پیش از شهادت در مزارش عکس یادگاری انداخت
حیدر آقا چطور بچهای برایتان بود؟
از دید یک پدر همه فرزندان برایش یکسان هستند و نمیتواند بین آنها اختلاف
بگذارد. حیدر و سجاد دو پسر آخر خانواده بودند که با یکدیگر 14 سال اختلاف
سنی داشتند. حیدر از همان بچگی شیطنت هایش با دو برادر بزرگترش فرق داشت.
هر موقع در خانه نبود، واقعاً خانه سوت و کور میشد. پسرم از زمان دبستان
در کارهای مذهبی و کلاس حفظ قرآن شرکت داشت و در گروههای تواشیح و حوزه
بسیج هم بسیار فعالیت میکرد. کمی بعد به رشته ورزشی کشتی روی آورد و
توانست عناوین خوبی در استان البرز کسب کند.
اتفاقاً سؤال در مورد فعالیتهای ورزشی شهید را مد نظر داشتیم، گویا ایشان دارای مدارک قهرمانی متعددی بودند؟
بله، از رشته کشتی گرفته تا رشته جودو را گذرانده بود. در همان دوران بچگی و
نوجوانی توانست حکم قهرمانی بگیرد تا اینکه در بزرگسالی هم در مسابقات
فرهنگی- ورزشی - رزمی پدافند هوایی نیروی هوا فضای سپاه شرکت کرد و در رشته
شنا صاحب عنوان شد. کلاً جوان اهل ورزش و توانمندی بود.
خود شما در جبهههای دفاع مقدس حضور داشتید؟
زمانی که حیدر متولد شد من در مناطق جنگی بودم. آن زمان مثل الان موبایل و
تلفنی در دسترس نبود که متولد شدن نوزاد را به من اطلاع بدهند. بعد از سه
ماه که از منطقه به مرخصی برگشتم و در خانه را زدم، بچهها آمدند جلوی در و
از من مژدگانی میخواستند که خدا بهت پسر داده! من همان لحظه اسم حیدر را
برایش انتخاب کردم.
خود شهید شغل پاسداری را انتخاب کرد؟
در سال 83 حیدر به خدمت سربازی معرفی شد و آموزشش را در اردکان یزد گذراند.
با توجه به شرایطی که داشت، دوره سربازی را به عنوان مسئول باشگاه امام
رضا(ع) داخل شهرک سازمانی هوا و فضا گذراند. از همان طریق جذب سپاه و در
سال 86 در بخش هوا فضای سپاه مشغول به کار شد. کارش هم طوری بود که باید
مرتب به مأموریت میرفت. با آنکه دو دخترکوچک به نام ثنا و حنانه داشت و ما
هم میخواستیم کمتر مأموریت برود، از فرط علاقهای که به شغلش داشت قبول
نمیکرد. از طرفی هم از روزی که حیدر وارد سازمان هوا فضا شد، حساسیت
شغلیاش ایجاب میکرد که دائم در مأموریت باشد. البته امثال حیدر سریع راه
خود را پیدا میکنند. این پسر طوری بود که دوستانش خیلی به او ارادت
داشتند. آنقدر که در شهادتش از جیب خودشان برای او مراسم میگرفتند.
دوستانش میگفتند باید سالیان سال بگذرد تا دوباره کسی مثل حیدر جایگزین
پیدا کند.
با وجود شغل نظامیشان احتمال شهادتش را میدادید؟
ما بعد از شهادتش یک برگه را در وسایل شخصی شهید پیدا کردیم که رویش نوشته
بود: خداوندا، به آبروی حضرت زهرا(س) مرگ من را شهادت در راه خودت قرار بده
تا توسط دشمنان دین مبین اسلام و در راه پاسداری از حریم سبز ولایت به
شهادت برسم. وقتی که میبینم حیدر چنین افکاری داشت و برای شهادتش، حضرت
زهرا(س) را قسم میداد من دیگر چه حرفی برای گفتن دارم. برادر کوچک حیدر که
14 سال با او اختلاف سنی دارد، خواب دیده بود که شهیدی آوردند و چند خانم
بالای سر او دارند گریه میکنند و وقتی بالای سر شهید میرود، میبیند
داداش حیدر است. حتی به خودم بارها و بارها الهام شده بود که حیدرم شهید
میشود و من دختر کوچک سه ماهه او را در آغوش میگیرم و در همین حین روضه
حضرت رقیه(س) در بین جمعیت خوانده میشود.
