«آش نذری»
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید احد فروغی شانزدهم اسفند 1331 در شهرستان كرج به دنيا آمد. پدرش ايوب و مادرش ليلا نام داشت. تا پايان دوره ابتدايي درس خواند. آهنگري ميكرد. او ازدواج كرد و صاحب دو پسر و دو دختر شد. بسيجي بود. بيست و یكم شهريور 1360 در گلشهر زادگاهش مورد سوءقصد نيروهاي سازمان مجاهدين خلق (منافقين) قرارگرفت و با اصابت گلوله به شهادت رسيد. مزار وي در امامزاده محمد همان شهرستان قرار دارد.
«نامه تهدیدآمیز»
همسر شهید فروغی در خصوص روایت خاطرات شهید میگوید: سال 1359 بود كه همسرم علاوه بر اينكه به صورت داوطلب در جبهه حضور داشت و سمت فرمانده پادگان سلمان را نیز داشت؛ مسئوليت اداري در بسیج هم داشت.
احد فرد فعالی بود بعداز ظهرها در آهنگري كار ميکرد تا اينكه يك شب به منزل آمد و گفت: «براي من نامه تهديدآميز آمدهاست مبني بر اينكه دست از فعاليتهاي سياسي خود بردارم.» اما او هرگر تزلزلي در رفتار و اعمالش حاصل نشد و بيوقفه دركار بسيج و فعالیت میکرد تا اينكه بعد از مدتي پدر و مادرش به مكه رفتند و ما سه روز بعد از آن آش نذری میدادیم.
«ماجرای ترور شهید»
من باردار بودم. همسرم، احد اجازه نداد کار کنم و خود به تنهایی آش نذري را پخش میکرد. هنگامي كه مشغول پخش كردن آش به در منازل بود عدهاي گروهك به او حمله كردند و با شليك گلوله به چشم راست او باعث مجروحيت و پس از آن شهادت وي شدند. هنگامي كه از پنجره منزل شاهد ماجرا شدم بيرون دويدم و برادر همسرم به دنبال افراد فراري دويد با شليك چند گلوله برادر همسرم را مجروح کردند و از ناحيه كتف دچار مجروحيت زيادي شد.
آنها سرانجام دستگير شدند و تحويل مقامات عالي شدند اما همسرم به فيض شهادت نایل آمد.
پس از يك ماه پدر و مادر همسرم از مكه برگشتند و متوجه شهادت فرزندشان شدند. من به ياري خدا و با كار كردن چهار فرزندم را بزرگ كردم تا پيش شهيدم رو سفيد باشم و شرمنده او و فرزندانش نشوم.
«رویای باغ»
شبي در خواب ديدم كه در باغي بزرگ ايستاده ام و همسرم لباس تميز و سفيدي به تن دارد و تمام باغ چراغاني و پر از گل ست. از همسرم سوال کردم: اينجا كجاست؟! گفت: اين مكان مال من و شماست. براي شما نيز زميني در اينجا اجاره کردم. پدر همسرم هم که فوت کرده بود،دیدم روي تختي نشسته است. همسرم گفت: نزديك بيا ببين! پدرم نيز مهمان من است. و با من زندگي ميكند.
«شهیدان زندهاند»
مدتي
بود كه فرزندانم براي تحصيل و كار از من جدا بودند در امور خانه و خانواده دچار
مشكل ميشدم تا اينكه آبگرمكن منزلمان خراب شد و دچار ناراحتي شدم كه صاحب سري
ندارم كه در كار خانه به من كمك كند تا اينكه شب در خواب ديدم كه همسرم در
آشپزخانه مشغول تعمير آبگرمكن است با خوشحالي گفتم: تو اينجایی؟! گفت: من هميشه در
كنار شما هستم. آيا حضور من را احساس نميكنيد. گفتم: هميشه ياد و خاطره توست كه
ما را تشويق به ادامه زندگي مي كند.
منبع: پرونده فرهنگي شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنري