حنابندان در شب عملیات کربلای پنج
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید "داوود نمکی" که نام پدرش حاجمحمود است در سال ۱۳۴۲ در شهر اشتهارد چشم به جهان گشود و نوزدهم دی ماه ۱۳۶۵ در شلمچه به شهادت رسید. گلزار شهدای اشتهارد تربت پاکش را در برگرفتهاست.
آنچه در ادامه میخوانید روایتهایی از زندگی شهید "داوود نمکی" است.
در روزهای پرشور انقلاب جوانی شجاع و زبانزد شد. مردم میگفتند: از روی پشتبام ها به سمت مزدوران نظامی شاه سنگ پرتاب میکرد و آنها کلافه و عصبانی به این سو و آن سو می دویدند. با شروع جنگ اشتیاق داوود در اطاعت از امام و حراست از انقلاب آرمانیاش موجب شد دلش به ندای هل من ناصر حسین علیه السلام لبیک بگوید.
پدرش میگوید: پسرم در نوجوانی خیلی به من کمک میکرد. او دوران سربازی اش را در جبهه گذرانده و بعد از پایان سربازی دختری را برای ازدواج برگزید. او را برایش عقد کردیم اما تقدیرش چنین بود که عشق خود را به راه سیدالشهدا (ع) گره بزند و به جبهه بشتابد. پسرم بعد از سربازی سه ماه به جبهه رفت. اول برادرانش را راهی جبهه کرد و بعد خودش به آنجا رهسپار شد. به او گفتم: اقلاً تو بمان و کم کم باش من دست تنها هستم اما او قرار ماندن نداشت. بیدرنگ رفت و در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید.
شهیدی که با سنگ انقلاب کرد
یکبار نیمههای شب بود که دیدم در خانه به صدا در آمده برخاستم و در را باز کردم. داوود بود. سلام کرد و پا حیاط خانه گذاشت. خوب نگاهش کردم؛ سر تا پایش خاکی و به هم ریخته بود. گفتم: چی شده پسرم؟! چرا سر و وضعت این شکلی است. پاسخ داد: ۴۰ روز است که آبی برای شستشو نداشتهایم، پسرم در روزهای انقلاب کارگر بود. او در کنار کار فعالیتهای زیادی داشت و در تظاهرات شرکت میکرد. خیلی هم نترس و شجاع بود. دائم به پشت بام ها میرفت و ارتشیهای مزدور را با سنگ نشانه میگرفت. وقتی خبر شهادتش را برایم آوردند، زیاد ناراحت نشدم. باخودم گفتم: این دستور خدا و امام است و او باید برای حفظ کشورمان به جبهه می رفت و با دشمنان می جنگید.
مادرش می گوید: پسرم در بچگی آرام و قرار نداشت. کودکی شلوغ و زبر و زرنگ بود. وقتی سرباز بود، یک بار در جبهه ترکش خورد و از قسمت رانش مجروح شد اما دست از جنگ و جبهه برنداشت. وقتی همسری را برای خودش انتخاب کرد. فوری آماده رفتن به جبهه شد. گفتم: صبر کن تا عقدتان را بخوانیم اما زیر بار نرفت و به جبهه رفت. بعد از مدتی هم برگشت و ما آن دو را به عقد هم درآوردیم. بعد از آن باز به جبهه رفت و دیگر برنگشت.
دامادی پسری که شهید شده در رویای مادر
وقتی خبر شهادتش را برای ما آوردند سه برادر دیگرش به همراه دامادم در جبهه بودند. من در خانه نبودم که از طرف بسیج آمده بودند دم در خانه و از همسرم شناسنامه اش را خواسته بودند. گفته بودند پسرتان داوود مجروح شده ، پدرش هم بی خبر از همه جا شناسنامه پسرمان را به آنها داده بود. بعد از آن عمویش پیش همسرم آمده بود و گفته بود: مجروح شدن که شناسنامه نمی خواهد. آنجا بود که پدر داوود متوجه شهادت پسرم شد. ما اصلاً باور نمی کردیم داوود مجروح یا شهید بشود. خیلی شجاع و زرنگ بود. دوستانش می گویند: او بعد از انهدام تانک عراقی تیر دشمن قرار میگیرد و شهید میشود. داوود بعد از شهادت یک شب به خوابم آمد. دیدم که یک سینی پر از نقل و نبات بر سر دارد و از او پرسیدم: اینها برای چیست؟ خندان جواب داد: مادر مراسم عروسی من است. وقتی پیکرش را آوردند دستهایش را حنا زده بود. داوود من در سن ۲۳ سالگی به دیدار خدا رفت.
همرزمش حاج شادالله صدری می گوید: وقتی خبر دادن داوود شهید شده خیلی ناراحت شدم چون خاطرات بسیاری داشتم و صدای دوست داشتنیاش هنوز هم گوشم را نوازش می داد. من و بچههای همشهریمان خیلی گریه کردیم. داوود تازه نامزد کرده بود و بعد هم یک راست آمده بود جبهه. شب عملیات که دستهایش را حنا زده بود به برادرش محمد که همراه ما بود گفت: برو به نامزدم بگو که من در اینجا برای خودم عروسی گرفتم.
انتهای پیام/