شهید از چه زمانی به جبهه مقاومت اسلامی اعزام شد؟
بار اول در سال 94 به سوریه اعزام شد. به عنوان مدافع حرم اعزام شده بودند و
به من گفت لبنان هستم. حتی یک عکس هم برای من فرستاده بود که در کشور
لبنان است. هنوز مکالمات و عکسش را در گوشیام به یادگار دارم. وقتی که به
ایران برگشت، متوجه شدیم ایشان اصلاً لبنان نبوده است. به خاطر اینکه ما
نگرانش نشویم چیزی از مکانهای اعزامش به ما نمیگفت و به ما میگفت من در
لبنان به عنوان مربی آموزش میدهم. بعد از آن پی درپی به عراق و سوریه
میرفت. من خیلی نگرانش میشدم. اما به خاطر اینکه بچهام در شهر غربت
ناراحت نباشد در تماسهایش با هم خیلی شوخی میکردیم.
آخرین تماسی که با هم داشتید چه گفتوگویی بین پدر و پسر رد و بدل شد؟
هر ساله در ماه مبارک رمضان ختم دورهای قرآن بین فامیلها داریم. پانزدهم
ماه مبارک رمضان هم ختم قرآن در خانه ما برگزار شد و همسایهای داشتیم که
خیلی به حیدر ما علاقه داشت. همسایهمان آن شب در مراسم قرآنخوانی خانه ما
حضور داشت و شاکی بود که من خیلی وقته حیدر را ندیدهام. اتفاقاً حیدر در
آن لحظه تماس گرفت و با هم صحبت کردند و حتی حیدر آن شب با کل فامیل تلفنی
صحبت کرد. گویی میدانست که این آخرین مکالمهاش با فامیل و دوستان است.
فردای همان روز به شهادت رسید.
از آخرین اعزامش به جبهه مقاومت چه خاطرهای دارید؟
ما هر سال جشن نیمه شعبان در خانواده برگزار میکنیم که دو روز بعد از نیمه
شعبان آخرین اعزام حیدر به سوریه انجام شد. همیشه که اعزام میشد،
بچههایش را میبرد خانه پدر خانمش میگذاشت. ولی در اعزام سری آخر
بچههایش را آورد خانه ما و گفت پدر اینها را به شما میسپارم. من برگشتم
به او گفتم من نوکر خودت و بچههایت هستم.
نحوه شهادتشان چطور بود؟
به نقل از فرماندهان و همرزمان شهید که در منطقه حضور داشتند، کار حیدر
شناسایی مناطق جنگی بود و دادن گزارش منطقه و مقری که اینها مستقر بودند،
دارای حساسیت خاصی بود. یک جادهای هم بود که گویا نگهداری این جاده خیلی
برای آنها مهم بود. حدود ساعت 15:30 روز یکشنبه 21 خرداد ماه با توجه به
شرایط خاص موجود در منطقه اثریا (بزرگراهی که حلب و حمار را به هم وصل
میکند) پسرم حیدر به همراه یک نفر از همرزمانش به منظور شناسایی و کسب
اطلاعات میدانی عازم خط مقدم میشوند. قسمتی از طول مسیر توسط موتور و
مابقی را پیاده طی میکنند. پس از انجام عملیات شناسایی و حین بازگشت از
مأموریت، با نیروهای داعش روبهرو میشوند و به دلیل سری بودن عملیات
شناسایی، مجبور به عقبنشینی میشوند. در این لحظه شهید حیدر با بیسیم
درخواست آتش سنگین توپخانه میکند. با انجام این کار تلفات زیادی از
نیروهای دشمن گرفته میشود. حوالی ساعت 19 و با قطع موقت آتش پشتیبانی،
شهید حیدر و همراه ایشان سعی میکنند تا منطقه را ترک کنند. آنها
میخواستند با موتور منطقه را ترک کنند که متأسفانه حیدر از ناحیه سر مورد
اصابت گلوله مستقیم قرار میگیرد. این خبر توسط همراه شهید به نیروهای
قرارگاه اطلاع داده میشود. سریعاً نیروهای عملیاتی برای کمکرسانی، راهی
موقعیت میشوند. پیکر مطهر شهید بعد از 12 ساعت به عقب بازگردانده میشود.
