شهید دانش آموزی که از حجاب خواهرانش حراست میکرد
به گزارش نوید شاهد البرز؛ محمدحسین فهمیده، فرزند محمدتقی، در شانزدهم اردیبهشت ماه سال هزار و سیصد و چهل و چهار در یك خانواده مذهبی در روستای سراجه از توابع شهرستان قم به دنیا آمد.
محمد حسین از 6 سالگی به مدرسه رفت او دوران ابتدائی را در مدرسهی شهید هادی كریمی قم (روحانی) با موفقیت پشت سر گذراند و پس از آن به همراه خانواده از قم به شهرستان كرج مهاجرت كرد. او دوران راهنمایی را در مدرسهی شهیدی كرج به اتمام رساند.
محمدتقی فهمیده، پدرش، گفته است: «محمدحسین در طی دوران تحصیل درسهایش واقعاً خوب و هر سال جزو نفرات برتر كلاس بود».
محمدحسین به ورزشهای مختلف از جمله دومیدانی، فوتبال، پرش از موانع علاقه داشت. او از همان دوران كودكی دوست داشت وضو بگیرد و نماز بخواند. به انجام احكام و تكالیف الهی مقید بود و نمازهای واجب را در اول وقت آن ادا میكرد.
در ارتباط با مسأله روزه با اینكه هنوز به سن تكلیف نرسیده بود، در حد توانایی خود روزه میگرفت. او احترامی خاص برای پدر و مادر خود قائل بود. به نیازمندان كمك میكرد و كسی را اذیت نمیكرد.
پدرش همچنین گفته است: «محمدحسین معلم اخلاق بود. همه از حضورش و اخلاق حسنه او لذت میبردند. او در ارتباط با خواهران خود و رعایت حجاب آنها خیلی تعصب داشت و در زمانیكه در مدارس ابتدایی به حجاب دختران توجهی نمیشد. محمدحسین با غیرت و مردانگی قابل تحسین از حجاب خواهران خود حراست میكرد و آنها را در مسیر رفت و برگشت مدرسه همراهی میكرد و در راه تربیت اسلامی خواهران خود و تحصیلاتشان به خانواده كمك میکرد.
علاوه بر این به امور خانه میرسید و خریدهای خارج از منزل را به عهده داشت كه دیگر نیازی به بیرون رفتن مادر و خواهرانش نباشد. گاهی به او میگفتم: خواهران شما در سنی نیستند كه تكلیف الهی را به طور كامل رعایت كنند. البته این در حالی بود كه در اوایل انقلاب اكثر مدارس ابتدایی به صورت مختلط و فاقد حجاب بودند، ولی محمدحسین با غیرتی مردانه ما را ارشاد كرد و میگفت: اینطور نیست كه شما عنوان میكنی. اگر الان نتوانستید مسایل دینی را به آنها بیاموزید و آنها را ملزم به رعایت حجاب كنید، آن وقت این اعمال به صورت عادی و اعتقاد دینی در آنها باقی خواهد ماند.»
محمد حسین با آن سن كم در ایام ماه مبارك رمضان به هنگام سحر با بلند كردن صدای رادیو اهل منزل و همسایگان را بیدار میكرد و خود هم در حد توانایی روزه میگرفت. او در ارتباط با مرمت و بازسازی و مسایل فرهنگی مدرسه فعالیت داشت.
فرشته فهمیده، خواهرش، گفته است: «در آن زمان به حسین میگفتند: حسین ریزه. من كلاس چهارم ابتدایی بودم كه محمد حسین من را به مدرسه میبرد تا آن وقت حسین 3 تا روسری خریده بود. تا به مدرسه میرسیدم، مدیر مدرسه من را میدید و روسری را به سطل زباله میانداخت و سومین بار محمد حسین به مدیر مدرسه ما گفت: حق نداری كه روسری را از سر خواهر من در بیاوری و از آن روز بود كه من معنی حجاب را فهمیدم.»
در زمان انقلاب محمدحسین از كرج به قم میآمد و اعلامیه حضرت امام را تهیه و در كرج پخش میكرد. بارها به این خاطر مورد ضرب و شتم عوامل رژیم شاه قرار گرفت.
محمدحسین در راهپیماییها و تظاهرات قبل از انقلاب شركت و اعلامیههای امام را در بین مردم پخش میكرد شبها در پشت بام با صدای بلند با الله اكبر مردم را آگاه میساخت.
او آنقدر فعال بود كه در مراسم 17 شهریور سال 1357 در میدان شهدا شركت كرد.
محمدحسین محیط شهر كرج را برای فعالیتهای انقلابیاش كوچك میدید، بنابراین به تهران میرفت و در راهپیماییها شركت میكرد.
علی طحال، دوستش نقل كرده است: «نیروهای گاردی از كرمانشاه آمده بودند تا از نیروهای گاردی تهران حمایت كنند. حسین به من گفت: بلند شو برویم و با هم رفتیم. او گفت: «كوكتل مولوتوف باید درست كنیم و من تا به حال اسم كوكتل مولوتوف را نشنیده بودم و نمیدانستم اصلاً چیست. بعد حسین برای من توضیح داد كه آن چیست و چگونه ساخته میشود و با هم رفتیم به باند طرف دیگر اتوبان و از ماشینها بنزین گرفتیم و كوكتل مولوتوف درست كردیم.»
همچنین نقل كرده است: «یادم هست روز یازدهم اردیبهشت سال 1358 بود، روز كارگر. آن روز همهجا تعطیل بود. من و حسین آمدیم داخل شهر برای راهپیمایی. آن روز مسیر راهپیمایی از میدان شهدا فعلی به میدان امام بود. دیدم حسین به سمت دیگری میرود و قصد رفتن به مسیر راهپیمایی را ندارد. گفتم: چرا؟ گفت: آنجا كیفش بیشتر است. من خیلی میترسیدم. دو سه مرتبه تصمیم گرفتم از او جدا شوم تا مرا گم كند اما نشد.
آخر او مواظب من بود. بالاخره سوار ماشین شدیم. در بین راه در پیكانشهر پیاده شدیم. گفتم: حسین چرا اینجا پیاده میشوی؟ گفت: این جا كار كوچكی دارم. از گذرگاه اتوبان پیاده به طرف پارك چیتگر حركت كردیم. به خودم میگفتم: خدایا این چه فكری داره؟ در بین راه در زیر گذرگاه اتوبان اعلامیههایی را پنهان كرده بود. میگفت: اینها در روز موعود باید پخش شوند. وارد پارك چیتگر شدیم. در همین لحظه در حالی كه ترس معلوم نبودن هدف از یك طرف و ترس جنگلی ساكت و خلوت تمام وجودم را فرا گرفته بود متوجه یك ماشین شدم، ترسم چند برابر شده بود اما حسین خیلی خونسرد بود. از دستش عصبانی شده بودم، مأمورین پارك ما را دستگیر كردند و بردند به دفتر كارشان. حسین به من دلداری میداد و میگفت: نترس!
هیچ چیز نیست: مأمورین ما را به مقر اصلی انتقال دادند. مسئول دفتر آمد و با ما صحبت كرد. محمد حسین خیلی محكم و با اعتماد به نفس كامل جلو رفت و گفت: ما نیروی حاجآقا خمینی هستیم. بعد گفت: رمز ما هم «هر روزتان پیروز باد» است.
همین كه مسئول دفتر این رمز را شنید به ما احترام گذاشت و گفت: «اگر ماشین میخواهید در اختیارتان قرار دهیم. بعد ما برگشتیم و به كارمان ادامه دادیم.»
مسعود آقاجانی، دوستش، گفته است: «در دوران انقلاب یك روز كه میخواستیم با هم به مدرسه برویم، حسن گفت: امروز مدرسه تعطیل است، من میخواهم بروم تظاهرات در تهران و مدرسه نمیآیم. گفتم: حسین تو تازه آمدهای به این مدرسه با این وضعیت اخراجت میكنند. گفت: نه بابا، ببین توی خیابانها چه خبره. این را گفت و رفت. این یك واقعیت بود كه ما نمیدانستیم چه میگذرد و چه خبرهایی هست ولی حسین تمامی مسایل را دنبال میكرد. مثلاً اگر در تبریز اتفاقی میافتاد، او اطلاع داشت. یادم هست كه اعلامیه امام را چند بار دستش دیدم و گفتم: حسین اینها خیلی خطرناكه، اگر تو را بگیرند اذیتت میكنند، ولی او در جواب میگفت: نه بابا، بعد اشاره میكرد به پهلویش و میگفت: اینجا جایش امن است. حتی گاهی اطلاعیهها را به من میداد كه بخوانم و من خیلی میترسیدم.»
