عاشقانه هایی برای فرزند شهید
نوید شاهد البرز؛ شهید«نادر جعفری» که نام والدین او «احمد
و صدیقه» است در سال 1340، در کرمانشاه چشم به جهان گشود. او تحصیلات خود را تا
مقطع دیپلم ادامه داد و در دوران جنگ تحمیلی به عنوان رزمنده ای شجاع و فداکار در
سمت تیربارچی رشادت های بی شماری از خود نشان داد تا اینکه در منطقه عملیاتی
سوسنگرد با اصابت ترکش در بیست نهم شهریور ماه 1360، به شهادت رسید. تربت پاک شهید
در مهرآباد ملایر نمادی از ایثار و استقامت در راه وطن است.
روایتی پدرانه از شهید «نادر جعفری در پیش روی دارید که خواندن آن خالی از لطف نیست؛
نادر پسرم بعد از گرفتن ديپلم در رشته رياضي فيزيك به خدمت مقدس سربازي اعزام گرديد ومدت خدمت دوره آموزشي خود را در تيپ قهرمان همدان كيان توپخانه 383 گذراند.
تا اينكه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي وجمهوري اسلامی ايران، لشگريان بعثي عراق جنگ را بر عليه ايران شروع نمودند و اين سرباز فداكار را به منطقه اهواز اعزام نمودند.
وی از زمان اولین اعزام تا زمان شهادت در منطقه جنگی بود تا اينكه به ما خبر دادند كه فرزند شما در جبهه يك دست خود را از دست داده است و من به انديمشك و به بيمارستانهاي «دزفول و اهواز» مراجعه و خبري از فرزندم پيدا نكردم. تا بعد از جستجوي زياد در زير آتش
دشمن و در خط مقدم جبهه به سراغ فرزندم بروم و او را پيدا کنم و اين فرزند فداكار حاضر نشد به مرخصي بيايد و منطقه جنگ را ترك نمايد.
او مي گفت: چون تعدادي از خدمه هاي توپخانه به شهادت رسيده اند من بايد جاي آنها را بگيرم و تا جان در بدن دارم از اين آب و خاك و انقلاب و جمهوري اسلام دفاع نمايم. بعد از شهادت «شهيد چمران»، نادر جعفري در توپخانه به نيروي بسيج پیوست و تنها در شكار تانكهاي دشمن همكاري داشت و داوطلبانه در گردان توپخانه به بسيج و جنگهاي چريك فعاليت داشت و يك شهادت پاك داشت و مي گفت تا من جان در بدن دارم از اين آب و خاك دفاع خواهم كرد تا بعد من مردم با خاطر آسوده بتوانند به زندگي خودشان ادامه دهند.
همیشه شعری را زمزمه می کرد:
«جان چه باشد كه در ره جانان * بنمايم به شوق من قربان»
او قدرتي داشت كه از يك گروهان عراقی باك نداشت چون از مرگ باك نداشت و هميشه داوطلب خط مقدم مي شد.
يكي از خاطرات دیگر اين شهيد آن است كه روزی قرار می شود از هر واحد نفراتی را انتخاب کنند برای نبردی نابرابر که او مثل همیشه داوطلب می شود.
و مادر شهید نیز چنین روایت می کند؛
به ياد پسر عزيزم نادر چه گويم كدامين حسنت را اي گل برشمارم ...
پسرم نادر از همان اوايل جنگ در جبهه عاشقانه جنگيد و لحظه اي از آن وظيفه الهي سرپيچي نكرد. به يادم هست كه در يكي از مرخصي هايش بسيار ناراحت بود و بيشتر در افكار خود فرو مي رفت. وقتي جوياي احوال پريشانش شدم با ناراحتی از بمباران فجيح دزفول سخن گفت. او در حالي كه اشك در چشمانش جمع شده بود. گفت: مادر! بعثی ها فردی را که صلواتی به رزمنده ها چایی می داد در جلوی چشمان مردم مظلوم دزفول تكه تكه كردند. پاساژ بزرگي كه در آنجا بود ويران كردند شعله هاي اتش تمام پاساژ را فرا گرفته بود. وقتي براي كمك به آن انسانهاي مظلوم رفتم آنچه ديدم ناگفتني است. بدنهاي بي سر بدنهاي بي دست و پا و زنان بي پناه فرزندان مظلوم و مادرانی که در اتش مي سوختند و از حمله بمب افكنهاي عراقي خبر مي داد .
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد
انتشارات، هنری