بر اثر ریختن آتش خودی روی داعش، دشمن نتوانسته بود به پیکر حیدر دسترسی
داشته باشد. پسرم در ایام ضربت خوردن حضرت امیرالمؤمنین علی(ع) از ناحیه سر
به شهادت رسید. حیدر در سن 31 سالگی شهید شد و با لب تشنه در شهادت مولای
متقیان به دیدار معبودش شتافت. وقتی خبر شهادتش آمد، من برای مأموریت کاری
در شهرستان الیگودرز بودم. خبر شهادت را به برادر بزرگ حیدر میدهند. اول
میگویند حیدر مجروح شده است. با شنیدن این خبر بچهها سرگردان مانده بودند
که چهکار کنند تا اینکه دایی بچهها آمد دنبالم و با هم به تهران
برگشتیم. در تهران دیگر مطمئن شدم که حیدرم شهید شده است. دو روز هم طول
کشید تا جنازهاش از سوریه به ایران برگردد.
شنیدهایم که شهید در محل دفنش با دوستانش عکس یادگاری انداخته بود، ماجرا چیست؟
موقعی که حیدر در ایران بود هر پنجشنبه به گلزار شهدای ملارد میرفت. این
قضیه از دوستان حیدر نقل شده است: فروردین ماه سال 94 دو ماه قبل یکی از
اعزامهای حیدر و حدود هشت، نه ماه قبل از اینکه شهید هادی شریفی از دوستان
حیدر اعزام بشود، یک روز دم غروب حیدر به دوستانش زنگ میزند که دلم گرفته
و بیایید با هم به مزار شهدا برویم. وقتی به مزار شهدا میرسند، طبق سنتی
که داشتند اول سر خاک پدر من که در جوار شهداست، میروند. بعد سر مزار
دوستان شهیدشان که از شهدای اقتدار هستند میروند. یک مزار یادبود از شهید
حسن طهرانیمقدم آنجا قرار دادهاند. حیدر علاقه خاصی به شهید طهرانیمقدم
داشت. سلامی گفته و فاتحه میخواند. دوستان حیدر میگویند کمی عقبتر
آمدیم و دیدیم حیدر خیلی ساکت است. پرسیدیم: چی شده خیلی توی خودت هستی؟
حیدر سرش را بالا میآورد و میگوید: خوش به حال این شهدا که رفتند و ما
هنوز داریم نفس میکشیم. بعد میگوید اگر من شهید شدم اینجا خاکم کنید.
دوستان حیدر میگویند: ما ذخیرهایم برای جای دیگه. عجله نکن نوبت ما هم
میشود و از اینجور حرفا. بعد با هم پا میشوند و جاهای خالی قبور شهدا را
میشمرند و میگویند حیدر جان دیگر چیزی نمانده اینجا پر بشود. بیا جای
خودمان را انتخاب کنیم. اگر من شهید شدم تو به خانوادهام بگو. اگر تو شهید
شدی من میگویم. جاهایشان را انتخاب میکنند و بعد سر مزار شهدای گمنام
میروند. مصطفی یکی از دوستان حیدر میگوید بچهها همین جا بایستید و با
گوشی خودش از بچهها عکس میاندازد و میگوید عکسهای خوبی گرفتیم.
انشاءالله که این عکسها را برای شهادت استفاده کنیم. حیدر هم میخندد.
حیدر بعد از شهادتش همانجایی دفن شد که مصطفی از آنها عکس انداخته بود.
منبع: روزنامه جوان