بزرگمرد کوچک (1)
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید بهنام محمدي، دوازدهم بهمن 1345 در شهرستان خرمشهر به دنيا آمد. پدرش روزعلي و مادرت نصرت نام داشت. تا پایان دوره ابتدايي درس خواند. از سوي بسيج در جبهه حضور يافت. اول آبان ماه 1359 در خرمشهر بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. مزار وي در شهرستان اهواز قرار دارد.
خاطره ای از شهید نوجوان بهنام محمدی راد را در ادامه میخوانیم.
«دلیر نخلستان»
« ... فرمانده تکاورها گفت: «پسر جان، برای من مسئولیت دارد. نمی توانم اجازه بدهم تک و تنها بروید تو دل دشمن. تو فرماندهات کیه؟»
بهنام گفت: من فرماندهی خودم هستم. تمام سوراخ سنبههای اینجا را مثل کف دست بلدم. قول می دهم شناسایی خوبی بکنم و برگردم.»
فرمانده تکاورها در برابر اصرار بهنام، کم آوردم. بهنام نارنجکش را گوشهی حیاط، زیر جعبه خالی میوه پنهان کرد. موهای سرش را آشفته کرد، آستین بلوزش را جر داد و کتانی سوراخش را از پا کند. تکاورها با تعجب گفتند: «چرا خودت رو ریختی کردی؟» «توقع داری با لباس پلوخوری جلو بروم؟ من به کار خودم واردم.» بهنام، پابرهنه از آنها دور شد. یک شلوار سیاه گشاد به پا داشت که به جای کمربند، طناب از قلاب کمربندش رد کرده و روی شکم محکم کرده بود. بلوز آبی رنگ چهار خانه هایِ تنش بود. موهای بلند سرش آشفته تر از همیشه بود. شروع کرد به گریه کردن. زار زد و جلو رفت. با دقت و اطراف نگاه می کرد. چند موضع تک تیراندازها عراقی ها را به ذهن سپرد. سر کوچهی بلورچی، یک سنگر خمپارهی ۱۲۰ میلی متری را دید. با تعجب نگاهش میکردند. دیدن یک پسرک تنها و گریان آنها را از هر گونه واکنشی برحذر می کرد. بهنام دید که یکی از خانهها مقر اصلی عراقیهاست. رفت و آمد آنجا زیاد بود. رفت و حیاط. چند سرباز در اتاق خواب بزرگ رو به حیاط استراحت میکردند. چند نفر دیگر داشتند اسلحهشان را با گازوئیل میشستند. چند نفر در حال سقزدن نان و خوردن کنسرو تن ماهی بودند.
بهنام جلو رفت کنار عراقی که غذا میخوردند، نشست و مظلومانه نگاه شان کرد. یکی از عراقیها با دهان پر، به زبان عربی چیزی گفت. بهنام خود را به نشنیدن زد. به دست آنها نگاه کرد. همان عراقی شانهی بهنام را تکان داد و غر زد. بهنام بد دهان و گوش اشاره کرد و به آنها حالی کرد که کرو لال است. دید که ترحم در چشمان یکی از عراقی ها جا خوش کرده. همان عراقی، کنسرو و کمپوت و نان بهنام داد. بهنام قوطی ها را در یک تکه لحاف پیچید. عراقیها سرگرم کار خود بودند. در یک آن، چند نارنجک و خشاب را هم تو لحاف گذاشت و سریع گره زد و انداخت بر شانه و بلند شد. با شارهی دست از عراقیها تشکر کرد و از خانه بیرون زد. هر آن منتظر بود که دنبالش کنند و به خاطر دزدیدن خشابها و نارنجکها حسابش را برسند. خبری نشد. توی کوچه پیچید. دید که یک تانک حیاط خانه ای را خراب کرده و در آنجا متوقف شده. خدمههای تانک زیر تانک استراحت میکردند. بهنام تصمیم خود را گرفت، به آرامی یک نارنجک از تو بقچهاش درآورد. حلقه ضامن را کشید و نارنجک را داخل لوله تانک هل داد. سریع بقچهاش را برداشت و فرار کرد. هنوز به سر کوچه نرسیده بود که صدای انفجار مهیبی بلند شد. بهنام تندتر دوید. به کوچه دیگری رسید. از در باریک خانه گذشت. رفت روی پشتبام. از انجام محل تانکها و مقر عراقیها را به خوبی میدید. تکه کاغذی از جیبش در آورد و سریع کروکی محل تانکها و مقرراتی ها را کشید. تکه کاغذ را چندان کرد و تو جیبش گذاشت.
هنوز غروب نشده بود که به مقررات تکاورها رسید. فرمانده تکاورها با دیدن بهنام نفس راحتی کشید. محمد نورانی هم آنجا بود و خودخوری میکرد. نورانی با دیدن بهنام جلو آمد و تشر زد:
«بچه، معلومه چکار میکنی؟ جان به سرمان کردی!»
بهنام بقچهاش را باز کرد و گفت: «بیا آقا محمد، برایتان کنسرو نارنجک و خشاب آوردم. کروکی تانکها و مقر عراقیها را هم کشیدم.» تکه کاغذ را به نورانی داد. چشمان نورانی از پس شیشهی عینکش، گرد شد. فرمانده تکاورها خندید و گفت: «برادر نورانی، این وروجک برای خودش یک پا نیروی اطلاعاتی و جاسوسی کارکشته است!» بهنام یکی از نارنجکها را برداشت.
«این برای خودم!»
نورانی بیحرکت مانده بود. بهنام رفت، نارنجک خودش را از زیر جعبه خالی میوه برداشت و تو تاریک شب به سوی مسجد جامع روان شد.
