خاطراتِ بچههای انقلاب | تصمیمِ انقلابی
به گزارش نوید شاهد البرز؛ حافظه کسانی که روزهای انقلاب را دیدهاند و شاهد عینی همه حوادث آن روزها بودهاند، گنجینهای از خاطرات و گزارشهایِ ناب برای ما که در آن روزگار نبودهایم.
"نسرین ژولای" یکی از دانشآموزان مبارز و انقلابی است. او که مدتی نیز مسئول انجمن ادبیِ آموزش و پرورش بودهاست بر آن شده که خاطرات دوران مبارزات انقلابی خود را بهرشته تحریر درآورد. نوید شاهد البرز این خاطرات را در مناسبت دهه فجر در چند بخش تقدیم مخاطبان میکند.
آنچه در ادامه میخوانید بخش اول خاطرات این بانوی انقلابی از روزهای حماسهساز دوران پیروزی انقلاب است.
«نسرین با صدای شعارهای (روح منی خمینی، بت شکنی خمینی)، سرش را از روی کتاب بالا آورد. نگاهش به قاب تلویزیون خیره ماند. مشتها یکپارچه بالا و پایین میرفتند و شعارها توسط مردم تکرار میشد.
او با دیدن چهرهی نورانی امام خمینی«ره» که روی بالکن حسینیهی جماران ایستاده بود، سرش را به طرف پدرش؛ مشهدی محمدعلی چرخاند. مشهدی محمدعلی که از همان ابتدا ذاکر اهلبیت و یکی از معتمدین محل به حساب میآمد، با محاسنی سفید روبهروی تلویزیون به بالشهای گرد قرمز زیر تاقچه تکیه داده بود. او با دیدن تصویر حسینیهی جماران تا میتوانست صدای تلویزیون را زیاد کرده و سرش را به جلو خم کرده بود، انگار تلاش میکرد با دقت بیشتری برنامه را دنبال کند. ذهن نسرین با دیدن این تصاویر به سالهای خیلی دور پرکشید. سالهایی که به خاطر مبارزات انقلابیاش در دبیرستان، بارها تحقیر و تمسخر شده و مورد بازخواست قرار گرفته بود. هنوز با گذشت این همه سال نمیتوانست آن روزهای سخت را به فراموشی بسپارد و همیشه تمام لحظات آن زمان در مقابل دیدگانش رژه میرفتند.
صدای بلند و بم مدیر مدرسه، آقای فتوحی که بلند فریاد میزد در ذهنش تداعی شد:
«ببین دختر، این چندمین بارِ که دارم بهت تذکر میدم؟ برای چی بچههارو دور خودت جمع میکنی و براشون چرت و پرت میبافی؟»
نسرین بدون واهمه در مقابلش ایستاد و به چشمان او خیره شد: «کدوم چرت و پرت آقا؟ اینایی که میگم همهاش حرف حقه.»
زمان طاغوت مدارس مختلط بودند. نسرین از همان بدو ورودش به دبیرستان سعی میکرد حجابش را حفظ و موهای بلند خرماییاش را از نگاه کنجکاو پسران پنهان کند. او حالا در مقطع سوم دبیرستان تحصیل میکرد.
صدای بلند مدیر که خودش از ساواکیها بود و هنوز داشت فریاد میکشید او را به خودش آورد: «مثل اینکه تو حرف آدمیزاد سرت نمیشه. فردا به بابات بگو بیا دفتر تا پروندهات رو بزارم زیر بغلت. اگه باباتو نیاری حق نداری پات و بزاری تو این مدرسه.»
نسرین برای اینکه بیشتر از این در مقابل دوستانش تحقیر نشود، سرش را پایین انداخت و به درز موزائیکهای زیر پایش خیره شد. او داشت به زنگ تفریح بعدی فکر میکرد، زیرا همهی بچهها را با کمک ناهید، فاطمه و زهرا به سالن بزرگی که در گوشهی مدرسه انتظارشان را میکشید، دعوت کرده بود. آنها تصمیم داشتند؛ پیام و عکسهای امام خمینی«ره» را که به تازگی به دستشان رسیده بود در بین دانش آموزان مدرسه پخش کنند و پیام امام را به گوش همهی آنها برسانند، ولی اگر دوباره آقای فتوحی سر میرسید چه؟
او همچنان سرش را پایین انداخته بود، ولی دور شدن آقای فتوحی را حس میکرد. با رفتن او نفسی از اعماق سینهاش بیرون داد و زیر لب زمزمهکنان گفت: «فعلا که به خیر گذشت.»
ناهید با ناراحتی به او نزدیک شد و پرسید: «حالا چیکار کنیم؟ میخوای به بابات چی بگی؟»
«هیچی، فعلا به این فکر کنین که چطوری میخواییم پیام و عکسهای امام و بین بچهها پخش کنیم.»
فاطمه دستانش را به نشانهی تسلیم بالا برد: «من یکی که بریدم، دیگه نیستم. راستش میترسم بچهها مثل تو راپورتم رو به آقای فتوحی بدن. اگه بفهمه به منم میگه بابات و بیار مدرسه، اونوقت دیگه رسما بیچاره میشم، چون خانوادهام مخالف این چیزا هستن.»
