صدایی زیبا، قلمی دلربا
به گزارش نوید شاهد البرز، شهید «حمیدرضا جمادی» دهم فروردین 1346، به دنیا آمد و هجدهم مرداد 1367، در اثر حادثه رانندگی حین ماموریت به شهادت رسید.
در ادامه روایتی زیبا از این شهید را از کتاب «ستارگان راه» به قلم «محمدحسن مقیسه» میخوانید.
«قــرآن از کودکــی بــا روح و روان و روحیـهاش عجیــن شــده بــود، آن چنــان کــه شــنیدن آیـات وحیانـی کلام الهـی بـا صـدای زیبـا و گیـرای حمیدرضـا، لطفـی دگـر داشـت و نرمـی و لطافـت قـرآن خـدا بـا صـوت او بـه شـیرینی و جان بخشـی تمـام، گـوارای وجـود هـر مـرد و زن میشــد. امّــا ایــن تنهــا هنــر او نبــود؛ کتابــت روان، نوشــتههای پرُمغــز و نگارشهــای پرُنغـز، هنـر دیگـر حمیدرضـا بـود کـه اکنـون وصیتّنامـه اش کـه جلـوی چشـم مـن و شماسـت، دلیلـی محکـم بـر ایـن ادّعاسـت. بـِه نثـر ملایـم ایـن وصیتّنامـه، زبـانِ نگاشـته، واژههـای گُزیــده، نــوع جملهبندیهــا، ایجــاز مطلــوب، رســایی مفهــوم و نیــز محتــوای سرشــار از معرفـت توحیـدی آن، هنگامـی کـه طـرفِ خطـابِ نویسـنده حضـرت ربوبـی اسـت، و نیـز ادب وی در آن زمـان کـه روی سـخنش بـا پـدر و مـادر عزیـزش اسـت، خـوب دقـت کنیـد؛ چـه می یابیـد؟ اوّل از منظـر محتوایـی، تدبیـر و تأمّـل و تعمّـق؛ و دوّم از نظـر هنـریّ، نـوآوری و دلربایـی و سـبکی تـازه:خدایـا! سـفری را کـه مـی روم، اگـر بجـز خواسـت و ارادۀ تـو در آن چیـز دیگـری شـریک اسـت، از مـن قبـول نفرمـا؛ اگـر بهـای آن را بهشـتت قـرار خواهـی داد، قدم هایـم را بلـرزان تـا حـدّی کـه قـادر بـه ادامه تکـرار آنهـا نباشـم؛ اگـر از تـرس عذابـت برنمیگـردم، پاهایـم را قـدرت فـرار ده؛ اگـر حقّـی از ایـن سـفر بـر تـو دارم، مسـیرم را تغییـر ده؛ اگـر از سختیهای ایـن راه شـکایتی بـر لبـم بیـاورم، زبانـم را از مـن بگیـر؛ اگـر مـیروم کـه بعدهـا افسـانه آن را از دیگـران بشـنوم، گوشهایـم را کـر کـن؛ اگـر دسـتهایم بـرای دفـاع از جانـم حرکـت کنـد، آن را قطـع کـن....
پــدر و مــادر عزیــزم! اگــر از خــدا ســلامتی بــرای مــن میخواهیــد، ســلامتی نیـّـت مــرا بخواهیــد؛ اگــر راحتــی مــرا میخواهیــد، راحتــی روحــم را بخواهیــد؛ اگــر بازگشــت مــرا میخواهیــد، بازگشــت از گناهانــم را بخواهیــد؛ اگــر نگــران مــن هســتید، نگــران روز پاسـخگویی بـر اعمالـم باشـید؛ و اگـر مـرا دوسـت داریـد، دوسـتدار مـرا دوسـت بداریـد.
جوانـی کـه بـا قـرآن مِأنـوس اسـت، نامهاش هـم قرآنـی اسـت و معنـوی، رفـت و آمـدش هـم بـا دیگـران بـر سـاز خوشرفتـاری، احتـرام بـه آنـان و برتـری خواستهشـان بـر خواسـته خـود؛ و دیگـر گفتنـی و نوشـتنی نیسـت کـه دوسـتدار نشـاندن بـذر محبـّت اسـت در سـرزمین قلـب دوسـتان و از ریشـه درآوردن نهـال کینـه از آن.
جوانـی کـه از همـان دورۀ نوجوانـی شـجاعت خـودش را بـا شـرکت در راهپیمایـی علیـه رژیم پهلـوی نشـان داد، همـان کسـی بـود کـه آن هنـگام کـه مملکتـش درگیـرِ جنگـی ظالمانـه و نابرابر شـد، دانشـکدۀ افسـری ارتـش را انتخـاب کـرد تـا بـه یـاری دیـن و کشـورش رفتـه باشـد؛ و اگـر قسـمت نشـد کـه پایـش بـه جبهـه بـاز شـود، چنـدی نگذشـت کـه بـا واژگونـی خودرویـش در جـادّۀ آبعلـی، روح نـازش را مهمـان نـوازش کرّوبیـان آسـمان کـرد تـا نامـش در آسمانها مانـدگار باشـد و یـادش در زمیـن.
حـالّا نامـهای از او برایمـان بـه یـادگار مانـده اسـت برتـر از عتیقـهای عقیـق؛ حکایتـی خواندنـی از روحیه لطیـف، ایمـان شـریف و زبـان نجیـب حمیدرضـا.
از زیـر خـودرو کـه بیـرون آمـد، متوجّـه شـد از گوشهایـش خـون میآیـد. بـه جـای اینکـه نگـران خـودش باشـد، از حـال دوسـتانش پرسـید؛ بـه سراغشـان رفـت؛ از سـلامتی آنهـا کـه اطمینـان پیـدا کـرد، نقـش زمیـن شـد و بیهـوش. معاینـهاش کـه کردنـد، گفتنـد: حمیدرضـا ضربـة مغـزی شـده!
از دام حوادث، سفرآهنگ و سبکبال بر کنگرۀ عرش، به تکبیر نشستیم.»
انتهای پیام/