یگانه و تنها
به گزارش نوید شاهد البرز، شهید «قربان محمدنژاد» از شهدای دوران دفاع مقدس هفدهم خرداد 1344، به دنیا آمد. او بیست و سوم فروردین 1362، به شهادت رسید.
آنچه در ادامه میخوانید روایتی از «شهید محمدنژاد» از کتاب «ستارگان راه» است.
«یکّـه و تنهـا آمـده بـودم، نـه پـدری، نـه مـادری و نـه خانـوادهای؛ همه خـودم را جـا گذاشـته بـودم در روسـتایی دورافتـاده از اسـتان آذربایجـان شـرقی و در کـرج دنبـال سـرپناهی کـه بیاسـایم و کارگاهـی کـه درآمـدی کسـب کنـم؛ جوانـی کـه در همـان ابتـدای تحصیـل و در دورۀ ابتدایـی، نصفـه و نیمـه درسـش را رهـا میکنـد تـا انبـان شـکم و لبـاس بـدن و کفـش پایـش را پـر کنـد و بیابـد و بخـرد؛ کیلومترهـا دورتـر از زادگاهـش و سـالها جلوتـر از رشـد سـنیّ اشُ.
مـن، قربـان محمّدنـژاد هسـتم، از ترُکهـای کشـورم، کـه بـه غیـرت و شـجاعت شـناخته شدهاند و بـه جوانمـردی و فـداکاری، ماننـد همـة اقـوام دیگـرِ سـرزمینم، و حـالّا در جبهـه هســتم. از تراشــکاری تــا خط نگهــداری، تفــاوت از زمیــنِ تــا آســمان اســت! امّــا راه زیــادی نیسـت اگـر عاشـق باشـی، اگـر حُـبّ وطـن و درد دیـن داشـته باشـی؛ مگـر میشـد بنشـینی و نظارهگــر باشــی؛ مگــر میشــد بی خیــالِ همه چیــز و همه کــس باشــی؛ خانــواده نــداری کــه نـداری، پـدر و مـادرت کیلومترهـا از تـو دورنـد، کـه باشـند؛ خـودت دسـتت در جیبـت اسـت، درآمـد مختصـری داری، اتاقـی کرایـه کـردهای و خـودت هسـتی و خـودت، امّـا وجدانـت چـه؟ غیرتـت کجـا رفتـه؟ مگـر ایـن خـاک پـارهای از وجـود تـو نیسـت؟ مگـر دشـمنان بـه تیـر کیـن، قلـب مسـلمانان را نشـانه نگرفته انـد؟ مگـر آئینـت ...، مگـر مـردم سـرزمینت ...، مگـر ...، ایـن شـد کـه بلنـد شـدم، قبـل از آمـدن بـه بسـیج رفتـم، یکـی دو سـالی آنجـا بـودم و حـالّا پشـت خاکریـز اوّلِ خـطِّ مقـدّم جبهـه هسـتم؛ ایـن منـم: قربـان محمّدنـژاد.
به خون گر کشی خاک من، دشمن من بجوشد گُل اندر گُل از گُلشن من کجـا میتوانـی زقلبـم رُبایـی تـو عشـق میان مـن و میهن من مسـلمانم و آرمانـم شـهادت تجلّی هستی است، جان کندن من نه تسلیم و سازش، نه تکریم و خواهش بتـازد به نیرنگ تو، توسـن من میخندیــد، ریــز؛ بــا آن صــورت کشــیده و دندان های نامرتبّــی کــه از پشــت پــردۀ لب هایـش در همـان نـگاه اوّل بـه چشـم مینشسـت. یـا سـرِ کار بـود یـا در مسـجد یـا در سـنگر نگهبانـی بسـیج. خـودش بـود و خـودش و همـان نمـاز و روزۀ معمولـی، ولـی دلـی سـیر از دنیـا، بـا زندگـی سـادهای کـه دسـت تنها بـرای خـودش دسـت و پـا کـرده بـود و قلبـی صـاف از دوسـتان؛ یعنـی آینـهای در سـینه کـه بـذر هیـچ بغـض و کینـهای را در آن نکاشــته بــود و بــه حســد و اندوهــی آن را نیالــود؛ هیچ وقــت، هیچ جــا.
او غریـب آمـد، غریـب زندگـی کـرد و غریـب شـهید شـد؛ قربـان محمّدنـژاد؛ در فکّـة غریـب و در اوّلیـن عملیـات از یورش هایـی کـه بـه والفجـر معـروف شـد؛ بـا ۱۷ سـال و ۱۰ مـاه و ۶ روز، کـه همه برگههـای تقویـم زندگـی مردانـهاش اسـت از ایـن دیـار فانـی. راسـتی! داشـت یـادم میرفـت، ایـن را هـم بگویـم، ایـن را هـم بشـنوید، ایـن را هـم بخوانیـد، کـه در پرسشـنامهای کـه از داوطلبـان میپرسـید هدفتـان از جبهـه رفتـن چیسـت، قربـان نوشـته اسـت:
بـرای خدمـت بـه خـدا و بـه فرمـان امـام؛ بـرای اینکـه خدمتـی بـه اسـلام و انقـلاب و بـه رهبـر کبیـر کـرده باشـم.»
انتهای پیام/