داوود فهمیده، برادرش، گفته است: «محمدحسین نفرت عجیبی نسبت به مجاهدین و سایر گروهكهای ضدانقلاب از قبیل فدائیان خلق داشت و میگفت: اینها همه ضدانقلاب هستند و در مدرسه با معلمان راجع به همین گروهها بحث میكرد»
فرشته فهمیده، خواهرش، نقل كرده است: «یك روز از مدرسه به منزل آمدم محمدحسین را دیدم كه لباسهایش خیس شده و اوركتش نیز پاره شده بود. مادرم كه سر و وضع ایشان را اینگونه دیده بود، از او پرسید: چه بلایی سرت آمده؟ چرا لباست را پاره كردی؟ محمد حسین گفت: به خاطر دفاع از امام خمینی(ره) با بچهها بحث و دعوایمان شده بود و آنها برسرمن ریخته و كتك زدند و بعدش مرا توی كانال آب انداختهاند، به همین دلیل لباسم خیس شده است!»
محمدحسین از زمانی كه خود را شناخت، پیرو رهبر و ولایت فقیه بود. زیرا رهبرمان پیرو اسلام، قرآن و ائمه اطهار(علیهمالسلام) بود و كلام الهی بر زبانشان جاری بود.
محمدحسین، در همه حال گوش به فرمان و مطیع امام خمینی(ره) بود.
پدرش نیز گفته است: «در قبل از انقلاب محمدحسین تصادفی كرد و طحالش پاره شد. بعد از تصادف، روزی كه او از بیمارستان آمد، فردای آن روز امام از پاریس به تهران آمدند و حسین گفت: من باید بروم تا امام را از نزدیك زیارت كنم. ما گفتیم شما دیروز از بیمارستان آمدهای ولی او گفت: من حتماً باید بروم. و با برادرش -كه بزرگتر از او بود- راهیش كردم و امام را زیارت كردند و برگشتند.»
محمدحسین فردی بسیار خوش اخلاق و خنده رو بود. با همه با چهره گشاده و مهربان برخورد میكرد. خیلی زود با دیگران صمیمی میشد. تظاهر و خودنمایی نمیكرد و به طور كلی بیغل و غش بود.
آقای خدابخشی، معلمش، نقل كرده است: «محمدحسین دو سال شاگردم بود. با شیوه اخلاق و كردار او تا حدود زیادی آشنا بودم. فكر و اندیشه او زیبا بود. با اینكه من معلمش بودم، ولی او از نظر سیاسی و اجتماعی از ما جلوتر بود.
من دبیر حرفه و فن بودم. یكبار گفته بودم كه كاردستی درست كنند. محمدحسین وسایلی را كه مربوط به جبهه و جنگ بود، درست كرده بود. او قلم را زمین گذاشته و مسلسل بهدست گرفت. پاك كن را كنار گذاشت و نارنجك را برداشت و با آن میهن را از لوث دشمن پاك كرد.»
محمدحسین بعد از پیروزی انقلاب در فعالیتهای مسجد؛ انجمن اسلامی و بسیج محل عاشقانه شركت میكرد.
با شروع جنگ تحمیلی و صدور فرمان مهم امام خمینی(ره) مبنی بر حضور جوانان در جبهههای جنگ، او به كردستان عزیمت ولی به دلیل سن و كوچكی جثه توسط سپاه پاسداران برگشت داده شده بود.
علی طحال، دوستش، نقل كرده است: «چند روزی بود كه محله ما حسابی خلوت شده بود. دوشب قبل با خبر شدیم كه حسین گم شده و هیچ خبری از او نیست. با شناختی كه از او داشتم، میدانستم كه او هر كاری هست كرده و چند روزی بود كه از حسین خبری نداشتیم. هر روز از خانه بیرون میآمدم، حال و حوصله هیچ كاری نداشتم. والدین حسین به تلویزیون هم اطلاع داده بودند كه حسین گم شده و عكس او را هم از تلویزیون پخش كردند كه اگر كسی از او اطلاع داشت خانوادهاش را از نگرانی نجات دهد.
