شهیدی که روز عاشورا، شهادت روزیاش میشود
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید لطف الله نامدار، دوم شهریور 1337 در اشتهارد از توابع در شهر اشتهارد از توابع شهرستان کرج به دنیا آمد. پدرش شمسالله نام داشت. تا چهارم متوسطه درس خواند. کارمند سازمان آموزش و پرورش بود. سال 1359 ازدواج کرد و صاحب دو پسر و يک دختر شد. از سوي بسیج در جبهه حضور یافت. يکم شهر یور 1367، در کوشک بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. پیکر او را در زادگاهش به خاک سپردند.
آنچه در ادامه می خوانید روایتی از شهید نامدار است.
«ساده و خودمانی سخن میگفت. بیآلایش می آمد و به رنگ تواضع کنار من مینشست. عشق لطف الله به امام حسین علیه السلام دیرینه و دیرپا بود. ماه محرم که میشد چشمهای مهربانش بنای باریدن داشتند. ایا هیچ می دانید که روز عاشورا روز شهادت اوست؟!
شهید نامداری در سال ۱۳۵۶ ازدواج کرد و ثمره ازدواجش یک دختر و دو پسر بود. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در زادگاهش سپری کرد و به خدمت در آموزش و پرورش مشغول شد و با شروع جنگ داوطلبانه به جبهه رفت. سال اعزامش ۱۳۶۱ بود. اعزامهای او بارها و بارها تکرار شد تا آنکه در سال ۱۳۶۷ در پاسگاه زید، تیری به سرش اصابت کرد. لطفالله ۱۵ روزه بیمارستان امام خمینی اصفهان، در بیهوشی به سر برد تا آنکه در روز عاشورا پا در رکاب کربلاییان گذاشت و به معراج رفت.
همسرش میگوید: در روزهای آغازجنگ، او برای رفتن به جبهه شوق زیادی داشت، اما ما به این خواسته اش رضایت نمیدادیم، چرا که آن زمان، برادر کوچکترش در مناطق جنگی مشغول به خدمت سربازی بود. بعد از آمدن برادر، او درنگ نکرد و آماده رفتن شد. ما هرچه بهانه می آوردیم که: "پدرت پیر و رنجور است و احتیاج به کمک دارد"، لطف الله قانع نشد و رفت.
او هر بار که به مرخصی می آمد وقتی ساک را بر زمین می گذاشت، دستهایش را رو به آسمان می گرفت و گفت: "خدایا! برای جبهه رفتنم، هرچه ثواب و اجری هست، نیمی از آن برای من باشد و نیمی دیگرش برای همسرم." بسیار خوش رو و با اخلاق بود. نماز اول وقت و مسجد را هیچگاه ترک نمیکرد. شغلش فرهنگی بود و در کارهایش جدیت داشت. در هر شرایطی که بود بر خدا توکل می کرد. گاهی در کنار شغل معلمی به کارگری در کوره آجرپزی مشغول شد و هرگاه مزد کارش را به خانه می آورد با خوشحالی می گفت: "این پول مزه زیادی دارد، چون برای کار امروزم، عرق زیادی ریخته ام."
پدرش در سال ۱۳۶۱ به بیماری سختی دچار شده بود. ما او را به برای پرستاری و مواظبت ، به خانهمان آوردیم. لطفالله به مناطق جنگی بستان و جذاب رفت. وقتی برگشت، از اعمال و رفتار برخی آدمهای شهر ناراحت بود و میگفت ما اینجا نشستهایم و می خوریم و می خوابیم، اما هم میهنان ما یا بی خانمان شده اند یا به اسارت رفتهاند!"
من با رفتن همسرم به جبهه، هیچ مخالفتی نداشتم، به خدا قسم اگر میشد من هم به جبهه میرفتم! اما لطفالله همیشه به من می گفت: اگر شما در خانه از یک مریض (یعنی پدرش) و از یک مجروح جنگی (یعنی برادرش) و سه کودک نگهداری کنی، جایی هم با یک رزمنده در خط مقدم خواهی داشت.
همسرم واقعاً عاشق جبهه بود. وقتی مجبور شد او را به بیمارستانی در اصفهان انتقال دادند. همرزمانش می گویند: "وقتی سرش تیر خورد، رادیو اعلام کرد: قطعنامه آتشبس از سوی ایران مورد موافقت قرار گرفته است." بعد هم برای ما خبر آوردند که او مجبور شده و در بیمارستان امام خمینی اصفهان بستری در آن ۱۵ روز چند بار برادرانم و برادر او به عیادتش رفتند؛ هرچند او بیهوش بود. سرانجام در روز دهم محرم از دنیا رفت. آنها سه روز بود که درباره شهادتش به من چیزی نگفته بودند. بیقرار بودم و خیلی گریه میکردم. یک شب لطفالله به خوابم آمد. ناراحت بود. پرسیدم: چرا ناراحتی؟! گفت: "به خاطر اینکه شما ناراحتید." بعد از آن، من دیگر دلتنگی نکردم. خداوند هم واقعاً به من صبر و طاقت داد؛ وگرنه من از دوری او شاید تا به حال زنده نمی ماندم!»
منبع: کتاب مسافران بهشتی