زهرا دهانش را به گوش نسرین نزدیک کرد و گفت: «حالا عکسها و اعلامیههارو کجا قایم کردی؟ نکنه یه وقت...
نسرین دستی به شکم باد کردهاش کشید و جواب داد: «اینجا جاشون خیلی اَمنه، اصلا نگران نباش.»
صدای زنگ تفریح در حیاط مدرسه پیچید. در یک لحظه تمام دانش آموزان با صدای ناظم که از پشت بلندگو مدام تکرار میکرد: «همه سر صفهاشون وایسن. از جلو نظام...» به صفها ایستادند.
نسرین با اشاره سر به زهرا و ناهید فهماند که باید هرچه سریعتر، قبل از آنکه ناظم متوجه نبودن آنها شود خودشان را به صف برسانند.
وقتی صفها منظم شدند، همه به ترتیب به کلاسهای خودشان رفتند. به محض اینکه نسرین خودش را پشت نیمکت جا داد، برای خوردن زنگ بعدی شروع به لحظه شماری کرد به طوری که اصلا متوجه نشد چه زمانی معلم وارد کلاس شده و درس ریاضی را شروع کرده است. دائم حرفهایی را که قرار بود برای روشنگری دانش آموزان بگوید توی ذهنش مرور میکرد تا چیزی از قلم نیفتد.
او تصمیم خودش را گرفته بود؛ باید واقعیت را به گوش تکتک بچههای دبیرستان ابوذرغفاری گوشزد میکرد تا همه در جریان پیامهای امام خمینی قرار بگیرند. او این تصمیم را در انتهای همان سال ۵۷ که زمزمههایی به گوش میرسید و همه راجع به شخص مهمی حرف میزدند گرفته بود. درست همان زمان بود که با دیدن اولین عکس امام خمینی و نوری که در چهرهی او بود، مهرش به دلش نشست و این را هم میدانست و آگاه بود که اگر پیام او را کسی مخفیانه به گوش مردم برساند، خودش و خانوادهاش توسط ساواک زندانی و شکنجه خواهند شد. زیرا امام خمینی در سال ۱۳۴۲ به دستور شاه از ایران به ترکیه تبعیدشده و سالهای سال حتی در تبعید نیز از رسالتش دست برنداشته بود. او همان کسی بود که وقتی از ایشان پرسیده بودند: «شما چگونه میخواهی به تنهایی قیام کنی؟»
پاسخ داده بود: «من هرگز تنها نیستم. خداوند و اهل بیت کمک میکنند. حتی کودکان در قندان نیز از یاران من هستند.»
نسرین برای اولین بار که عکس او را دید انگار سالهای سال او را میشناخت و چشمان رازآلودش با او حرف میزد. از همان زمان بود که تصمیم خودش را گرفت تا از رهروان او باشد. آن روز نسرین به خاطر اضطرابی که داشت از درس ریاضی چیز زیادی متوجه نشد و هر لحظه که به زنگ تفریح نزدیکتر میشد استرس او نیز بیشتر میشد به طوری که صدای تپش قلب خودش را به وضوح میشنید. بالاخره ساعت موعود فرا رسید. زنگ تفریح زده شد و دانش آموزان با همهمه و سروصدا از کلاس خارج شدند. نسرین عرق روی پیشانیاش را با دست پاک کرد و سریع به طرف ناهید و زهرا که هنوز در گوشهای از کلاس منتظر او ایستاده بودند رفت. وقتی رسید پرسید: «پس فاطمه کجاست؟»
ناهید جواب داد: «فکر کنم از ترسش استعفا داد، آخه قبل اینکه بیاییم تو کلاس بهم گفت: من از زندان و شکنجه و این چیزا خیلی میترسم.»
نسرین بیتوجه ادامه داد: «اشکالی نداره، اصلا مهم نیست. نباید وقت رو از دست بدیم.»
هر سه به اتفاق هم به طرف سالن راه افتادند. هنوز به در سالن نرسیده چند نفر از دانشآموزان را دیدند که منتظر آنها جلوی در ورودی ایستاده بودند. نسرین با دیدن آنها گفت: «برای چی اینجا وایستادین؟ بریم بشینیم. باید منتظر بقیهی بچهها باشیم.»
و خودش جلوتر از بقیه وارد سالن شد. او در بالاترین قسمت روی موکت قهوهای رنگی که پهن بود نشست. آرام دستش را روی شکمش گذاشت. انگار دوباره میخواست از جای اَمن عکس و اعلامیهها خیالش راحت شود. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که تعداد دیگری از دانش آموزان به جمع آنها اضافه شدند. به محض اینکه تعدادشان زیاد شد نسرین قرانی را که همیشه توی کیف با خودش حمل میکرد را بیرون آورد. او میخواست با قرائت چند آیه از قران کریم حرفهایش را شروع کند و به روشنگری دانشآموزان بپردازد.
این داستان ادامه دارد.....