روایتی از شهادت هم رزم؛ از خیبر تا آسمان
نویدشاهدالبرز؛ شهيد «حسين نانكلي»که نام پدرش «درویش علی» به تاریخ اول فروردین ماه 1344، در «تویسرکان» از یک خانواده متوسط و مذهبی متولد شد. وی دوران کودکی خویش را در آغوش گرم پر مهر و محبت مادری مهربان و دلسوز و پدری زحمتکش و فداکار سپری نمود تا اینکه در سن هفت سالگی جهت کسب دانش و معرفت به مدرسه رفت و تحصیلات خود را تا کلاس اول دبیرستان در رشته تجربی ادامه داد. تا اینکه درس را رها نمود ایشان قبل از انقلاب فعالیتهایی از قبیل پخش روزنامه و اعلامیه داشت پس از انقلاب وارد بسیج و سپس وارد سپاه شدند و پس از دو سال خدمت در ارگان سپاه پاسداران، پاسدار وظیفه شد و با شروع جنگ از طریق سپاه به مناطق جنگی اعزام شد. تا اینکه سرانجام در تاریخ پنجم آذر ماه 1363، در «اسلام آباد» غرب در اثنای عملیات خیبر با اصابت ترکش به شهادت رسید.
خاطره ای که در ادامه می آوریم روایتی است با کلام همرزم شهید «حسین نانکلی» که خواندن آن خالی از لطف نیست.
شهید «حسین نانکلی» از سينهسوختههاي انقلاب بود. انساني بود با قلبي رئوف و مهربان و با دنيايي از صفا و صميميت. من كمتر در او عصبانيت و پرخاشگري ديده بودم. اكثر اوقات چهرهاي خندان داشت. اگر ميتوانست به كسي كمكي كند هرگز دريغ نميكرد. با اينكه در خانوادهاي با بضاعت كم مالي رشد كرده بود ولي روح بزرگي داشت. به ياد ندارم كاري را كه براي انقلاب لازم باشد حتي به تأخير اندازد. هميشه و اكثر اوقات در درگيريهاي انقلاب با سربازان شاه پيشقدم بود. او در روز پيروزي انقلاب اولين نفري بود كه به اسلحهخانه شهرباني رسيد و با يك اسلحه از آنجا خارج شد. با پيروزي انقلاب در بسيج ثبتنام نمود و در سال 63، در عمليات «خيبر» به شهادت رسيد.
او در سال 63 وارد سپاه شد. دوره آموزش را در پادگان امام حسين(ع) سپري كرد و بلافاصله پس از پايان آموزش داوطلب حضور در جبهه شد. او در کادر لشگر 27 محمدرسولالله بود و در قسمت تيپ ذوالفقار واحد مينيكايتوشا خدمت ميكرد. وی اكثر اوقات فراغت را در گردان ما بود و از دانش و دانسته برادران آموزشی مينيكايتوشا بهره مند می شد.
زمستان
سال 63، نزديك بود و محيط جبهه خود را آماده عمليات ميكرد به هر كجا كه نگاه مي
كردي بوي عمليات به مشام ميرسيد. روزها گذشتند و به همت پاكان جبهه روز و لحظه
عمليات فرا رسيد. منطقه عمليات ما «پل طلائیه» بود. روز سوم عمليات بود كه عراق
تمام توان خود را براي بازپسگيري پل طلائيه به كار بست و آتش سنگين انواع سلاحهاي
سنگين لحظهاي قطع نميشد. ما هم مأموريت داشتيم به شكار تانكهاي عراقي برويم.
نزديك خط كه رسيديم شهيد نانكلي و دو نفر از همرزمانش را ديدم در يك دشت باز و
بدون كمترين جانپناه و خاكريزي كه بتواند از اصابت تركش انسان را محافظت كند، قرار داشتند.
همانطور كه با زرهپوش موشكانداز «بردم» BRDM در حركت بوديم حسين را ديدم هر چه صدايش كردم متوجه نشد به ناچار به روي سقف زرهپوش ايستادم و با تكان دادن دستها او را متوجه خودم كردم تا مرا ديد او هم دستي تكان داد و به طرفم دويد كمي با او صحبت كردم و از چگونگي خط برايش گفتم و سپس آماده خداحافظي شديم. همينطور كه حسين به طرف قبضه مينيكاتيوشا ميرفت با نگاه او را تعقيب كردم. وقتي به نزديك خودرو مينيكاتيوشا رسيد. ناگهان گرد و خاك زيادي به هوا بلندشد و خودرو مينيكاتيوشا، حسين و دو نفر از هم رزمانش در ميان گرد و خاك ناپديد شدند. متوجه شدم يك گلوله توپ نزديك آنها به زمين نشسته است. به راننده گفتم: توقف کن. خودرو زرهپوش را متوقف كرد. از بالاي خودرو به پايين پريدم و باشتاب به طرف حسین دويدم.
وقتي نزدكي او رسيدم به روي زمين افتاده بود. فوراً او
را بغل كردم و بلند صدايش كردم. چندبار او را تكان دادم و صدايش كردم. او
چشمانش را باز كرد تا مرا ديد همان تبسم هميشگي را در چهره او ديدم به او گفتم:
چيزي نشده الان با آمبولانس تو را به عقب ميبرم. چشمان حسين بيرمق بود. صورتش
خاكي بود. دستي به روي سرش كشيدم و پيشانياش را بوسيدم و شروع به روحيه دادن
به او کردم. ناگهان متوجه شدم حسين زير لب چيزي را زمزمه ميكند. نگاه كردم و گوش دادم
كه ميگفت: «اشهدان لا اله الا الله». چشمانش را آرام بست. هر چه او را صدا كردم
ديگر چشمانش را باز نكرد. گريهام گرفت و به بدن او نگاه كردم متوجه شدم که تركش
اول به دوست همرزم او اصابت كرده و از بدن او عبور كرده و به حسين خورده است.
دوستان من آمدند و حسين و دو دوست ديگرش را در خودروی تويوتا گذاشتند و به بيمارستان صحرايي بردند.آن شب تا صبح من با ياد حسين گريه كردم و از او خواستم در آن دنيا دست ما را هم بگيرد.
يادش گرامي و راه مقدسش پررهرو باد. والسلام.
راوی: «ذوالفقار ملکان»