ماشین پیكان آمد داخل محله ما چهار نفر مرد قد بلند و هیكل با لباس كردی از آن پیاده شدند. یادم هست كه چقدر ترسیده بودم. پیش خودم گفتم اینها چه كارهاند؟!
در همین فكر و حال و هوا بودم كه دیدم پسر كوچكی هم از ماشین پیاده شد. خوب كه نگاه كردم دیدم حسین است. با دیدن حسین ترس ما كمتر شد. آن چند مرد سراغ پدر حسین را گرفتند. بعد از اینكه پدر حسین آمد به او گفتند: ما از تلویزیون متوجه شدیم كه حسین گم شده، ولی او گم نشده بود، بلكه آمده بود كردستان! مات و مبهوت بودیم. اصلاً نمیدانستیم اسم كردستان را از كجا شنیده و چطور در آن موقعیت رفته. آنجا نیروهای انقلابی كرد -كه اصطلاحاً پیشمرگ نام داشتند- گفتند كه ما حسین را آوردهایم كه امنیت داشته باشد و از طرفی احتمال میدادیم كه اگر خودش تنها حركت كند به خانه نیاید و به شهر دیگری برود.»
انگیزه حسین از رفتن به جبهه یاری امام زمان(عج) خویش بود. امامی كه احیاگر اسلام ناب محمدی بود.
حسین بار دیگر به بهانه خرید نان از منزل خارج و با گریه و اصرار فراوان توسط بسیج دانشكده افسری تهران عازم جبهه شد و پس از مدتی حضور در جبهه زخمی شد و در بیمارستان اهواز بستری شد ولی با اندكی بهبودی به همراه دوست و همسنگرش، محمدرضا شمس، از بیمارستان فرار و مجدداً به خط مقدم رفت.
در خط مقدم تقاضای اسلحه میكند ولی فرماندهان از دادن اسلحه به او خودداری میكنند. حسین سخت ناراحت میشود و میگوید: خواهید دید كه من اسلحه گیر میآورم. به همین خاطر او با تلاش فراوان و سینهخیز خود را به سنگرهای دشمن میرساند و یك قبضه تفنگ با تعدادی نارنجك در بازگشت با خود میآورد و به فرماندهان میگوید: نگفتم اسلحه به دست میآورم.
محمدحسین مدت 2 ماه و ده روز در جبهه فعالیت میكرد.
روزی از روزهای مبارزه در خرمشهر دشمن سنگر حسین و یارانش را هدف قرار میدهد. حسین و دوستانش به مقابله با دشمن پرداختند. اما تعداد دشمنان بیشتر بود و تا دندان مسلح بودند. تعدادی از دوستانش به شهادت رسیدند. او و یارانش متوجه شدند كه به محاصره دشمن در آمدهاند. صدای تانكها از چند قدمی به گوش میرسید. هول و هراس همه را برداشته بود. همه دل به خدا سپرده بودند و انتظار میكشیدند كه ببینند چه میشود. در این میان حسین هم به فكر چاره بود. فرماندهشان متوجه شد كه حسین به همه سنگرها سر میكشد.
حسین با سرعت تكتك سنگرها را سركشی كرد و وقتی از آخرین سنگر بیرون آمد، فرمانده متوجه شد كه تعدادی نارنجك برداشته و به كمر خود بسته است و در دست خود نارنجكی را آماده دارد.
تانكهای دشمن به سرعت پیشروی میكردند و دیگر امیدی نبود، حسین این موضوع را خوب فهمیده بود.
یكباره یاران حسین دیدند كه او به قلب دشمن زد. همه فریاد كشیدند حسین نرو و لحظاتی بعد دشمن نابكار مواجه با آتشی سهمگین شد و محمدحسین در هشتم آبان ماه سال 1359 با انفجار نارنجك به درجه رفیع شهادت نائل گشت. او اولین شهید خانواده بود.
پیكر پاك شهید حسین فهمیده را در هشتم آبانماه سال 1359 در قطعه 24 ردیف 44 شماره 11 در بهشت زهرا (س) به خاك سپردند.
انتهای پیام/