روز عید فطر شهید شد
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید امین عليپور، یکم شهريور 1346 در شهرستان مشکينشهر به دنيا آمد. پدرش پنجعلي، كارگر بود و مادرش زري نام داشت. تا پايان دوره راهنمايي درس خواند. به عنوان پاسدار وظيفه در جبهه حضور يافت. هشتم خرداد 1366 در شلمچه با اصابت تركش به پهلو، شهيد شد .پیكر وي را در گلزار شهداي روستاي حصار تابعه شهرستان كرج به خاك سپردند.
رویاهای صادقه
پدر شهید "امینالله علیپور"، پنجعلي عليپور در خصوص روایت خاطرات فرزندش میگوید: «پسرم، بعد از 9 ماه خدمت در شلمچه به شهادت رسید. یک شب که به مرخصی آمده بود چون ما را در حال خواب دید، گفت: «شما چقدر راحت اينجا خوابيدهايد نمیدانید در مناطق جنگی چه خبر است!»
بعد از چند روز كه مرخصياش تمام شد به جبهه رفت كه شيميايي شد و به مدت یک ماه در مرخصي بود. بعد از يك ماه كه به جبهه برگشت و شهيد شد.
در این راه شهید میشوم
يك شب خواب او را ديدم؛ در جايي پر از چمن و سرسبز ايستاده است. از خواب بيدار شدم. خيلي پسر خوبي بود. آن موقعي كه شيميايي شده بود به مرخصي آمد. به او گفتم: «امين جان، می خواهم ازدواج کنی و دیگر نمیخواهم به جبهه بروی.»
گفت: «پدرجان، میخواهم با تو صادق باشم. من در اين راه هستم و در اين راه هم به شهادت ميرسم. تو هرچقدر بگويي من در راه اسلام هستم»
مادر شهید میگوید که او در آخرین خداحافظیاش به من گفت: «من ديگر برنميگردم. من شهيد ميشوم.» گفتم: «امين جان، چرا اين حرف را ميزني؟! من خيلي كم غصه دارم. تو هم بدتر به غصههايم اضافه ميكني.» گفت: «مادرجان، تو به فكر خودت باش.»
قبر چراغانی شهید
يك شب خواب او را ديدم؛ سرخاكش بودم. پدرش هم آنجا ايستاده بود. به من گفت: بيا تو هم هرچقدر كه دلت ميخواهد نگاه كن. قبرش باز شده بود. داخلش هم چراغاني بود. در حالیکه به داخل قبر نگاه میکردم. سه بار گفتم: خدا را شكر... گفت: شهيدان زنده هستند... واقعاً كه راست گفت. همين كه پسرم را ديدم از خواب پريدم.
يك شب ديگر خواب ديدم؛ پسرم به من گفت: مادر ماه محرم به زودی میرسد به موهايت حنا بگذار.
خواهر شهید نیز در خصوص خاطرات برادرش چنین میگوید: «يك روز ما تو محل خودمان رفته بوديم توت بچينيم كه خبر شهادت برادرم را آوردند. به کمالآباد برگشتم. جنازهاش را آورده بودند. روزی که برای آخرین بار به جبهه میفت، گفت: من ميروم و ديگر برنميگردم. اين آخرين ديدار من با شماست. اين حرفش خيلي براي من ناراحت كننده بود. تو منطقه هم كه بود فقط يك بار براي ما نامه فرستاد كه نوشته بود الان جنگ است. ما نميتوانيم بياييم هر موقع آرام شود برميگردم كه ديگر به شهادت رسيد. روز عيد فطر بود كه شهيد شد. خوابش را ميبينم كه تو يك باغي بزرگ و سرسبز خوابيده است. من جلو ميروم او را می بوسم.
ميگويد: تو برو من نميآيم. من ميخواهم اينجا
باشم. هميشه ميگويد: من زندهام، شهيد زنده هستم. پسر خودم هم الان 7ماه است كه
فوت كرده است. يك شب خواب ديدم كه آمده ميگويد: آبجي، اصلاً نگران نباش. من با
پسرت يك جا هستيم.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد
انتشارات، هنری