***
«مردِکوچک»
روز بعد، مقر عراقیها و محل تانکهایشان توسط خمپاره گلوله باران شد. عراقیها گیج مانده بودند که چهطوری ایرانیها با این دقت به هدف میزنند. اگر میفهمیدند نوجوانی که دیروز خودش را به کرولالی زده و از آنها کنسرو کمپوت گرفته بود، همان کسی است که گرایی مقرر آنها را داده، حتماً دیوانه می شدند. بهنام روی یک پشت بام دراز کشیده بود و قارچهای انفجار را می دید که چگونه عراقیها را تار و مار می کند. صدایی شنید. برگشت و نگاهش به یک قفس بزرگ افتاد. داخل قفس توری، دهها کبوتر گرسنه و تشنه در حال جان دادن بودند. بهنام دست به کار شد. تکهای نان خشک برداشت و آن را با آجر خرد کرد. از ته حوض حیاط آب بو گرفته برداشت و تو قفس کبوترها گذاشت. کبوترها جان گرفتند. نورانی و بهروز مرادی از کوچه میگذشتند که دیدند چند کبوتر بالای پشت بام، پشتک وارو میزنند. نورانی گفت: «حتم دارم که بهنام آن بالاست.» بهروز خندید و فریاد زد: «بهنام، بهنام!» بهنام خم شد و به کوچه نگاه کرد، نورانی رو بهروز گفت: «نگفتم؟ بیا پایین بهنام، میرویم طرف مسجد جامع.» بهنام پلهها را دو تا یکی پایین آمد و هنوز از حیات نگذشته بود که صدای انفجار آمد. بهنام میان گرد و غبار گم شد. نورانی وحشتزده دوید تو حیاط، دید که بهنام ترکش خورده. از پای او خون بر زمین میریخت. بهنام صورت ترسیدهی نورانی و بهروز را که دید، خندید. «چیزی نیست. خوب می شوم!» اما ضعف و خستگی و خونی که از بدنش می رفت، بهنام را زمین انداخت. بهنام چشم باز کرد. متوجه شد که در بیمارستان است. نشست روی تخت. سرش گیج میرفت. زخم پایش را پانسمان کرده بودند. لنگلنگان به حیاط رسید. دید که خانواده های زیادی در حیاط بیمارستان اتراق کردهاند. آنجا را بهترین مکان برای گذران زندگی یافتهبودند.
یک پیرزن متوجه بهنام شد. با دلسوزی جلو آمد. «چی شده خاله؟ مجروح شدی، بمیرم الهی!» بهنام خجالت کشید. دوست نداشت مثل بچه کوچک و رفتار کنند. پیرزن دست بهنام را کشید. «بیا اینجا برای چای بریزم. گشنهات که نیست؟»
بهنام دلش نیامد دل پیرزن را برنجاند. همراه پیرزن تا کنار یک نخل رفت. به نخل تکیه داد و نشست. پیرزن برای بهنام چایی ریخت. یک زن با چند پسر بچه در حال عبور بودند. پیرزن صدایشان کرد. بهنام دید که بچهها انگار لال هستند. آرام و متین کنار پیرزن نشستند. مادر بچهها تکیده بود. بچهها هم لاغر و استخوانی بودند. پیرزن گفت: «ننه، چرا اینجور شدید؟ چرا بچهها مثل دنبه آب شدهاند؟»
بهنام سرش پایین بود. چای را مزهمزه می نوشید و گوشش به حرفهای آنها بود. «آخه چرا چشمان گود افتاده. چرا بچه ها این همه دست و پاشون کبره بسته. تو را به خدا حال و روزشان را ببین!؟ انگار صد سال گرسنگی کشیدند.» زن تکان تکان میخورد و کلمات را جویده و بی تکلف از دهان بیرون میریخت. دست به دلم نذار ننه هادی. روز اول، شوهرم حمید به زور من و پنج تا بچه را راهی اهواز کرد. سوار یک وانت شدیم همه به هم چسبیده بودیم. بچهها داشتند خفه می شدند. گفت: حمید! اگر بچه ها زیر توپ و ترکش قیمه قیمه نشوند، زیر دست و پا خفه می شوند. گفت: چارهای نیست. رسیدیم اهواز. فرستادندمان به اردوگاه آوارگان جنگزده. حمید گفت که به آبادان برمیگردد تا رخت و لباس و پتو بیاورد. خبری ازش نشد. چه بگویم ننه هادی. پسر بزرگم حسین از سرما مرد. خناق گرفت. سرفه کرد و خون بالا آورد. پسر ده سالهام جلوی چشمانم ذره ذره آب شد. بچه قنداقیام از گشنگی مرد.سینه هایم شیر نداشت. چیزی برای خوردن خودمان نبود، چه برسد به یک طفل شیرخواره. یک وعده غذا هیچکداممان را سیر نمیکرد. سرما و بدبختی و آوارگی ما را به این حال و روز انداخت. گفتم برگردم آبادان. آدم تو شهر و وطن خودش بمیرد بهتر است تا در غربت مزاحمت نشوم ننههادی. میروم خانه، خداحافظ!»
زن و بچه ها رفتند. بهنام به زور بغض خود را نگهداشت. ننههادی آه کشید و گفت: «پس اگر می دانستی که شوهرت شهید شده چه میکردی؟!» بهنام طاقت نیاورد. دست پیرزن را بوسید و خداحافظی کرد. « به سلامت پسرم، حق نگهدارت!»
بهنام میخواست به خرمشهر بازگردد.
برگرفته از کتاب داستان بهنام