دلواپسی یک رزمنده در روز اعزام
به گزارش نوید شاهد البرز؛ جانبازان «عباس کیایی» از راویان ایثار استان البرز است. او در روایت خاطراتش از دوران دفاع مقدس در این بخش خاطره اولین اعزامش را بیان میکند.
«اولین باری که قرار بود به جبهه اعزام شویم قبل از هر چیزی می بایست پذیرش شویم وبعد از تحقیقات محلی باید به بسیج سپاه برای مصاحبه می رفتیم. بعد از مصاحبه، مانعی برای اعزام به جبهه نداشتیم.
روزها منتظر بودیم که این تحقیقات ومصاحبه تموم شود که بتونیم اعزام بشیم تا بریم وبپیوندیم به دریای بیکران نیروهای بسیجی مستقر در جبهه خلاصه انتظار به سر رسید و تحقیقات تمام شد. نوبت مصاحبه بود قبل از اینکه نوبت مصاحبه ما به پایان برسد اطلاعت واخبار گوناگونی به گوش ما می رسید. سوالهای عجیب و قریبی میکنند پس باید خودمان را آماده کنیم. مشخص بود که سوالها میتواند عقیدتی وسیاسی باشد. شایعه شده بود که باید بدانی کفن میت چند متر وچه جوری است و نحوه غسل وخیلی از این مسائل.....
اینگونه سوالها ما را نگران کرده بود که مبادا ما را به جبهه اعزام کنند ولی آنقدرعشق رفتن به جبهه داشتیم که حاضر بودیم همه این سوالها را جواب بدهیم.
خلاصه روز موعود رسید. دل تو دلمان نبود که اگر مردود شویم چه کنیم. جبهه بی جبهه... همه این سوالات از ذهن ما مثل برق عبور میکرد. لازم بهذکر است که من به اتفاق چندتا از بچه محلهامان اسم نویسی کرده بودیم که دوتا از این عزیزان «علی فلاحپور» و«حسین فلاحت پور» و«رضا فلاحت پیشه» بودند که فقط من و حسین فعلا جون سالم بهدر بردیم البته که لیاقت شهادت را نداشتیم.
بگذریم، نوبت مصاحبه من شد که صدام زدند. باترس و لرز وارد شدم. حالا چرا با ترس و لرز چون چندتا از افرادی که قبل از ما رفته بودند، ردصلاحیت شدند و این امر مارا خیلی ترسانده بود. هر چند همین رد صلاحیت شدهها با پارتی بازی وارد جبهه شدند و به مقام والای شهادت رسیدند.
خوشا بهحالشان که در مسلخ عشق پا گذاشته و پروازی به بلندای آفتاب را شروع کردند و آسمانی شدند. خلاصه وقتی داخل دفتر شدم، عکس چند تا شهید را دیدم که خیلی کم سن و سال نشان داده میشد که باخودم فکر کردم حالا که این نوجوانان توانستند جواز ورود به جبهه ها را بگیرند پس ماهم حتما میتوانیم همین فکر بودم که ارزیاب آمد و یک سلام گرمی کرد وآخ که چقدر این صدا دلنشین و آرامبخش بود؛ مثل اینکه من روزی ده ها بار این صدای مصاحبه کننده را شنیده بودم. لبخندی زد وگفت: خوش اومدی؟ گفت: حتما داری پیش خودت فکر میکنی که کفن یک مرده چند متر پارچه دارد؟ درسته؟ یا به این فکر کردی که ممکنه انواع غسل ها را از شما بپرسم. پیش خودم گفتم: این بنده خدا انقدر از این سوالها کرده که همه اینها را حفظ کرده است. دوباره خنده کرد و گفت: خب، بگو ببینم چرا میخوای بروی جبهه ؟ حتما میدانی که در جبهه نقل ونبات تقسیم نمیکنند. گفتم: بله! میخوام برم به عنوان یک بسیجی برای کشورم بجنگم حتی اگر کشته شوم یه نگاهی به من کرد و گفت: خیلی خب، دوباره یه نگاهی به من کرد و گفت: پاشو برو وای فکر کردم مردود شدم. ترسیدم. گفتم: برادر مگر من چه چیزی گفتم که باید برم؟! گفت: مگر نمیخوای بروی جبهه؟! پاشو برو! باورم نمیشد. فکر کردم سر کارم گذاشته است.
برگشت گفت: ما تو تحقیقاتمان به آن چیزی که میخواستیم رسیدیم. باورم نمیشد مثل یکقهرمان آهسته آهسته از اطاق پذیرش خارج شدم چندتا از بچه ها ازمن سوال میکردند؛ فلانی چه سوالی از ما میپرسند؟ منم باد تو غبغبه مینداخنم و میگفتم: بله! خلاصه پذیرش از نیروهای بسیجی بهپایان رسید وخیلی از برادران پذیرش شدند وروز اعزام مشخص شد. باور کنید از آن ساعت به بعد دیگر در پوست خودم نمیگنجیدیم. لحظه شماری میکردیم بعد از چند روز نوبت اعزام فرارسید. ساک و وسایل مربوطه را جمع کردیم و خداحافظی حرکت کردیم بهطرف بسیج سپاه که آن موقع در بهداری فعلی سپاه بود، رفتیم.»
انتهای پیام/