جامانده قافله شهدای دفاع مقدس در دفاع از حرم شهید شد
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «حمزه کاظمی» در یکم شهریور سال ۱۳۴۸، در شهر اهواز متولد شد. از سن چهار سالگی ساکن استان کرمانشاه شده و تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم گذراند. مدرک تحصیلی لیسانس را در شهر اصفهان و فوق لیسانس رشته اطلاعات استراتژیک را در دانشگاه تهران خواند. از دوران نوجوانی فعالیت خود را در بسیج آغاز کرده و در سال ۱۳۶۹ به استخدام رسمی سپاه درآمد. سال ۱۳۶۶ حین حضور در جبهههای جنگ، در سردشت جانباز شیمیایی شد. در عملیات والفجر ۱۰ حضور موثری داشت و در همین عملیات هم مجدد مجروح شد. او به همراه سایر همرزمانشان در آزادسازی پادگان ابوذر و عملیات مرصاد خدمات ارزشمندی ارائه کرد. در سال ۱۳۸۷ به لشکر ۱۰ سید الشهدا پیوست و سال ۱۳۹۴، داوطلبانه به سوریه اعزام شد.
او که از فرماندهان تیپ فاطمیون بود به همراه شهید مهدی قاسمی و شهید رضا ایزدیار و تعدادی از همرزمان افغانستانی برای شناسایی به منطقه میروند که هر سه در این مأموریت با ضرب گلوله تک تیرانداز به شهادت میرسند. پس از گذشت یک سال بعد از آزادسازی حلب، پیکر ایشان که به همراه رزمندگان دیگر به صورت دسته جمعی دفن شده بود توسط پلاکش شناسایی و به میهن بازگردانده شد. مزار شهید در گلزار شهدای کرمانشاه قطعه ۴ است.
سرباز امام زمانم (عج)
حمزه دوست ۱۷ ساله عموی من بود. یک روز به عموی من گفته بود: «شما چرا برادری رو در حق من تموم نمیکنی؟ توی خانواده یه دختر به ما معرفی کن که هم دوستیمون پایدار بمونه، هم اینکه ما بیشتر فامیل بشیم»
عمو، من را معرفی کرده بود و تقریباً یک هفته بعد از معرفی همراه عمو به منزل ما آمدند؛ البته نه به عنوان خواستگار. چون پدرم در سپاه خدمت میکردند دوستان پاسدار عمو و پدرم مشترک بودند و اغلب به خانه ما میآمدند. فکر کردم مثل دوستان دیگر آمدهاند یک چایی بخورند و یک ساعتی بنشینند و بروند. در ظاهر همین اتفاق هم افتاد. شب عمو تنها برگشت، گفت: «نظرت درباره آقا حمزه ما چی بود؟» من به شوخی گفتم: «نمیدونم، من اصلا نگاه نکردم فقط چایی آوردم.» گفتم: «چطور مگه؟» گفت: «از شما خواستگاری کرده، حالا منتظریم بابا بیاد و رسماً بیان خواستگاری.» من همه چیز را به شوخی میگرفتم. امتحانهای ثلث سوم سال آخر دبیرستان را میگذراندم که پدرم از مسافرت برگشت. تولد حضرت زینب) س (بود که گفتند: «آقا حمزه همراه مادر و خواهر میخواهند بیایند خانهی ما» زمانی که آمدند ما بیشتر با هم آشنا شدیم و تنها صحبتی که شهید کاظمی با من کردند، گفتند: «من سرباز امام زمانم، شما میتونی با این جور آدمی زندگی کنی؟ اگه میتونی، من تا آخر عمر نوکری شما رو میکنم. چون هر زمانی که لازم باشه و مأموریت داشته باشم، میرم، نیستم. تو سرما، تو گرما، احتمال داره نباشم، شما تنها بمونی، میتونی تحمل کنی؟» گفتم: «آقا حمزه، ما بچه پاسدار بودیم، این چیزها برای ما عادیه و به اینجور زندگی کردن عادت کردیم. ایرادی نداره، من همین که شما صادقانه اومدید جلو با صداقت صحبت کردید با کمال میل حاضر به ازدواج با شما هستم.»
