سه‌شنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۱۳:۵۱
مادر شهید «کوروش نظافتی» می‌گوید: ««همه زندگی‌اش خلاصه شده بود در جبهه. 5-6 ماه جبهه می‌ماند و فقط چند روز مرخصی می‌آمد. اما همان چند روز هم مدام به فکر بچه‌های جبهه بود. نمی‌گذاشت برایش رختخواب پهن کنم! روی زمین می‌خوابید. وقتی بالش زیر سرش می‌گذاشتم، گریه می‌کرد. می‌گفت چرا من باید سرم را روی بالش بگذارم در حالی که بچه‌ها در جبهه سرشان را روی خاک می‌گذراند؟ دائم می‌گفت دلم پیش بچه‌هاست.»

شهید

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران، شهید کورش نظافتی، یادگار «علی‌خون» و «فاطمه» سی‌ام تیر ۱۳۴۱ در تهران چشم به جهان گشود. او تا پایان دوره متوسطه در رشته علوم تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. این شهید گرانقدر یازدهم آبان ۱۳۶۱ در موسیان بر اثر اصابت ترکش توسط نیروهای عراقی به شهادت رسید. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است.

بیشتر بخوانید: مجموعه تصاویر شهید «کورش نظافتی» 

نامهِ شهید «کورش نظافتی» منتشر شد

روایتی خواندنی از مادر شهید «کورش نظافتی» را در ادامه می‌خوانید:

مادر شهید «کوروش نظافتی» می‌گوید: «کورش 5ساله بود که برادر بزرگ‌ترش به مدرسه. از آن موقع، بی‌تابی‌هایش شروع شد. می‌گفت من هم می‌خواهم بروم مدرسه. بالاخره به مدرسه رفتیم و با اصرار ما برخلاف خواست مسئولان مدرسه، او را در کلاس اول ثبت نام کردیم.

مسئولان مدرسه می‌گفتند او آمادگی شروع تحصیل را ندارد اما برخلاف انتظار همه، دروس اول دبستان را با نمرات عالی گذراند. آنقدر باهوش بود که همه معلم‌ها از او تعریف می‌کردند. تا دیپلم، به همان خوبی درس خواند.»

اصلاً عجیب نیست که بشنوی در این خانه هم آنکه مهمان آسمان شده، بهترین و عزیزترین بوده، مادر این طور ادامه می‌دهد: «با همه بچه‌هایم فرقی داشت. از نظر اخلاق و ایمان نمونه بود. در خانه کار می‌کرد؛ لباس‌های برادرهایش را می‌شست و کفش‌هایشان را تمیز می‌کرد. خیلی مرتب و منظم بود. از وقتی کمی بزرگ شد دیگر اجازه نداد لباس‌هایش را بشویم. فوتبالیست هم بود، هیچ‌وقت اتفاق نیفتاد من لباس‌های ورزشی‌اش را بشویم. کورش و هم دوره‌ای‌هایش به دلیل شرایط آن سال‌ها، خیلی زود بزرگ شدند.»  

«جای من خوب است»

«همه زندگی‌اش خلاصه شده بود در جبهه. 5-6 ماه جبهه می‌ماند و فقط چند روز مرخصی می‌آمد. اما همان چند روز هم مدام به فکر بچه‌های جبهه بود. نمی‌گذاشت برایش رختخواب پهن کنم! روی زمین می‌خوابید. وقتی بالش زیر سرش می‌گذاشتم، گریه می‌کرد. می‌گفت چرا من باید سرم را روی بالش بگذارم در حالی که بچه‌ها در جبهه سرشان را روی خاک می‌گذراند؟ دائم می‌گفت دلم پیش بچه‌هاست.

آنها خیلی خسته‌اند... اینها را می‌گفت اما از آن طرف برای اینکه من نگران نشوم، کلی از محل خدمتش تعریف می‌کرد و می‌گفت جایم خیلی خوب است. مردم آنقدر برایمان غذا و میوه می‌فرستند که نگو. اگر بدانی چقدر جایم خوب است، هیچ وقت نگرانم نمی‌شوی. البته رفتم و آن جای خوبی که این‌همه تعریفش را می‌کرد، دیدم. پارسال که به مناطق جنگی رفته بودیم محل خدمتش را نشانمان دادند و گفتند آنقدر آن منطقه خطرناک و در دید دشمن بوده که از طریق کابل‌هایی که از پشت جبهه تا آنجا وصل کرده بودند، غذا برایشان می‌فرستاده‌اند، غذایی که معلوم نبود به دستشان می‌رسید یا نه.»

ادامه دارد...

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده