نوید شاهد - شهید "جعفر انصاری" از شهدای دوران دفاع مقدس است. او در دورانی که در جبهه به سر می‌برده است، خاطراتی را به رشته تحریر در آورده است که نوید شاهد البرز در سالروز شهادتش، بخش دوم این خاطرات را منتشر می‌کند.
حماسه رمز

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید جعفر انصاری، دهم آذر 1341 درروستاي چمرود از توابع شهرستان زنجان به دنيا آمد. پدرش مفاخر و مادرش طاهره نام داشت. تا پايان دوره ابتدايي درس خواند. كارگر نانوايي بود. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. بيست و سوم تير 1361 در شلمچه براثر اصابت تركش به گردن و سينه، شهيد شد. پیکر وي رادر امامزاده محمد شهرستان كرج به خاك سپردند .برادرش عابدين نيز به شهادت رسيده است.

در ادامه متن خاطره خودنگار شهید "جعفر انصاری" را بخوانید.

شوق فتح

روز دوم فروردين كه نيروهاي ما با رمز"يا زهرا"حملة سنگين و سراسري خويش را شروع كردند. نيروهاي عراقي در هم كوبيده شدند و مرحلة اول حمله فتح انجام شد. مواضع زيادي از عراقي‌ها پس گرفته شد تااينكه ما را از انجا به دشتِ عباس آوردند تا در مرحلة دوم نيز پشتيبان نيروهاي در اين منطقه باشيم. ما درآنجا دريك آبرفت مستقرشديم و در اين روزها چشم در راه، نگاه مي‌كرديم كه اسيري را با چشم خود ببينيم. بعد از آن هميشه گوش به راديو بوديم و با اعلام آمار اسرا و تلفات دشمن سرشار از شوق مي‌شديم و همچنين ديدن اسرا با چشم خود در اتوبوس‌ها نيزما را شادمان مي‌ساخت تا اينكه خبرگرفتن سايت‌هاي 4و5 به شادي ما افزود.

با اینکه در نزدیکی نوک حمله بودیم اطلاعات کافی از منطقه نداشتیم و در این حمله هم شرکت نکردیم چون نمي‌توانست به‌صورت نيروهاي تكاور شركت داشته‌باشيم. بعد از ظهر روز 8 فروردين ستون زرهي گردان 293حركت کرد تا با پاك‌سازي خط مرز بين‌المللي از عناصرباقيماندة دشمن عمليات خود را شروع كنيم. ما به دهكدة"دوسالك" آمديم و در همان جا مستقر شديم و الان كه اين خاطرات مرقوم مي‌شود، دوم ارديبهشت است و ما هنوز در همان مكان هستيم.

سوم ارديبهشت بود كه به ما گفتند: انشاءالله به خرمشهرميرويم. ما را با ديگر سربازها سوار نفربر كردند و در شوش پياده کرد. بعد از3 ساعت ديگر نفرات آمدند. سوار نفربرشديم و به اهواز آمديم، ناهارخورديم و بعد از ناهار به طرف خرمشهرحركت كرديم. رفتيم دارخوين و دو شب آنجا مانديم بعد از دوشب به مرخصي رفتم.

گمشده

در چهارم خرداد 1361 از اينجا با ايرج به حمام رفتم. به سمت تهران که راه افتادم در بین مسیر تا خرمشهر در راه كشتههاي عراقي و چندتا از شهداي خودمان را ديدم. به انبارهای عمومی خرمشهر رسيدم. هيچ‌كس ديده نمي‌شد، چند لحظه ايستادم و اطراف را نگاه كردم. ديدم از بالاي خيابان يك موتورسوار آمد. من رفتم کنار ساختمان سنگرگرفتم اما تفنگ نداشتم. سه نارنجك از سنگر عراقي‌ها برداشته بودم. موتورسوار به من رسيد، ديدم پاسدار خودمان است. رفتم پيش آن پاسدار گفت: برادر اينجا چه كار مي‌كني؟ گفتم:نيروهاي خودمان را گم كرده‌ام ،گفت:كدام واحد هستي؟ گفتم: تيپ نجف شهر زنجان آنها درمحاصره خرمشهر هستند. گفت:اگر كار نداري بيا با من برويم و اسيرهاي عراقي را بياوريم. من سوار موتور شدم و به خرمشهر رفتيم عراقي‌ها داشتند به طرف ما مي‌آمدند و مي‌گفتند: الله واحد،خميني قاعد. الموت صدام... .