عروسی مختصری در روز ولادت حضرت فاطمه (س) گرفتیم و بعد همراه هم آمدیم تهران. به واسطه یکی از همکارانشان خونه کوچکی اجاره کرده بودیم. سه سال آنجا بودیم و واقعاً قشنگترین لحظههای زندگیمان همان سه سال توی اولین خانهی زندگیمان بود. بعد از آن هم آمدیم خانه سازمانی و خدا اولین فرزندمان را به ما داد و واقعاً شکرگزار این نعمت بودیم.
راوی: همسر شهید
اولین تولد
سال اولی که من با شهید کاظمی ازدواج کرده بودم، تقریبا چهار ماه بعد، تولدم بود. فکر میکردم فراموش کردند، یادشان نیست، از این قضیه خیلی ناراحت بودم. شب برایمان میهمان آمد. گفتم: «مهمون دعوت کردی؟» گفت: «نه! دوستان گفتن امشب حوصلمون سر رفته، میخوان بیان شب نشینی، منم گفتم بیایید، خوش اومدید.»
مهمانها آمدند. دیدم همراهشان کیک و کادو است. گفتم: «آقا حمزه شما چیکار کردی؟» خیلی خجالت کشیدم، چون قبلش ناراحت بودم که چرا تولد من یادش رفته، اولین سالی بود که ازدواج کرده بودیم. وقتی فهمیدم این کار را کرده خیلی از خودم خجالت کشیدم که چرا اینقدر زود قضاوت کردم. اون شب یک ربع سکهام بهم هدیه داد.
راوی: همسر شهید
لقمه حلال
نسبت به خیلی از چیزها مقید بود، یک وقتهایی که مجبور بودیم صلهرحم به جا بیاوریم، زمانی که منزل شخصی میرفتیم که ایشان احتمال میداد مال این بنده خدا شبهه داشته باشد، لحظهای که از خانه بیرون میآمدیم دقیقاً به همان میزان غذایی که خورده بودیم مبلغی پول را داخل صندوق صدقات میانداخت. برایم سوال شده بود که چرا زمانی که خانه فلانی میرویم و برمیگردیم ایشان مبلغی را خیرات میکنند. یک روز پرسیدم: «چرا وقتی که به خونه فلانی میریم و برمیگردیم شما مبلغی پول توی صندوق صدقات میاندازی؟» گفت: «ممکنه پولش یه مقدار شبههناک باشه، با خودم گفتم: مبادا! غذایی که شما میخورید مشکل داشته باشه.» همسرم روی این خیلی تأکید و اعتقاد داشت و میگفت: «با این کار حداقل خیالم راحته که بچهها دارن لقمه حلال میخورن.»
راوی: همسر شهید
مشهدی که قسمت نشد
آخرین سفرمان با یکی از همکاران رفته بودیم جاده چالوس، رفتیم یک صبحانه بخوریم و برگردیم. وقتی به سد کرج رسیدیم گفت: «ما که تا این جا اومدیم! آقامهدی میای بریم چالوس هم به خانواده شما سر بزنیم هم یه هوایی عوض کنیم؟» خیلی استقبال کرد و ما شب نشده به چالوس رسیدیم. آنجا خیلی اصرار کردند که ما که تا اینجا آمدیم، تا پابوس امام رضا (ع) هم برویم. بچههای من کوچک بودند و من هیچ وسیلهای نبرده بودم. گفتم: «آقا حمزه ما هیچی همراه خودمون نیاوردیم، فقط لباس تنمونه.» گفت: «هیچ اشکالی نداره هر چی که شما بخواهید من براتون میخرم» گفتم: «نمیشه» خیلی اصرار کردند برویم سمت مشهد، ولی خب متأسفانه من کوتاهی کردم و خیلی مخالفت کردم. چون هیچی همراه خودم نبرده بودم و سختم بود. میترسیدم مبادا یک وقت ماشین خراب شود، چون بدون برنامهریزی بود. میگفت: «همینجوری خوبه بریم پابوس امام رضا (ع) زیارت کنیم و برگردیم.» من همیشه غبطه میخورم که چرا به حرفش گوش نکردم و نرفتیم. بعد از آن هیچوقت قسمت نشد که با او زیارت امام رضا (ع) بریم.
