او برای شهادت انتخاب شده بود
به گزارش نوید شاهد
البرز؛ شهید حسین رستمي، نهم شهريور 1345 در شهرستان ري به دنيا آمد. پدرش قدرت الله، در كارخانه ريسندگي كار میکرد و مادرش زهرا
بيبي نام داشت. تا
چهارم متوسطه درس خواند .به عنوان پاسدار وظيفه در جبهه حضور يافت. سيزدهم تير 1365 در بمباران هوايي
مهران به شهادت رسيد. مزار وي در امامزاده محمد شهرستان كرج واقع است.
"محمد محمودمنش" از همرزمان شهید "حسین رستمی" در مورد روایت شخصیت و منش این شهید چنین میگوید: «سیزدهم تیرماه 1365 روزچهارم يا پنجم عمليات بود كه براساس ماموريتي بهمدت ساعتي ازمواضع خود دور بودم و پس از مراجعت به نقل ازحسين و ساير افراد درهجوم و پاتك سنگين زميني و هوایی دشمن برخي ازنيروهايمان مصدوم و مجروح شده و به بيمارستان منتقل شدند. باتوجه به تبادل آتش سنگين طرفين و صداهاي انفجار و غيره كه برايمان عادي جلوه ميكرد.
هرلحظهاي كه ميگذشت ضمن انجام امور جاريه خود شاهد افزايش آتش دشمن بوديم و حتي هواپيماهايش دركل منطقه مانورداده و بمبهاي خودرا شليك ميكردند. هدف دشمن انهدام نيروهاي موجود و قطع راههاي مواصلاتي و تداركاتي بود و بههرجائي كه مقدور بود، صدمه ميزد. شايد دقايقي ميگذشت كه چندفروند جنگنده عراقي مواضع مارابمباران كردند و يا چند بمب ريختهشده منطقه و مواضع ما رنگي و چهرهاي ديگر بهخودگرفت.
زمان حوالي ظهر را نشان ميداد همه مضطرب و هراسان شده بودند و چون قرارشده بود از هم فاصله داشته باشيم سراغ هركه را ميگرفتيم مصدوم و مجروح بود و بهسرعت به طرف حسين دويدم اما گویی تواني نداشتم سرگيجه شديد و دردهاي عضلاني و استخواني كه از موج انفجار حاصله بهوجود آمده مرا نيز ازپاي درآورده بود. بهقدري ناراحت بودم كه فريادمي زدم و به يكي ازمسئولان، شديداْ پرخاش میكردم بههرشكلي خودرا كنترل كردم و برای كمكرساني به مصدومان و مجروحان خود را فراموش كرده و بالاي سرحسين رفتم اما حسين عزيز زيرآوار مانده بود به كمك يكي ديگر اورا از زيرخاكها خلاص كرده و با اطلاعات پزشكي محدودي كه داشتم اعضاء و جوارح اورا بررسي كردم و پس ازشستشوي گلو و دهانش او قدرت تكلم يافته و اظهار درد از ناحيه شكم ميكرد و چون درعملياتهاي گذشته سينهاش قدري آسيبديده بود، احساس كردم به سختي نفس ميكشد ليكن بااقدامات اوليه و بازكردن راههاي تنفسي اثرچشمگيري داشته و او راحت شده بود بهناچار بچهها سوار تنها وسيله نقليه موجود كه يك وانت بود شدند و هدايت آنرا بهعهده گرفته و باوجود ناراحتي خودبهراه افتاديم.
دوري راه درحدود15 كيلومتر بدي و سنگيني راه اضطراب و نگراني و شدت ضربه روحي وارده باعث شده بود براعصابم تسلط نداشته باشم و ازقصور و بيتوجهي مسئولان بسيارعصباني بودم و ازاينكه عزيزاني و عزيزتر ازهمه حسين را با اين حال ميديدم موجب رنجش و عدم كنترل من شده بود و از طرفي چون تكليفي درخود احساس ميكردم و بايد بچهها را به اورژانس برسانم و اميدزنده ماندن بچههاي مجروح و مصدوم ضربات وارده برمن را كاهش ميدادند.
دلگرمیهای فرمانده
ضمن هدايت و كنترل ماشين بچهها را زيرنظرداشته و حسين هم دركنارم بود. سرش را روي شانه من گذاشته بود و آرام بامن صحبت ميكرد و به من روحيه و دلگرمي ميداد. هرلحظهاي كه بهچهره حسين نگاه ميكردم ميل داشتم پرواز كنم تاسريعتربه اورژانس برسيم بالاخره پس ازگذشت زماني و تحمل فشارهاي روحي به اورژانس رسيديم ابتدا حسين را درآغوش گرفته و نزد پزشك بردم و بعد سايران رابه كمك ديگران منتقل كرديم ضمن اداي توضيحات لازم و نحوه آسيب بچهها از پزشك مربوطه حسين، خواستم بهدقت بررسي كند و نوع صدمات وارده را كه عبارت بودند ازموج انفجار و ريزش آوار، شوك وارده درخواب و درد شديد شكم به پزشك توضيح دادم كه آنها ضمن تزريق دو سرم حسين عزيز را به اتوبوس مخصوص حمل بيماران منتقل کرده و قرارشد بههمراه سايران به ايلام بفرستند پس ازاينكه كارهاي مقدماتي و تنظيم فرمهاي اعزام انجام شد و به كمك امدادگر اورژانس كنترلي روي سرمها شده و بههركه ازجمله حسين، احتياج به نوشيدن آب داشتند، آب دادم.
وقتي اتوبوس درحال حركت بود، براي آخرين باردرآن لحظه بهچهره حسين نگاه كردم؛ عرق صورتش را خشك كردم و سر را بهبالين گرفته و تقاضا كرد يكديگر را ببوسيم كه اين كاررا انجام داديم. حسين عينكش رابه من سپرد و ازاو خواستم به خانوادهاش بههرنحوي كه ممكن است اطلاع دهم ليكن اوگفت: خودم تماس ميگيرم و بهاو گفتم: بايد دوباره تورا ببينم. اونيز گفت: انشاءالله و گفت: بروبچههاي ديگرتنها نباشند. اتوبوس حركت كرد و منهم بهطرف خطوط و مواضع خودمان بهراه افتادم. درحقيقت حرفهاي او مرا بيشتردلگرم كرده بود. ساعتي بود به خطوط رسيده و متوجه شدم مسئولان برای اعتراضات شديد من و ناامني بيش ازحدمنطقه قرارشد، تغييرموضع دهند و آماده حركت شدهاند كه به محل جديد نقل مكان نمايند.
لایق شهادت
زماني كه به اطراف نگاه ميكردم و كمبود برخي افرادبهخصوص حسين را احساس ميكردم وضع ناخوشايند و غير عادي برايم بهوجودميآمد و بهتصور اينكه مجروحان و مصدومان دربيمارستانهاي مختلف مداوا ميشوند و به استراحت ميپردازند. قدري دلخوشي داشتیم و چيزي كه هيچ فكرش رانميكردم شهادت و ازدستدادن حسين بود هرچندكه اوبا آن همه خصوصيات واقعاْ لايق شهادت بود ليكن تحمل دوري ازسازمان فكر مرا عوض ميكرد. دو روزبعد، ازحادثه برحسب تصادف و به طريقي مقدورشد كه با باختران تماس تلفني برقراركنم و خيلي تلگرافي و مختصربه منزل خواهرم گفتم: حسين و بعضي بچههاي ديگر مصدوم شدند و شما ازطريق ايلام و باختران مسئول را پيگيري كنيد و به كمك او بشتابيد و آنها نيز با شناخت نسبي كه در دوجلسه پيداكرده بودند، قول دادند حتماْ بهخواستهام عمل كنند و اينبارهم مشعوف ازاين تماس فكر ميكردم كل مشكلات من حل شده و بهجاي ماهستند.