اسرای عراقی

عكس هم از آنها گرفتيم. تعداد آنها 185نفر بود. آنها را آورديم و به پشت جبهه تحويل داديم. بعد رفتيم جشن گرفتيم. اما عراقي‌ها درحال فراربودند. هزار نفر از عراقي‌ها خودشان آمدند و تسليم نيروهايمان شدند. من بعدازظهر ساعت 8 خرمشهر بودم. بعد رفتم پادگان شب آنجا استراحت كردم و روز بعد باز هم رفتم به خرمشهر. عراقي‌ها خانه‌هاي مردم را خراب كرده بودند. از توي يك خانه موتور برداشتم سالم بود امابنزين نداشت. رفتم يك كم بنزين از ماشين پاسدار كشيدم، آوردم و در موتور ريختم و روشن كردم تو دوتا ازخيابان‌هاي خرمشهر را گشتم،زنجير موتور پاره شد. از يك دوچرخه زنجير برداشتم سوارشدم و رفتم پيش يك خانه ديدم مردم جمع شده‌اند، گفتم: چه خبر است؟ آنها گفتند:يك زن و يك مردتوي پشه‌بند كشته شده‌اند. نگاه كردم راست مي گفت. آنها را با تير سوراخ سوراخ كرده‌اند. بعد از 10 دقيقه پاسدارها آمدند و گفتند: به چه نگاه ميكنيد ما هم گفتيم: يك زن و يك مرد در پشه‌بند مرده است، آمدند ديدند ما راست مي‌‎گوييم، گفتند: اينها را برداريد و جاي ديگر خاكشان كنيد. جسد را برداشتند و در سنگر انداختند و آنها را خاك كردند.

نماز در مسجد جامع خرمشهر

ظهر بود آب پيدا نمي‌كرديم از تشنگي دهنم خشك شده‌بود. رفتم پيش بسيجي‌ها آب به‌من دادند، خوردم. به مسجدجامع خرمشهر رفتیم و نماز خواندیم اما درگيري شديد بود يعني از خرمشهر جلوتر در جبهة شلمچه درگيري خيلي شديد بود. بعد از ظهر هر كسي ميآمد خرمشهر نمي‌گذاشتند توي شهر برود اما من توي شهر بودم چون صبح رفته بودم تا عصر عصرگشتم و بعد آمدم اهواز شب اهوازماندم و صبح پيش بچههاي خودمان رفتم. يعني در جبهه شمال خرمشهر، كوشك. آنجا هم كه رسيدم ظهربود. يك كم با بچه‌هاي همسنگر صحبت كردم گفتند: كجابودي ؟ گفتم: خرمشهر بودم. الان كه هفتم خرداد ماه 1361 است فعلا در اين سنگر هستيم، هنوز هم معلوم نيست ما را كجا ببرند. درگيري در اين جبهه عادي است. شب و روز بخور و بخواب داريم.ان‌شاءالله روزهاي آينده به كربلا خواهيم رفت. انشا الله

روزي بود من در زما‌هاي دوران سربازي بودم من در جبهه حق عليه باطل در جبهه‌هاي شمالي خرمشهرسر مرز ايران و عراق در تاريخ هفتم خرداد ماه 1361 ساعت 30 :10 صبح يك هواپيماي عراقي كه دوخلبان داشت يك نفردر هواسوخت و آن يكي هم باچتر پايين آمد. او كه يك افسر اردني بود سر و صورت و پاهايش سوخته بود. اين هواپيما را رزمندگان اسلام زدند و بعد آن خلبان كه باچتر پايين آمد بردند بيمارستان آن خلبان كه با چتر پايين آمدمن به طرف او شليك كردم اما به آن نخورد خلبان كه به زمين افتاد سربازهاي تيپ 3 لشكر93به طرف خلبان مي دويدند. تعداد زيادي با ماشين و آنها كه مثل من ماشين نداشتند پياده مي رفتند به طرف خلبان كه يك افسر اردني بود و فقط ميگفت: الله اكبر، الله اكبر.

دست آن خلبان بعد از نيم ساعت سربازها برگشتند و تعريف مي‌كردند. يكي مي‌گفت: پايش سوخته يكي مي‌گفت: صورت و سر سوخته سوختگي او كم بود رنگ خلبان خيلي سياه بود. يك سرگرد خودمان برد خلبان را تحويل بدهد ولي سرگرد می‌خواست به آن يك درجه بدهند.

                                                                                                                   ادامه دارد...
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده