیدوارم مدتی که اینجا هستید به شما خیلی خوش بگذرد تا خستگی راه از تنتان آید و جبران سختی که کشیدید، شود.
ماجرای کارگاه آموزشی مصاحبه را پیدا کردم. یک سوژه از میان خانواده شهدای مدافع حرم در اردوگاه را به همسر شهید حسینی گفتم و پرسیدم که آمادگی مصاحبه با من را دارد که پذیرفت. برای هماهنگی زمان انجام مصاحبه تلفنش را گرفتم و خداحافظی کردم.
قرارمان بعدازظهر روز پنجشنبه بود ولی آن روز کلاس و برنامه بعدازظهر اردو به طول انجامید. مصاحبه به بعد از نماز مغرب و عشا موکول شد.
بعد از نماز با همسر شهید مدافع حرم سیدعلی حسینی به گفتوگو نشستم. آنچه در ادامه میخوانید حاصل این گفتوگو است.
نوید شاهد: خانم موسوی از چگونگی آشنایی با همسرتان برایم بگویید.
همسر شهید: بنده؛ سیدهحمیده موسوی هستم. در یکی از روستاهای شهر کراچی پاکستان بهنام «اسکارده» به دنیا آمدم. مادرم خانهدار و پدرم کارگر بود. 10ساله بودم که مادرم فوت کرد. بعد از فوت مادر مسئولیت اداره خانه به دوش من افتاد. 15سال بیشتر نداشتم که دوست پدرم مرا برای پسرش سیدعلی؛ از پدرم خواستگاری کرد. ابتدا پدرم راضی به این ازدواج نبود؛ به پدر سیدعلی گفته بود که من به سیده حمیده نیاز دارم؛ امورات زندگی را این دختر رتق و فتق میکند. در ضمن الان امکان تهیه جهیزیه برای او را ندارم. پدر سیدعلی گفته بود؛ اشکالی ندارد ما صبر میکنیم تا هر وقت شما اجازه دهید، عروس را به خانه داماد ببریم.
در آن دوران رسم بر این بود که پدران برای ازدواج فرزندانشان تصمیم میگرفتند. بنابراین من و سیدعلی بدون اینکه قبلا همدیگر را دیده باشیم سر سفره عقد نشستیم. دوران عقد ما سه سال به طول انجامید. در این مدت سیدعلی را چند بار بیشتر ندیدم. چون هم فاصله محل زندگی ما تا خانه سیدعلی بسیار دور بود؛ هم این که در رسوم ما اینگونه نبود که داماد در دوران عقد به راحتی بتواند به منزل عروس رفت و آمد کند. البته در طی سه سال پدر و مادر و خواهران سیدعلی مرتب به دیدن من میآمدند و بسیار به من ابراز محبت و دوستی میکردند. بالاخره در 27شعبان 1427 هجری قمری به خانه بخت رفتم. سیدعلی بسیار مهربان و خوش اخلاق بود. به من خیلی احترام میگذاشت و خیلی هوای مرا داشت تا دلتنگ پدر و خواهر و برادران نباشم. واقعاً هم توانسته بود جای آنها را تا حد زیادی برایم پر کند.
او راننده تاکسی بود. سعی می کرد زمانی را با هم بگذرانیم؛ هیچگاه نمیشد که سر سفره صبحانه و نهار و شام غایب باشد؛ همیشه دوست داشت که دور هم غذایمان را بخوریم با اینکه شغل رانندگی به نوبه خود کار سختی بود، در سرما گرما، راه دور و نزدیک ممکن بود او را خسته و کلافه کند ولی هیچگاه نشد به جهت سختی کار با ظاهری خسته به خانه بیاید؛ همیشه با لبی خندان وارد خانه میشد و من همیشه مشتاقانه منتظر آمدن او به خانه بودم. زندگی ما بسیار شیرین بود.
نوید شاهد: از تولد فرزندانتان برای ما بگویید.
