خاطرات پدر و پسر در جبهه (1) / «حبیب بن مظاهر» زمانه
شهید«قربان علی علی شاه بداغی» در سال 1303، در « آوج» همدان به دنیا آمد.نام پدرش«رمضان علی» و مادرش«نرگس» نام داشت. وی تحصیلاتش در حد خواندن و نوشتن می باشد. شغل شهید« قربانعلی شاه بلاغی» کشاورزی بود و وی در دوران دفاع مقدس به جبهه رفت و پس از دلاوریها و رشادتها در تاریخ بیست و شش مهرماه 1366، در اثر بمب باران شیمیایی در «پادگان دوکوهه» به درجه رفیع شهادت نایل آمد و در گلزار شهدای «بی بی سکینه» به خاک سپرده شد.
خاطره اتی از «غلامعلی شاه بداغی» فرزند شهید«قربان علی شاه بداغی» که نیز به همراه پدر در سالهای دفاع مقدس در منطقه جنگی به دفاع از میهن عزیزمان پرداخته است به نگارش در امده که در متن زیر ملاحظه می فرمایید.
«چند روزي بود كه از جبهه به مرخصي آمده بودم، يك روز بعد از اين كه ناهار را به اتفاق خانواده صرف كرديم بعد از ناهار پدرم رو كرد به من و گفت: ببينم تو مي توني اسم من رو هم بنويسي و به جبهه اعزام بشوم. گفتم: پدر تا ما جوانها هستيم نيازي به شماها نيست. من و برادرم كه اعزام شديم كفايت ميكند و شما از همين جا به مرزداران اسلام دعا كنيد و به آنها قوت قلب بدهيد. اجر شركت در جنگ را برديد ولي پدرم قبول نكرد و در جواب من گفت: شماها سهم خودتان را رفتيد و من هم بايد سهم خودم را بروم . چون در زمان صدر اسلام هم در كنار ياران پيغمبر اكرم دلاوران چون «حبيب ابن مظاهر» بودند و من هم مي خواهم ابن مظاهر خميني باشم.
خلاصه هرچه ما گفتيم: قبول نكرد و فرداي آن روز به من گفت: من دارم مي روم سپاه كه ثبت نام كنم براي اعزام به جبهه من چون ديدم قضيه جدي شده به اتفاق با هم به سپاه كرج رفتيم و پدرم را جهت اعزام ثبت نام كرديم و موقع دریافت كردن كارت اعزام به جبهه رسيد و با سئوالاتي كه از پدرم كردند كارت را به اين شكل پر كردند بعدعكس را به كارت چسباندند و كارت اعزام را به او دادند و گفتند يك اعزام بزرگ قرار همين روزها به جبهه اعزام بشه كه شما را هم با همان كاروان اعزام خواهم كرد .
روز اعزام فرا
رسيد. قرار بود پدرم با اعزام بزرگ سپاهيان محمد رسول الله كه به صورت سراسري بود
عازم جبهه شود. آن روز صبح من مادرم و ديگر اعضاء خانواده به اتفاق پدرم براي
بدرقه او به پادگان «شهيد شرع پسند» سپاه رفتيم آنجا نيروها را گردان بندي و هر
گردان را به گروهان و دسته هاي متعدد تقسيم ميكرد. بعد به رزمندگان لباس
نظامي و تجهيزات ميداد. به پدرم يك دست لباس و پوتين داده بودند كه نه لباسها اندازه او بود و نه پوتينها ...چون پدرم درشت هيكل و چهار شانه بود و قدي حدود
195 سانتيمتر داشت به هر ترتيبي بود با مراجعه به تداركات كل بزرگترين لباس را
براي او گرفتيم وقتي پوشيد، باز لباسها كمي تنگ و كوتاه بود ولي به هر صورتي كه بود،
پدرم آنها را در خود جاي داد ولي پوتين ها به پايش اندازه نشد.
خوشبختانه من درخانه يك جفت پوتين زيپ دار داشتم كه خيلي بزرگ بود رفتم آنها را آوردم پوشيد و به پايش اندازه شد پس از پوشيدن لباسها پيشاني بندي را كه به رنگ سبز بود بر پيشاني بست كه در آن اين نوشته بود «لا اله الا الله» . بعد از تجهيز همه نيروها فرماندهان گردانها را به سوي ميدان كرج حركت دادند كه كاروانها از پادگاه سپاه تا ميدان اصلي كرج را بايد پياده مي رفتند وارد خيابانها شديم از بلندگو شعار و نوحه پخش مي شد و همراهان و رزمندگان سينه زنان در حركت بودند من به احترام پدرم هميشه پشت سر آن حركت مي كردم و به نوحهاي كه از بلندگو پخش مي شد و مي گفت: سپاه محمد ميآيد، می آید پاسخ مي داديم.
در حين حركت هر چند قدمي هم كه راه مي رفتيم پدرم با صداي بلند (چاوشي) مي كرد و همه صلوات مي فرستادند . منقلب شده بودم بغض گلويم را گرفته بود. خلاصه خيابانها را يكي پس از ديگري پست سر گذاشتم و به ميدان اصلي شهر رسيديم كاروان را توقف دادند.
ادامه دارد...