روزها و شبها را باكمبود نفرات و ضعفهاي ديگر واحد ميگذرانديم و ماموريتهاي محوله راهم دست و پا شكسته انجام ميداديم و ازشدت صدمات وارده بهشدترنج ميبردم و برادران ديگر ملاحظهام را ميكردند و جور مرا ميكشيدند تا اينكه در روز پنجشنبه نوزدهم تیرماه 1365 بهدليل موج انفجار وارده و اعزام به اورژانس من هم با هليكوپتر به باختران آمدم كه دربررسيهاي پزشكي دستور بستري و استراحت و اعزام به شهرهاي ديگر داده شد ليكن بهتصوراينكه درحال حاضر خواهرم ميتواند خبري ازحسين به من بدهد، ترجيح دادم درهمان باختران بمانم و بنابراین به منزل خواهرم رفتم وقتي كه متوجه شدم خواهرم و سايران نتوانستند اثري ازحسين بهدست بياورند، ميتوان گفت: مسائل پيچيده و دردناكي بر سر راهم قرار گرفته بود كه چه بايد بكنم؟
حسین مردی با مناعت طبع، صبر و بردباری
روز بعددريك لحظه تصميم گرفتم بههرقيمتي و هروضعي كه باشد، خودرا به كرج برسانم و حسين را درمنزل خودش زيارت كنم ليكن بايك سفرشبانه كه صبح و ظهر منزل رسيدم اثري و خبري ازحسين نبوده است و بينهايت غمگين و مضطرب بودم بهناچار بدون اطلاع به خانوادهشان خود تحقيقاتي راشروع كردم ولي هيچ بنيبشري ازاين بنده خدا خبري نداشت. بههمين، دليل هرچندروز تحت عنواني بهمنزل آنها ميرفتم كه شايد خبري ازاو بهدست آورم اما بيفايده بود و فقط بايستي منتظرباشم كه چه خواهد شد. عجب انتظارشوم و دردآوري بود و فقط فكر ميكردم مناعتطبع، صبر و بردباري و مقاومت حسين باعث ميشود كه او به خانوادهاش اطلاع ندهد. وقتي او تصورميكرد اجرش كاسته ميشود و بيخبر گذاشتن خانواده را ترجيح دادهاست بنابراين من چگونه ميتوانستم حرفي بزنم و افراد بسياري رانگران كنم. حال اينكه هيچ اثري ازاو نداشتم و فقط ازخدا ميخواستم اورا درصحت و سلامت و مرا مقاوم و پابرجا نگهدارد.
در فراق فرمانده و رفیق
چندين روزگذشت كه براي چندمين بار بهمنزل حسين رفتم كه بهصورت كنايه و حاشيهاي از همسايگان خبرشهادت حسين را شنيدم. دنيا جلوي چشمانم تيره و تارشد و درعين ناباوري و نپذيرفتن مطلب جهت صحت و سقم اين جريان به سردخانه و پادگان شرعپسند رفتيم كه پس از تحقيقاتي بالاخره آنچه نبايد گفتهشود گفتند و كمرم راشكستند و بهقدري منقلب شده بودم كه يكي ازهمراهان وسيله نقليه را تا منزل هدايت كرد.
خداوندا، توخود ميداني چه لحظاتي برمن گذشت و درناباوري شديد فقدان و ازدست دادن عزيزي را پذيراشدم و شايد باجمله (انالله و انااليه راجعون) آرام شدم و اين زمانی است كه احساس ميكنم تمام حرفهايی كه برلسان اوجاري بود و از اعماق وجود و قلب آكنده از عاطفه، مهر، محبتش و مملو از عشق خدایی بود و از دنياي ماوراء درك ما سرچشمه ميگرفت و همه نمايانگر و نشانگر اين مطلب بود كه حسين متعلق به اين دنيا نبود.
او براي شهادت انتخاب شدهبود و ارزش حضور وجودش را فقط خدا ميدانست ليك بهفرمان خدا و به نزداو فراخوانده شد و حسين هم سربلند و سرفراز درآزمونهاي الهي بهمصداق حديث قدسي (هركه عاشق خدا باشد چنين وصلتي نصيبش ميشود) و در اين حال است كه بايد گفته شود حسينجان شهادتت مبارك منزل نو، حجله نو، مقام و منصب مبارك و با توجه به آيه شريفه (ولاتحسبن الذين قتلوا في سبيل اله امواتا بل احياء عندربهم يزرقون) اميدوارم انشاءالله تعالي خداوند تبارك و تعالي به رحمانيت خود به خانواده اش بهويژه به مادر داغدارش صبرعنايت فرمايد و از پروردگار عزوجل خواستارم بهما نيزتوفيقي عنايت فرمايد و مرگ مارا شهادت در راه خودش قراردهد.»
آمين يارب العالمين محمد محمودیمنش مرداد 1365