همسر شهید: در یکی از روزهایی که از محل کار با دستانی پر به خانه آمده بود، خبر بارداریام را به او دادم. بسیار خوشحال شد. با تولد اولین فرزندمان علی اصغر حلاوت زندگی ما بیشتر شد.
سه سال بعد سیدزینالعابدین به دنیا آمد. با آمدن سید زین العابدین خانه ما جنب و جوش بیشتری پیدا کرد. در طایفه ما آوردن فرزندان زیاد یک امر معمول است. 2 سال و نیم از تولد سید زینالعابدین نگذشته بود که سید منتظر به جمع ما افزوده شد. سید علی خیلی دوست داشت ما دختر داشته باشیم. بعد از چهار سال باردار شدم. سید علی همین که فهمید فرزند چهارمی که در راه دارم، دختر است. بسیار خوشحال شد و با آمدن سیده سکینه، روحیه سیدعلی تغییر زیادی کرد. بسیار به دخترش وابسته شد. او را جور دیگری دوست داشت. روزی به من گفت: میدانی من 12سال است دعا میکنم که خدا به من دختر بدهد. خدا را شکر که به آرزویم رسیدم.
بعد از یک سال و هفت ماه از تولد سیده سکینه دوباره باردار شدم. سیدعلی دعا میکرد این بچه هم دختر باشد ولی اراده خدا بر این بود که به ما سیدکاظم را بدهد.
با آمدن سیدکاظم زندگی روی دیگر خودش را به ما نشان داد، آن زندگی که پر از آرامش و مهر و محبت و هلهله و همهمه بچهها بود داشت وارد مسیر دیگری می شد.
نوید شاهد: چه شد که سیدعلی مدافع حرم شد؟
همسر شهید: 4 ماه از تولد سید کاظم میگذشت که سیدعلی تصمیماتی گرفته بود و از من مخفی میکرد. بعدها متوجه شدم که به دوستان و همسایگان مدتی بوده که میگفته من میخواهم برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه بروم ولی سیدعلی از اینکه نکند من در تصمیم او خللی ایجاد کنم آن را از من مخفی می کرد.
یکروز که از سرکار آمد. پذیرایی مختصری از او کردم و چایی برایش آوردم بیمقدمه گفت: خیلی آرزو دارم برای زیارت امام حسین علیه السلام در راهپیمایی اربعین شرکت کنم. تو راضی هستی؟ به او گفتم چرا که نه، حالا که من بچه کوچک دارم نمیتوانم در این سفر پرثواب همراه شوم تو برو. هم جوانی و هم آرزو داری چه خوب که بروی. بالاخره مقدمات سفر خود را فراهم کرد در 25محرم 1437 به ایران آمد و سپس از آنجا عازم راهپیمایی اربعین شد. بعد از برگشت از زیارت اربعین خود را به تیپ زینبیون در ایران میرساند و از این طریق آمادگی خود را برای دفاع از حرم اعلام میکند. قبل از اعزام به سوریه، روزی به من زنگ زد و ماجرای رفتنش به سوریه را به من گفت و از من اجازه خواست تا من راضی باشم و من هم که دیدم او دیگر دلش را از من و بچههای قد و نیم قدش کنده با تصمیم او موافقت کردم.
نوید شاهد: آخرین صحبت های شما قبل از شهادت چه بود؟
همسر شهید: سیدعلی هشت ماهی که در سوریه بود، هر روز با من و بچهها تماس میگرفت بیشتر وقتها تماس تصویری داشت آن چنان بشاش و با نشاط با ما صحبت میکرد که انگار نه انگار در میدان جنگ است. راجع به همه چیز از ما میپرسید؛ مثلاً از من میپرسید؛ چه میکنی؟ امروز غذا چه درست کردی؟ با بچهها چه میکنی؟ و ...
یک روز تلفن زنگ خورد. زینالعابدین گوشی را برداشت؛ پدرش بود. زینالعابدین که با پدرش صحبت کرد؛ به او گفته بود، گوشی را به مادرت بده! من گوشی را گرفتم؛ مثل همیشه نبود. به او گفتم: «چرا اینقدر هیجانزده هستی؟!» گفت: «اینجا اوضاع خیلی خوب نیست ما در شرایط خاصی هستیم. به همین دلیل ممکن است چند روزی نتوانم با شما تماس بگیرم نگران نباشید.»
نوید شاهد: چگونه از شهادت همسرتان مطلع شدید؟
همسر شهید: دو هفته از آخرین تماس سیدعلی می گذشت که چند نفر از اقوام به منزل ما آمدند. با آمدن یکباره آنها دلم لرزید. احساس کردم میخواهند خبر ناگواری را به من بدهند. بعد از کلی حاشیهگویی گفتند که سیدعلی شهید شده است و باید پاسپورت بگیرید و به ایران بروید چون اینجا برای شما دیگر امن نیست. اگر حکومت متوجه شود برایتان مشکل ایجاد میکند. بعدها متوجه شدم که سیدعلی در همان روز تماس آخر یعنی 6ذی القعده 1437 که مصادف با 20خرداد 1395 میشد، در درگیری با داعشیهای جنایتکار به شهادت رسیده بود.
نوید شاهد: چگونه به ایران آمدید؟
دوماه و نیم طول کشید تا پاسپورت و ویزای من و بچهها آماده شد و راهی ایران شدیم. در ایران همه چیز مهیا بود. بچههای سپاه قدس ترتیب همه چیز را داده بودند از بلیط هواپیما گرفته تا تهیه محل سکونت در قم. وقتی به ایران رسیدیم ما را به خانهای که آماده کرده بودند، بردند. روز بعد ما را به بهشت معصومه بردند تا بعد از 2 ماه و نیم که از شهادت سیدعلی میگذشت با پیکر او وداع کنیم و مراسم تشییع و تدفین را انجام دهند.
بعد از یک سال با چهره نورانی سیدعلی و پیکرش غرق به خونش روبهرو شدم. با او درددل کردم که حالا من با این پنج بچه چه کنم؟! خوشا به حالت به آرزویت رسیدی؟! برای من هم دعا کن، مرا ببخش اگر همسر خوبی برایت نبودم.
نوید شاهد: بعد از شهادت سیدعلی چگونه گذشت؟
نوید شاهد: یک سال تمام کار من و بچهها و مادر شهید گریه کردن بود. دوری و نبود سیدعلی را نمیتوانستیم باور کنیم. در این مدت 2 بار حاج قاسم سلیمانی به دیدنمان آمد. سپاه قدس تدارک سفر به سوریه برای زیارت حضرت زینب سلام الله علیها را برایمان فراهم کرد. وقتی به حرم حضرت زینب (س) رفتم از اینکه همسرم برای دفاع از حرم بی بی، جانش را داده احساس سربلندی و غرور میکردم. از خود خانم خواستم که به من صبر عنایت کند و کمکم کند تا بتوانم از عهده بزرگ کردن این 5 فرزند شهید برآیم. آروزی دیگرم این بود که به کشورم بازگردم با عنایت حضرت زینب سلام الله علیها کم کم آرام شدم و صبر عجیبی پیدا کردم. حال و هوای من و بچهها تغییر کرد. الان که در قم هستم، دلتنگیهایم را با حضرت معصومه (س) در میان میگذارم. توجه خانم فاطمه معصومه (س) را در زندگیام می بینم. روزی دوبار به زیارت خانم میروم و زیر سایه مهربانی و الطاف خانم، الحمدالله زندگی خوبی دارم. خدا را بابت این نعمت شکرگزارم. هر چند که اینجا همه برایم آشنا هستند اما احساس غریبی دارم؛ احساس غریبهای آشنا!
گفتوگو از فاطمه عباسولدی