سربازی که در والفجر هشت حماسه آفرید
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «حبیب احمدي پور»، بيست و پنجم اسفند 1344، در شهرستان تهران ديده به جهان گشود. پدرش عبدالخالق، در دفتر ثبت اسناد كار مي كرد و مادرش ربابه نام داشت. تا دوم راهنمايي درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. بيست و چهارم ارديبهشت 1365، در نهرعنبر توسط نيروهاي عراقي با اصابت تركش به شهادت رسيد. پیکرش را در امامزاده محمد(ع) شهرستان كرج به خاك سپردند.
آنچه در ادامه می خوانید روایتی از این شهید است.
احتیاج به هوش زیادی نداشت، اگر این خانواده را می شناختی؛ اگر با فرزندانش آشنا بودی؛ اگر پدر و مادرش را می دیدی؛ اگر رفتارشان را درنظر میگرفتی و اگر به گفتارشان توجه میکردی؛ اگر....، اگر... ازفکر و ذهن و نیاز و چه میدانم حس و عاطفه شان آگاه بودی؛ بله، اگر آگاه بودی، خیلی زود، خیلی زود دستت میآمد که این یکی، جنس و درون و برونش کلی با همانندانش توفیر دارد؛ بسیار خوبان دیده ام، اما تو چیز دیگری.
حبیب فرزند پنجم خانواده اش بود، اما از همان روزهای بالندگیاش نشان داد که فاصله عقلی و عاطفی اش با دیگر اعضای خانوادهاش متفاوت است؛ از دوره بچگیاش تا نونهالی، از نوجوانی تا جوانی و بالاخره تا روز شهادت.
مدرسه را مانند همکلاسیهایش گذراند، اما همان حس دگرگونی، از احترامی که برای معلم هایش به خرج میداد، تا صمیمیتی که برای دوستانش مایه میگذاشت و عیار خلوص او را نسبت به ناخالصی خیلیهای دیگر زبانزد کرده بود. همین امتیاز در خانواده نیز خودش را نشان می داد؛ از مظلومیتی که در نهادش بود و به هیچ وجه آن تظاهر نمیکرد، تا احترام و اخلاق و ادب و اخلاصی که در نهانخانه دل و جانش ریشه دوانده بود و ما چقدر غبطه و شاید هم حسرتش را می خوردیم که آثارش را در کردار و زبان و نیاتش می دیدیم و نمیتوانستیم مانند او باشیم؛ اویی که با ما بود، اما به زنگ ما نبود و همین آداب و ادبش اورا سرور بهترینها کرده بود:
ادب و شرم تو را خسرو مه رویان کرد / آفرین بر تو کی شایسته صد چندینی
حبیب یاد گرفتن کار فنی را به درس ترجیح داد و نتوانست یا نخواست یا در اولویتهای آن دوره از زندگی اش نبود که ببیند درجه سواد ثبت شده در ورقه تحصیلی اش بالاتر از اولین راهنمایی است، ولی روزی که پایش را در میکانیکی گذاشت، تا پنج سال از آن دل نکند. او یک بار دیگر نیز نشان داد که مرد صبوری است؛ کی؟ چه موقع؟ وقتی که به خدمت زیر پرچم در بلندای قامت یک سرباز سربلند و سرافراز دل سپرد و بیست ماه در جبهه جنگ، خطر آتش و گرما و دوری و محرومیت را به جان خرید و نترسید، نگریخت و نلرزید ... تا روزی که سرو قامت در عملیات بزرگی والفجر ۸ و کناره نهرعنبر بر خاک افتاد که آن را معطر کرد و این را معنبر، ... تا ما، این ایستاده بر کرانه حیات و حیاط، بفهمیم که اگر دیروز با مردی یکپارچه آقا و دلبر روبهرو بودهایم، حالا با جوان گردی طرف هستیم که سراپا دلیر است و دلاور و... شهید؛ این هم یک یک امتیاز دیگر، نگفتم او متفاوت بود و یک سر و گردن بالاتر، بفرمایید!
منبع: کتاب ستارگان راه
انتهای پیام/