هفده سالهای با اطاعتپذیریِ بیچون و چرا
به گزارش نوید شاهد البرز؛ "شهيد غلامرضا صمصامي»؛ چهاردهم ارديبهشت 1343، در شهرستان كرج به دنيا آمد. پدرش امرالله، كارگر بود و مادرش ليلا نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته رياضي درس خواند و ديپلم گرفت. از سوي بسيج در جبهه حضور يافت. سيزدهم آذر 1360، در بستان با اصابت تركش خمپاره به صورت، شهيد شد. پیکر وي را در امامزاده محمد (ع) زادگاهش به خاك سپردند.
آنچه در ادامه می خوانید روایتی از شهید صمصامی است.
دهه ۱۳۶۰ دهه مظلومیت های بزرگ است مادرم! یادت می آید مردم بین دو لبه تیغ بودند؛ شیطان های خارجی در شیپور جنگ می دمیدند و شیطانک های داخلی در بوق بگومگوهای رنگ به رنگ، آنها با کرکس های آهنیشان و اینها با تبلیغات دهنی شان؛ آنها با گلوله های آتشین و اینها با حرفهای دلنشین؛ او با شعار آزادی ایران و این با فریاد رهایی زیردستان؛ و هر دو هم با یک هدف: نابودی ایران و ایمان به میدان خیابان و بیابان این ملت آمده بودند. اینها را یادت هست مادرم؟ و یادت هست که من چه کردم؟ درس خواندم؛ نه به زور و ناز، آنقدر باذوق و پر از نیاز، که شدم شاگرد ممتاز؛ و پای اول حضور در جلسه های قرآنی و مذهبی بودم؛ مانند قبل از انقلاب و دقیقه و ثانیه های روزهایم در بسیج، انجمن اسلامی و کتابخانه محل پر میشد؛ تا دبیرستان و حزب جمهوری اسلامی. با چه؟ با کار و تلاش برای انقلاب اسلامی.
بله، صحبت از سال ۶۰بود. باز هم یادت هست مادرم که گاه شهیدی از جبهه بر روی دوشمان بود و گاه شهیدی از داخل شهرها؟ آن، به سرب داغ دشمنان بیرونی گرفتار آمده بود و این به عصبیت کور خلقبازان درونی و یادت هست که من فقط به حرف یک نفر که ریشهاش به درخت کهنسال سادات حسینی میرسید، دل سپردم و برای حفظ دین و میهن به جبهه رفتم؟ اول در ماه رمضان سال شصت که سه ماه طول کشید و در جبهههای گیلانغرب، سرپلذهاب و کوههای بازیدراز بودم و بعد در تاسوعای همان سال که برای دومین بار به جبهه رفتم؟ این بار به جنوب و شرکت در عملیات طریق القدس برای آزادی "بستان" که بالاخره به آنچه می خواستم، رسیدم؟ اینها را یادت هست مادرم؟ بله، من به جبهه رفتم و همان گونه که با عملم نوشت و گفت منافقان را بی اعتبار کردم و در وصیت نامه ام هم برای شما نوشتم که هرگز به حرفهای منافقانه منافق صفتان گوش فرا ندهید"، حالا هم حرف مهمان است:
پیروی از خورشید انقلاب که شکوفهای از همان درخت پر شاخه و برگ و ریشه است و بی اعتنایی به خط نفاق. و فراموش نکردن مسجد، "که سنگری به سهام در سنگر مسجد هرگز ندیدهام و کسی نخواهد دید. این بزرگ سنگر را حفظ کنید و در نماز جماعت که پشت دشمنان داخلی و خارجی را میشکند حاضر شوید و در نماز جمعه هم شرکت کنید که این نماز هم طاعت خداوند است و هم از نظر سیاسی علیه دشمنان حربه ای کاری است.".
من راهم را درست انتخاب کردم مادرم! چون تو را داشتم و پدرم را و قرآن و گوش نکردن به جمله های حبابی زبان و دهان منافقان را و دل خوش داشتن به کلام نورباران خدا در قرآن را، که گفته است شهیدان زنده اند و من همه اینها را در وصیتنامه برایت نوشته مادرم و الان هم که این یاد کرد را در کتاب شهدا برایت می نویسم، زندهام! آن سال ۶۰ بود که تیر و ترکشی که مأمور خدا بودند، مرا از شما جدا کردند، اما من همین اطرافم، در همین نزدیکیها، لای این شب بوها، پای آن بید بلند، روی گلدسته دل، سبد سبز خدا؛ «وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ»
غلامرضایت مادرم!
انتهای پیام/