راوی: همسر شهید
چالابه
قشنگترین خاطرهای که از شهید دارم دو سال پیش به یاد گردان قدیمی که در زمان جنگ در آنجا خدمت میکردند از من خواستند که همراهیشان کنم و تجدید خاطره برایشان شود.
منم با جان دل پذیرفتم و به همراه ایشان رفتم. یاد و خاطر سال ۶۶ برایشان تداعی شده بود، اون منطقه خیلی به ایشان آرامش میداد. همان جا بود که دوباره خدا را قسم داد به خون شهدا که اگر لیاقت شهادت را داریم نصیب ما هم بشه، این منطقه در کرمانشاه چالابه قرار دارد نام گردان ایشان هم گردان حنین بود.
راوی: همسر شهید
پدرآسمانی من
تقریباً دو سالی بود که به من میگفتند: «خانم من هیچی نمیخوام فقط دلم میخواد اگر روزی فرماندهام آمد خانه و با شما صحبت کرد فقط رضایت خودت رو اعلام کنی. آرزو دارم شما با لبخند همیشگی ساکم رو ببندی و عازم سوریهام کنی. به بچهها هم نگو که من دارم میرم سوریه، نمیخوام بچهها دلتنگی کنن.» من حتی باورم نمیشد که بخواهد چشمهایش را روی همه ما به ببندد از دلبستگیهایش کم کند. خب! خیلی وابسته بچهها بود. بچهها هم همینطور؛ هر ساعتی از شبانه روز که میرسید، میرفت بالا سر بچهها پیشانیشان را میبوسید. اگر بیدار بودند با تمام خستگی ساعتها با بچهها مینشست بازی میکرد و حرف میزد، بعد میرفت استراحت کنه. میگفت: «به بچهها نگو، به خانوادهام نگو که اگه وقتی یکی مخالفت کند من به هیچ کدوم از آرزوهام نمیرسم.»
فرماندهشان که منزل ما آمدند، گفتند: «خانم کاظمی من همسر شما را از در بیرون میکنم، از پنجره میاد. الانم که میگه سید من تو رو واگذار کردم، اگر اجازه ندی تسویهام رو بدن، تا من آزاد برم سوریه. من با همسر شما چیکار کنم؟» گفتم:
«سردار من راضی هستم. آقای کاظمی کسی نیست که اینجا بمونه، الان اینجا مثل یک پرندهی تو قفسه، که اگر اجازه پریدن بهش ندی تو قفس میمیره. پس اجازه بدید که بره و به این آرامشی که میخواد برسه».
راوی: همسر شهید
از غافله جاماندم
حمزه را از کودکی خودم بزرگ کردم، همه تلاشم را به کار گرفتم که حمزه را خوب تربیت کنم تا در آینده فرد مفیدی برای جامعه و کشورش باشد. حمزه من نسبت به مسائل مذهبی و به جا آوردن تکالیف دینی مقید بود. معتقد بود که هر کس با خدا باشد خدا هم با اوست و یاریش میکند. وقتی در تلویزیون میدید کسی شهید شده غبطه میخورد، میگفت: «همرزم و همکارای من شهید شدن و ما از غافله جا موندیم». تا اینکه با تلاش زیاد موفق شد مجوز اعزام به سوریه را بگیرد. موقع رفتن به سوریه برای اینکه مبادا مخالفت کنیم بدون خداحافظی رفت. زیاد مخالف رفتنش نبودم، چرا که میدانستم حمزه راه خطا نمیرود و این راهی هم که انتخاب کرده جز به خیر و سعادت ختم نمیشود. پسرم در زمان دوران دفاع مقدس هم شیمیایی شده بود و هم دوبار ترکش به دستانش اصابت کرده بود، ولی هرگز دنبال حق و حقوق جانبازیش نرفت و به همان حقوقش که از سپاه میگرفت اکتفا کرد. من تا روزی که پسرم شهید شد درجه نظامیاش را نمیدانستم چرا که هرگز برای اینکه کسی به خاطر لباس و درجهاش به وی احترام بگذارد یا سلامش کند آن را در جایی به جز محل کارش نپوشید.
راوی: مادر شهید
انتهای پیام/