در سالروز شهادت شهید«قربان علی شاه بداغی»
پدرم با عمو مختار هم درد و دل مي كرد من اين رو شنيدم كه پدرم به عموم مي گفت: يادت هست پياده با هم رفتيم كربلا و امام حسين را زيارت كرديم حالا هم دارم ميرم زيارت امام دلم براش تنگ شده ، باز با پاي پياده و اين بار پا به پاي رزمندگان اسلام خواهم رفت راه رو كه باز كرديم شما هم بچه ها رو برای زیارت بیار. ولي شايد برنگشتم، حلالم كنيد...
خاطرات پدر و پسر در جبهه (2) /به یاد خاطره کربلا

نوید شاهد البرز:
شهید«قربان علی شاه بداغی» در سال 1303، در « آوج» همدان به دنیا آمد.نام پدرش«رمضان علی» و مادرش«نرگس» نام داشت. وی تحصیلاتش در حد خواندن و نوشتن می باشد. شغل شهید« قربانعلی شاه بلاغی» کشاورزی بود و وی در دوران دفاع مقدس به جبهه رفت و پس از دلاوریها و رشادتها در تاریخ بیست و شش مهرماه 1366، در اثر بمب باران شیمیایی در «پادگان دوکوهه» به درجه رفیع شهادت نایل آمد و در گلزار شهدای «بی بی سکینه» به خاک سپرده شد.

خاطره اتی از فرزند شهید«قربان علی شاه بداغی» که نیز به همراه پدر در سالهای دفاع مقدس در منطقه جنگی به دفاع از میهن عزیزمان پرداخته است به نگارش در امده که در متن زیر ملاحظه می فرمایید.

... بعد از مداحي و سخنراني يكي از فرماندهان و پخش شيريني براي هر گردان و گروهان و دسته اتوبوس هایي آماده كرده بودند كه رزمندگان را به جبهه اعزام كنند. همه رزمندگان از خانواده ها و دوستان خداحافظي مي كردند و سوار ماشين ها مي شدند. پدرم هم بعد از خداحافظي از ما سوار يكي از ماشين ها شد و حركت كردند . آخرين توصيه پدرم اين بود از برادر كوچكتان مواظبت كنيد. چند روز از اعزام پدرم كه مي گذشت مرخصي من هم تمام شد و من هم عازم جنوب شدم به پادگان «دوكوهه» رفتم و از آنجا به »لشگر ده سيدالشهدا» پيوستم ديدم پادگان دو كوهه برابر نيرو شده حدس زدم كه با اعزام سپاهيان محمد رسول الله آمدند.

از دوستان كه جوياي احوال شدم و از اعزام سئوال كردم گفتند: با اعزام جديد اين برادران از كرج آمده اند. گفتم: پدر من هم با اونا اعزام شده برم ببينم به پرسنلي لشگر مراجعه كردم گفتند: پدرت در گردان تداركات است به گردان تداركات رفتم وارد آسايشگاه كه شدم با نيروهاي زيادي مواجه شدم كه در حال صرف ناهار بودند، همينطور كه نظاره مي كردم به افراد دور سفره يك دفعه در انتهاي سفره چشمم به چهره نوراني و بشاش پدرم افتاد كه او در حال تقسيم غذا بود. با عجله پوتين هايم را درآوردم و بسوي او رفتم پدرم با ديدن من از جا بلند شد مرا در آغوش گرفت و گفت پسرم خوش آمدي و بعد يك بشقاب غذا به من داد و گفت اول ناهار بخور بعد حرف مي‌زنيم بعد ازناهار شروع به صحبت كرديم پدرم مرا به دوستانش معرفي مي كرد

او ميگفت: پسرم من اينجا مسئول تداركات رزمندگان اسلام هستم . غذا و ديگر ارزاق را به آنها توزيع مي كنم و بعد گفت: خوب تو چكاره‌ايي من گفتم: پدر من بي سيم چي گردان حمزه از لشگر سيدالشهدا هستم . كه مَقرمان در قسمت غربي همين پادگان در يكي از ساختمانهاست پدرم گفت: بعضي وقتها كه دلم تنگ شد به ديدنت ميام تا اذان مغرب و عشاء پيش هم بوديم. پدرم گفت: وضو بگيريم بريم حسينيه بعد از وضو به اتفاق رفتيم براي نماز پدرم رفت، جايگاه و با صوتي دلنشين اذان داد. بعد گفت: پسرم از او موقعي كه اينجا اومديم من مؤذن حسينيه شهيد همت هستم و حالا تو هم برو هنگام نماز جماعت تكبيرات نماز را بگو گفتم چشم . به همين منوال هر روز پدرم مؤذن بود و من هم مكبر . پدرم ميگفت نماز حسينيه شهيد همت حال و هواي ديگري دارد . صفوف فشرده رزمندگان در نماز و دعاي وحدت آنها مثل طواف حاجيان به دور حرم الهي است. معنويت و خلوص و پاكي و صداقت آنها انسان را شرمنده مي كند. همانند فرشتگان خدا در حال خضوع و خشوعند و خدا را پرستش مي كنند .

بله روزها و ماهها همين طور سپري مي شد چندين بار با پدرم هر 40 يا 50 روز يكبار به مرخصي مي رفتيم و بر مي گشتيم در آخرين مرخصي كه رفته بوديم پدرم حالت روحي به خصوصي داشت از همه حلاليت مي‌طلبيد به همه اقوام و دوستان سركشي مي كرد به تنها خواهرش كه در فرسنگها راه دور بود و شوهرش شهيد شده بود، سركشي كرد و خداحافظي نمود.

شب بود تازه مشغول صرف شام بوديم كه بايد فرداي آن روز به جبهه مي رفتيم كه ناگهان زنگ خانه به صدا درآمد . بله «عموقاسم» بود كه تازه از مأموريت برگشته بود و براي خداحافظي و بدرقه پدرم آمده بود. پدرم با ديدن عمويم خيلي خوشحال شده بود چون اون رو خيلي دوست مي داشت او را در آغوش گرفت و در حالي كه قطرات اشك از چشمانش مي ريخت، مي گفت: برادر جان! حلالم كن شايد ديگه برنگشتم. عمويم مي گفت: اين حرفه چيه؟ ان شاالله با پيروزي بر مي گردي و براي پسرت عروسي مي گيريم . بعد از صرف شام پدرم مي گفت: كاش الان برادرم مختار هم اينجا بود اون رو هم مي‌ديدم . عمو قاسم گفت: من مي‌رم اونا رو مي‌آرم و رفت پس از يكي دو ساعت ديديم اونا هم اومدند . پدرم با عمو مختار هم درد و دل مي كرد من اين رو شنيدم كه پدرم به عموم مي گفت: يادت هست پياده با هم رفتيم كربلا و امام حسين را زيارت كرديم حالا هم دارم ميرم زيارت امام دلم براش تنگ شده ، باز با پاي پياده و اين بار پا به پاي رزمندگان اسلام خواهم رفت راه رو كه باز كرديم شما هم بچه ها رو برای زیارت بیار. ولي شايد برنگشتم، حلالم كنيد .

عمو مختار و بچه هايش شام نخورده بودند پدرم كنسروي را كه در ساكش بود درآورد به ما داد تا داغ كنيم اونا بخورند. شام را حاضر كرديم خوردند و همه خوابيدند.

براي نماز صبح با پدرم به مسجد محل رفتيم كه پدرم چندين سال بود خادم آن مسجد بود. بعد از اذان پدرم نماز خوانديم هنگام رفتن از مسجد ديدم پدرم محراب مسجد را بوسه ميزند و از مسجد خداحافظي مي‌كند . بعد از صرف صبحانه به اتفاق ميهمانها به راه آهن تهران رفتيم و از همه خداحافظي كرده و حركت كرديم .

روز شنبه بود رسيديم به پادگان ، پادگان و نيروهايش شور و هواي ديگري به خود گرفته بود. رزمندگان مي‌گفتند آماده باش صد در صد زدند و عمليات در پيش است ...


                                                                          ادامه دارد...


منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده