سیری در حیاتِ طیبه شهید خادمی زاده:
سردار شهید ناصر خادمی‌زاده از شهدای دوران دفاع مقدس است. از او روایت شده است: «وقتی می‌خواست خداحافظی کند و از در خارج شود، گفت: خانم زندی اگر خانواده من خواستند در این جا ختمی بگیرند ناراحت نشوید.»

خادمی زاده

به گزارش نوید شاهد البرز؛ قلب شهید بهشتی است که فرشته ها به آن غبطه می خورند زیرا روح آنها هم جنس آینه های زلال رود است که در پس این کرانه هستی بخش حضوری مکرر دارد.

سردار شهید ناصر خادمی‌زاده در سال 1328 در (تویسرکان) از توابع همدان به دنیا آمد. او از همان ابتدای کودکی بسیار مهربان، کوشا و مسئولیّت پذیر بودند. وی دوران تحصیلاتش را در همان شهر آغاز کرد و درکلاس ششم نیز درسش را به پایان رساند، پس از چندی به همراه خانواده اش به کرج نقل مکان کرد. او در سال 1352 ازدواج کردند.

روایتی همسرانه| حفظ ارزش‌های انقلاب

 خانم صدیقه عبدالملکی همسر این شهید بزرگوار می گوید: همسرم یازده سال از من بزرگ تر بود، تا سن من  به حدی برسد که بتوانم همسرم را درک کنم، همیشه آب گرم می‌کرد تا وضو بگیرم و مرا به آرامی برای نماز از خواب بیدار می کرد و می­‌گفت آب گرم کرده‌ام نمازت قضا می‌شود. برخی مواقع وقتی به خانه می آمد و می‌دید من هنوز هیچ کاری نکرده ام و خانه به هم ریخته است او آستین هایش را بالا می زد و با کمک همدیگر خانه را مرتب می کردیم و هرگز به من تندی نکرد، آشنایان به او می گفتند ناصر همسرت را کمی نصیحت کن او می گفت: من با دخ تر چهارده ساله ازدواج کرده ام بالاخره یک روز کدبانوی خانه­ی خودش خواهد شد. ما تقریبا ده سال با هم زندگی کردیم، همیشه خودش می گفت: ما باید به خانواده های نیازمند و بی بضاعت کمک و از آنان دست گیری کنیم. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1360 وارد سپاه شد و بعد از چند ماه خدمت در سپاه به مناطق جنگی اعزام شد و برای پیشبرد اهداف و دستورات حضرت امام (ره) به سپاه و سپاهیان خدمت کرد. شهید خادمی زاده آن روزها تحصیلات عالیه و خیلی چیزهای دیگر که امروز جوانان به آن بها می دهند برای او اهمیت نداشت، ناصر تنها به ندای دل خود گوش می داد که سرچشمه اش به خدا وصل می شد. دهم تیر ماه بود که ناصر شهید شد، حدوداً چهل و سه ماه در جبهه های حق علیه باطل با از خودگذشتگی برای حفظ ارزش‌های انقلاب اسلامی می جنگید و از طریق بسیج به سپاه رفته بود. یکسره در منطقه های جنگی بود، دو سال که از انقلاب گذشت از کارخانۀ کفش ملّی که او مدیر یک قسمت مهّمی از آن بود استعفا داد. به دلیل اینکه بی نهایت به سپاه عشق می ورزید به همین جهت به استخدام رسمی این ارگان مقدّس درآمد.در یکی از       مأموریّت­هایش که در شهر تویسرکان بود به من گفت: اگر با من به مأموریّت بیایید تا یک سال نزد شما خواهم ماند و فرزندانم دیگر از دوری من ناراحت نمی شوند بعد از نقل مکان به تویسرکان حدوداً شش ماه نگذشته بود که سپاه اعلام کرد به وجود او به عنوان فرمانده نیاز دارند، وقتی به خانه آمد گفت: باید بروم، من آشفته شدم به او گفتم به من قول داده بودی که یک سال کنار من و فرزندانت بمانی، سه روز از این ماجرا می­گذشت و او همچنان برای جلب رضایت من تلاش می نمود. گفتم ما در این شهر غریب هستیم اجازه دهید به کرج بازگردیم آن وقت هرکجا خواستید بروید، او بسیار ناراحت شد و گریست و روی پله های حیات نشست و گفت: اینجا سر پل صراط است و من جلوی راه شما را گرفته ام باید اینجا مرا حلال کنی تا من بروم چاره ای نداشتم و رضایت دادم، او بسیار مخلص و با تقوا بود چند روزی به این منوال گذشت، ماه رمضان بود. او گفت: من باید بروم مرا ببخش خیلی به شما ظلم کرده ام به او گفتم: من از شما راضی هستم خدا هم راضی باشد گفت: به محض این که جسدم به کرج آمد، شما هم بیایید. گفتم: این چه صحبتی است که می‌فرمایید. شب با صدای مناجات او از خواب برخاستم. با صدای بلند می‌گریست. پرسیدم:چرا منقلب هستید؟ گفت:خواب دیده‌ام هر چه قسمش دادم او از گفتن خوابش امتناع کرد و بعد از این که اصرار مرا دید فرمود: در خواب دیده ام دو فرشته‌­ی زیبا آمدند، من سر سجاده‌­ام بودم. کنارم نشستند. دستانم را با احترام گرفتند و با خودشان به بالا بردند، اگر خداوند به من لیاقت شهادت بدهد دیگر بر نمی گردم. چند روز بعد وقتی اعزام شد به طور اتفاقی از اتوبوس رزمندگان جاماند و دوباره به خانه برگشت، روز سوم داشتم در حیاط خانه میوه می‌شستم که برای مسیر در ساکش بگذارم. گفت: نمی‌خواهم، میوه‌ها را به بچه‌ها بده.

پیغامی برای شهیدی دیگر

ما در خانۀ استیجاری زندگی می‌کردیم که خانواده شهید بودند، او به همسر شهید صاحب‌خانه‌مان گفت: با شهیدتان کاری ندارید و آن خانم با تعجّب گفت: شما او را از کجا می‌شناسید و صورت فرزندان آن شهید را بوسید و همسر شهید به گریه افتاد و گفت: ان‌شا الله صحیح و سالم برمی‌شد. ناصر دیدگانش را به زمین دوخت و گفت: می روم ولی بر نمی‌گردم به صاحب‌خانه عرض کرد تو را به خدا همسر و فرزندان من در این شهر غریب هستند مواظبشان باشید. وقتی می‌خواست خداحافظی کند و از در خارج شود، گفت: خانم زندی اگر خانواده من خواستند در این جا ختمی بگیرند ناراحت نشوید. ده روز از رفتن همسرم می‌گذشت: شبی خواب دیدم او با لباس سپاه و پرونده‌ای در دستانش روی همان پله‌ها نشسته است. به من گفت: می‌خواهم بروم ولی اجازه نمی‌دهند. من وصیت‌نامه ام را نوشته و لابه لای رختخواب گذاشته‌ام هراسان از خواب بلند شدم و به طرف گنجۀ رختخواب رفتم و پس از جستجو کاغذ تا خورده‌ای را پیدا کردم که وصیت‌نامۀ ناصر بود. چند روزی به شدت نگران و مضطرب بودم اما خبری از او نداشتم که دوباره خواب دیدم آقایی بلند قامت ایستاده و می گوید این جنازه که تشنه به روی زمین افتاده است مال شماست و یقین کردم او به آرزویش رسیده است.

شهید ناصر خادمی‌زاده سرانجام برای پیدا کردن لیلای گم شده‌اش به جزیره مجنون سفر کرد و خالصانه با دشمن بعثی مبارزه کرد تا این که  ترکش دشمن درست سینه او را هدف گرفت و در تاریخ دهم تیرماه 1365، به درجه رفیع شهادت نائل شد. پیکر مطهر او را در گلزار شهدای تویسرکان همدان به خاک سپردند.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده