سیری در حیات طیبه شهید امینی؛
در روایت از سردار شهید «مجتبی امینی» آمده است: «در جبهه‌های غرب هم جانفشانی‌ها کرد و در آنجا مسئول اطلاعات عملیات محور غرب بود به علت دلاوری‌هایش به شیر غران معروف شد.»

به گزارش نوید شاهد البرز؛  جبهه‌ها جایگاه عروج جاودانگی آنان بود، عرصه استقامت انسان‌هایی که کوله‌بار قرن‌ها غربت و مظلومیّت را به دوش می‌کشیدند. برای آنان خاک جبهه بوی کربلا می‌داد، بوی حماسه، شهادت و حیات جاوید، عشق یعنی همه تن با دوست بودن و این آرزوی تمامی عاشقان است و سردار شهید کاظم امینی یکی از آن دلاوران بود که حیات جاوید یافت و هم نفس بودن با دوست را عاشقانه انتخاب کرد. مردی که اسوۀ شهامت، صبر و پایداری بود و الگوی بارز ایثار و از خود گذشتگی، بزرگ مردی که در میادین جنگ و کارزار هراس بر دل اهریمان می‌انداخت و برای این انقلاب تا آخرین قطرۀ خونش نبرد و ایستادگی کرد.

زندگیسردار شهید مجتبی کاظم امینی
مجتبی در تاریخ دهl آذر ماه سال ۱۳۳۶، در شهر کرج در خانواده‌ای متدین و مذهبی پا به عرصه هستی نهاد. دوران تحصیل را در شهر کرج گذراند، بسیار باهوش و زیرک بود و رشته تحصیلی ریاضی را با عشق و علاقه انتخاب کرده بود، اما در جریان انقلاب و شرایط آن دوران تحصیل را رها کرد و از همان زمان مشغول به فعالیّت برای پیشبرد اهداف انقلاب شد و در این راه از هیچ خدمتی فرو گذار نکرد. خدمت سربازی را تمام کرد و بعد از اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید، شش ماه به لبنان رفته در آنجا مشغول آموزش نظامی شد و بازگشت. آنگاه سپاه در شرف تشکیل بود، بعد از تشکیل پرونده به عضویت رسمی سپاه درآمد. در آنجا فعالیّت‌های بسیاری به عهده‌اش بود.
با شروع جنگ تحمیلی راهی جبهه‌ها شد و در چندین عملیات جهاد کرد و حماسه‌ها آفرید. شهید کاظم امینی انسانی فعّال و باهوش بود و در برابر هیچ مسئله‌ای تا به نتیجه و پیروزی دست یابد کوتاه نمی‌آمد. همیشه به دنبال حق و حقیقت بود. در نامه‌ای که این شهید به آقای مظفری نوشت جبهه را اینگونه توصیف کرده بود: سلامی به گرمی دل رزمندگان، به سوزندگی سلاح پاسداران، به صافی دل مؤمنین، به سرخی خون شهیدان و سلامی از فرسنگ‌های دور از میان آتش، خمپاره‌ها، صدای انفجار توپ‌ها و از میان دعا‌های نیمه شب رزمندگان بر شما باد. از جایی برایتان نامه می‌نویسم که تمام نور، صداقت، پاکی نجابت و ایمان است. از مادیات، دزدی، کلاهبرداری و احتکار خبری نیست، کسی به دنبال مقام و دنیا نیست در اینجا انسان خودش را به خدا نزدیک‌تر احساس می‌کند. در این مکان انسان کمتر از یاد خداوند غافل می‌شود، شما خودتان در جبهه بوده‌اید و صفای جبهه را می‌دانید. در اینجا آدم خودش را تنها نمی‌بیند همه با هم برابر و برادرند. هر کسی گرفتاری‌اش را به همه می‌گوید و کسی برای پول کار نمی‌کند و همه سعی می‌کنند به هم کمک کنند، در ازای کار توقعی از هم ندارند و برای هم دعا می‌کنند. چند روز پیش بسیجی چهارده ساله‌ای را دیدم از او پرسیدم: برای چه به اینجا آمده ای؟ در جوابم گفت: مگر در نهج البلاغه نخوانده‌ای که امام علی (ع) فرموده اند: اینقدر جهاد نکرده‌اید که مشرکین به سرزمین مسلمین حمله کرده اند و طلا از گردن زن یهودی که زیر سایه‌ی مسلمین بوده، ربوده‌اند و من که خودم را شیعه علی (ع) می‌دانم چگونه در مقابل این دشمنان سینه سپر نکنم و نایستم. شهید امینی شور و عشق حسین (ع) در دل و جانش با هم آمیخته بود و روز به روز در دلش شعله‌ورتر می‌شد.

سپاه انتخاب من 
با شروع جنگ تحمیلی ابتدا در کردستان با منافقین و کومله‌ها به نبرد پرداخت سپس در جبهه‌های حق علیه باطل در منطقه جنوب کشور با متجاوزین بعثی جنگید و یک‌بار نیز از ناحیه دست در منطقه جنوب مجروح شد. در سال ۱۳۵۹ بعد از بهبودی بلافاصله به جبهه برگشت و این بار به منطقه قصر شیرین اعزام و مسئول عملیات اطلاعات محور غرب شد. ایثارگری‌های زیادی را در آن منطقه از خود نشان داد. شجاعت و رشادت‌های او در عملیات خیبر هنوز هم زبانزد خاص و عام است. از ویژگی‌های بارز این بزرگمرد برخورد خوب و خوشرویی بود، در عین جدیت بسیار مهربان و پسندیده رفتار می‌کرد. هرگز بیهوده لب به سخن نمی‌گشود. او در تاریخ پانزدهم مهر 1362، به سنت رسول اکرم (ص) گردن نهاد و ازدواج کرد. وی بسیار مسئولیّت‎‌پذیر و جدی بود و مسائل جنگ و سپاه برایش همیشه در اولویت قرار داشت. وقتی اقدام به ازدواج کرد شرایط خویش را در نامه‌ای اینگونه نوشت قبلاً زندگی‌ام را شریک شده‌ام، از شش قسمت زندگی‌ام پنج قسمت برای سپاه است. در بیست و چهار ساعت، بیست ساعت یا در یک هفته شش روز را در سپاه هستم. مهمترین مساله در زندگی‌ام سپاه است. اگر قرار باشد بین پدر، مادر، همسر، فرزند و سپاه یکی را انتخاب کنم آن سپاه است. دوست دارم همسرم مشوق من دراین راه باشد به طوری که در این راه سخت (تداوم بخشیدن به راه شهدا) جزئی از این بار گران را بر دوش بکشد نه اینکه از حرکت من بکاهد. من از تجملات و مال دنیا شدیداً بیزارم و فقط برای رفع نیاز از پول استفاده می‌کنم و هر چه دارم با دوستان و (هم‌فکرانم) شریک هستم. همیشه آرزو داشتم که هیچ وقت به پیری نرسم و مرگ مرا انتخاب نکند، بلکه من مرگ را که همان شهادت باشد انتخاب کنم به این دلیل بوده است که تا کنون ازدواج نکرده‌ام. قبل از این که جنگی شروع شود در کردستان بودم و قبل از این که عملیات کردستان شروع شود در لبنان بودم، ولی چه کنم که تا به حال خالص نشده‌ام ولی اطمینان دارم به این آرزویم (شهادت) خواهم رسید، زیرا جوینده یابنده است.
در آینه کلام یاران
یکی از هم‌رزمان او می‌گفت: در جبهۀ جنوب بودیم، یکی از هدایای مردمی به دستمان رسید باز کردیم. شهید امینی به شدت متأثّر شد و گریست و ما را هم منقلب کرد. یک بسته بیسکوئیت در نامه‌ای از دختر بچۀ دانش آموزی که نوشته بود: پولم به اندازه‌ی همین بیسکوئیت بود، ببخشید که نتوانستم چیز بهتری برای شما بخرم تو را به خدا این را از من قبول کنید به جایش من هم شما را دعا می‌کنم تا پیروز شوید. او اشک می‌ریخت و زیر لب می‌گفت: وای به حالم اگر من دین خود را نسبت به این دانش آموز دبستانی ادا نکرده باشم. او قهرمان و دلاور جبهه‌ها بود، شجاعت و سرسختی‌اش همراه با متانتی که داشت او را محبوب دل‌ها کرده بود. مادر بزرگوار او می‌گفت: وقتی مجتبی به مرخصی می‌آمد هوش و حواسش در جبهه بود. مسئله‌ی ازدواج را پیش می‌کشیدم و فکر می‌کردم اگر برایش همسری برگزینم شاید حال و هوای جبهه از سرش بیرون برود و به عروسش دل خوش کند و بماند. دریغ از اینکه او لیلی خویش را در جبهه‌ها یافته بود که اینگونه مجنون‌وار به سویش می‌شتافت و زیر بار نمی‌رفت. وقتی پافشاری‌های زیاد مرا می‌دید با زبانی نرم و زیرکی تمام مانند روز‌های کودکی‌اش مرا آرام می‌کرد و می‌گفت: مادر جان! رفتن من با خودم است و برگشتنم با خداست تا جنگ هست از زن و بچه با من صحبت نکنید من الان فکرم درگیر جبهه است خدا را خوش نمی‌آید دختری که با هزار آرزو به خانه‌ام می‌آید را اسیر خودم کنم به او گفتم: اگر شهید شوی من چه کنم و باز با لبخند همیشگی اش گفت: خدا صبرش را به شما خواهد داد همیشه با منطق مرا آرام و راضی می‌کرد؛ و باز می‌رفت به جایی که عاشقش بود و دل مرا هم با خودش می‌برد. او از انسان‌هایی که دروغگو، ریاکار و بزدل بودند به شدت بیزار بود.

شهید بیدار دل
شهید امینی بر قلب رزمندگان فرماندهی می‌کرد. او همیشه شب زنده‌دار و بیدار دل بود. یکی از هم‌رزمان او می‌گفت: هر گاه از خواب بیدار می‌شدم او را در حال گشت زدن و سرکشی می‌دیدم و یا مشغول راز و نیاز بود گاهی چنان دعای کمیل را زمزمه می‌کرد که دل هر شنونده‌ای منقلب می‌شد به نماز اوّل وقت و نماز جماعت بسیار اهمیّت می‌داد. گاهی با دلسوزی و فداکاری بسیار به یاری تازه واردین می‌شتافت، امّا با همۀ انعطافی که داشت به موقع سختگیر وجدی بود. در اوّلین عملیاتی که شرکت کردم به جذبه‌اش بیشتر پی بردم کنارش بودم که بیشتر بیاموزم به خط دشمن رسیدیم فرمان حمله از بیسیم به ما داده شد صدای توپ و خمپاره بلند بود، ولی فریاد او از همه رساتر به گوش می‌رسید و شکوهمندانه رزمندگان را ترغیب می‌کرد و دلداری می‌داد برخی از رزمندگان را برای پاکسازی فرستاد من و چند نفر تا صبح با او بودیم. درگیری ادامه داشت. خستگی را به وضوح در چهره‌اش می‌دیدم، اما دم نمی‌زد. در همان لحظه گلوله‌ای از کنارم گذشت، ناگهان لرزشی درتن او حس کردم، برای کمک فریاد کشیدم و زیر بازوانش را گرفتم، رزمندگانی که نزدیک ما بودند نگاهشان به سمت ما جلب شد. نگاهی معنا دار به من انداخت و گفت: چیزی نیست نگذار بچه‌ها بفهمند وگرنه روحیه‌شان را می‌بازند. بی آنکه از درد ناله و شکایتی کند فقط سفارش بچه‌ها را می‌کرد. هرچه التماس کردم که به عقب برگردد توجّه نکرد، تا اینکه دست به دامن فرمانده شدم و او که همیشه با ادب و متانت خاصی مطیع فرمان مافوقش بود پذیرفت و به عقب بازگشت. پس از مجروحیت در بیمارستان امام مشهد بستری شد و این توفیق اجباری برای او که مدت‌ها در جبهه‌ها فعالیّت می‌کرد. شاید امکانی بود تا کمی استراحت کند و در کنار خانواده‌اش باشد. بعد از آنکه حالش بهتر شد با عزمی راسخ‌تر دوباره راهی جبهه‌ها شد.

مادرانه‌ای از یک شهید
خانم تاج الملوک ستار آذری مادر شهید کاظم امینی می‌گفت یک روز وقتی که از مدرسه تعطیل شده بود با بچه‌ها رفته بود بیرون یک‌دفعه دیدم آمد از او پرسیدم: چرا برگشتی؟ گفت: بچه‌ها رفتند درون باغ من نرفتم. آن‌ها می‌خواهند مال حرام بخورند من نمی‌خواهم دیدم بچه‌ها آمدند گفتند: باغبان آمد ما را دعوا کرد آمده بودند خانه ما پنهان شوند. مجتبی هم جلوی در ایستاده بود. گفتم: شما چرا جلوی در ایستاده ای؟ گفت: می‌خواهم به باغبان بگویم که بچه‌ها اینجا هستند. گفتم: آن‌وقت فکر می‌کند شما هم همراه آن‌ها بودی. گفت: نه باغبان می‌داند که من آنجا نبودم. دیدم باغبان با چوب آمد جلوی خانه و پرسید: بچه‌ها کجا هستند؟ همۀ میوه‌ها را چیده و درخت‌ها را شکسته‌اند مجتبی گفت: ببخشید! شما آن بچه‌ها را پیدا کنید من هم الان می‌روم و برادرم را می‌آورم. او رفت و برادرش اصغر را آورد و گفت: بیا حاج آقا هر کاری که دوست داری بکن، ولی بخشش از بزرگترهاست. صاحب باغ خیلی خجالت کشید و دیگر چیزی نگفت. هیچ وقت کاری نمی‌کرد که کسی از دستش ناراحت شود.

شهیدی اهل ریسک و شجاع 
بعد از اینکه بزرگ شدند اصغر ازدواج کرد به جبهه رفت و اسیر شد. مجتبی هم بعد از ازدواجش شهید شد، یک‌روز مجتبی به خانه آمد. گفت: مادر به دستم تیر اصابت کرده بود چند روز در بیمارستان بستری بودم و به کسی چیزی نگفتم و از بیمارستان به خانه آمده ام بعد از چند روز با همان دست مجروح دوباره رهسپار جبهه‌ها شد و دوباره بعد از مدتی در عملیات حصر آبادان به شدت مجروح شد و او را به بیمارستان انتقال داده بودند. هنگامی که از بیمارستان مرخص شد به خانه آمد. خودش ترکش‌ها را از بدنش در می‌آورد. بدن مجتبی پر از ترکش بود و تا زمان شهادت همیشه درد می‌کشید، ولی اعتراض نمی‌کرد. با شهید مسعود آخوندی دوستان بسیار صمیمی بودند. مجتبی خیلی مهربان بود، همیشه در کار‌ها و خرید خانه به من کمک می‌کرد، یک روز به من گفت: اگر دیر به خانه آمدم نگران نشوید. دیر وقت بود دیدم که برق زیرزمین روشن شد. نگران شدم و به حیاط رفتم، او با شهید سعید آخوندی یک دستگاه برای چاپ اعلامیه‌ها خریده بودند. مجتبی خیلی اهل ریسک و شجاع بود. شهید امینی در رفتن به جبهه‌ها هیچگاه آرام و قرار نداشت و تامل نمی‌کرد. در جبهه‌های غرب هم جانفشانی‌ها کرد و در آنجا مسئول اطلاعات عملیات محور غرب بود به علت دلاوری‌هایش به شیر غران معروف شد.

در آینه کلام دوستان
دوستانش می‌گویند: چنان در میدان مین دشمن، جولان می‌داد که انگشت به دهان می‌ماندیم. او در غرب و قصر شیرین چهار سال فرماندهی عملیات‌ها را بر عهده داشت. همسرش به او می‌گفت: این جبهه چه دارد که شما این قدر مجذوب آن شده‌ای؟ و او در جواب می‌گفت: در جبهه خلوص و معنویّت برایم موثر است. در آنجا بود که خدا را شناختم و توانستم تا اندازه‌ای بر شیطان نفس غلبه کنم. مجتبی ریاست را دوست نداشت بلکه جرأت و جسارتش موجب شده بود که او را به عنوان فرمانده انتخاب کنند. او پای مکتب هیچ استادی زانو نزده بود تا درس عشق را بیاموزد. او عشق را از مکتب سرور شهیدان اباعبدالله الحسین (ع) آموخت و سرانجام در تاریخ بیست و هشتم بهمن ۱۳۶۲، در منطقه جزیره مجنون عملیات خیبر شهد شهادت را نوشید و به آرزوی دیرینه‌اش رسید.

در آینه کلام هم‌رزم
یکی از همرزمان او می‌گفت: رزمندگان آخرین ساعات روز را به سوی پایان خوش انتظار طی می‌کردند. بعضی وضو می‌گرفتند برخی دیگر پیشانی بند‌هایی را که رویشان نوشته شده بود زائران کربلا می‌بستند بعضی دیگر گوشه‌ای خلوت یافته و با وسواس یک قاضی سراپای زندگی خویش را محاسبه می‌کردند و عده‌ای هم وصیّت‌نامه می‌نوشتند در آن هیاهو غروب نزدیک می‌شد همه برای آخرین بار به نماز جماعت ایستادیم نماز مغرب و عشاء را در حالی می‌خواندیم که اشک از چشمانمان جاری بود شاید ساعاتی بعد یکی شهید و دیگری اسیر می‌شد. چراغ‌های سنگر را خاموش کردیم و هر کس با خدای خود مشغول بود. خدایا به شهادت برادرانم سوگند که از شرم خانواده‌های شهدا، جانبازان و مفقودین خسته شده ام از بس مادران داغدار آن‌ها را دیدم، از بس که هرکجا قدم گذاشتم عکس شهدایی را می‌بینم که پیش از این با آن‌ها دوست بودم خدایا سعادت با آن‌ها بودن را نصیب من بگردان این نجوا‌ها راز و نیازی بود که شهید مجتبی امینی با خدای خود می‌گفت و من که در کنارش نشسته بودم می‌شنیدم او اشک می‌ریخت همه سر بر شانه‌ی هم دیگر گذاشته بودند و حلالیت می‌خواستند. به بچه‌ها نگاه کرد وگفت: مرا به خاطر دردسر‌ها و سخت گیری هایم حلال کنید. گویی می‌دانست این عملیات آخرین عملیاتی ست که در آن شرکت می‌کند ساعاتی بیش به جنگ نمانده بود. آنجا تجلی گاه تمام تاریخ بود و مجتبی امینی در حماسه خیبر به همه درس ایثار و مقاومت داد و در شکستن دژ دشمن تا آخرین نفس ایستاد و همانجا در جزیره مجنون، مجنون‌وار به آرزوی دیرینه اش که شهادت بود، دست یافت. او به همراه چند فرمانده دیگر که در این عملیات آبی و خاکی مهّم به شهادت رسیدند. پیروزی این عملیات‌ها‌را با خون پاکشان امضاء کردند. او در بیست و هشتم بهمن ماه ۱۳۶۲، در منطقه مجنون در عملیات خیبر شهد شهادت را نوشید. سخن از شهادت است و شهید که به آن فیض عظیم نائل آمد سخن از عشق است و واضح است که این واژه بسیار ساده را نمی‌توان معنا کرد: شهید عاشقی ست که دل به طوفان حوادث می‌سپارد قطره‌ای ست که به دریا پیوسته است و آن دلاور دریایی بود که به اقیانوس وسیع وصال پیوست این شهید گرامی پس از سال‌ها بندگی خالص به وصال معبودش رسید و جام شیرین شهادت را لا جرعه سر کشید و از باده‌ی ازلی سرمست گشت و جسم پاک ایشان در امامزاده محمّد (حصارک کرج) آرمید همسر شهید امینی در مورد فضائل اخلاقی او می‌گفت: نحوه‌ی آشنایی من با مجتبی به این شکل بودکه در سال ۶۲ من در اتحادیه انجمن‌های اسلامی دانش آموزان بودم. خواهر مجتبی و همسر برادر وی هم آنجا بودند. از خصوصیاتش تعریف کردند، برای من جالب بود با خانواده‌ام مطرح کردم. او برای خواستگاری آمدند و شرایط خاصی داشت گفت:که مادیات برایم خیلی مهّم نیست سه هزار تومان حقوق می‌گیرم دو هزار تومان کرایه خانه می‌دهم زندگی‌ام مستقل است و در کنار خانواده‌ام زندگی می‌کنم. درطبقه بالا، ولی به آن‌ها کرایه می‌دهم. استقلال را دوست دارم، من هم پذیرفتم قرار شد پانزده مهر ۶۲ مراسم عقد برگزار گردد. آقای موسوی آمدند و خطبه‌ی عقد را خواندند. همان شب قرار شد که فردا ما یک سفر به قم برویم به خاطر اینکه ماه محرم و صفر نزدیک بود خیلی مراسم را سریع انجام دادند ما همدیگر را خوب نمی‌شناختیم. در این سفر اخلاق، خصوصیّات و روحیاتش یک مقدار برای من شناخته شد. اهدافمان به هم نزدیک بود، خیلی اهل مادیات نبود، یک ماشین پیکان داشت آن را فروخت یک مقدار از پول آن را به مادرش داد و مقداری هم به پدرش اصلاً اهل مسائل مادی و تجملات نبود. ساده‌زیستی را دوست داشت چند تخته فرش دستبافت برای خانه خریده بود، خیلی قشنگ بودند خانه خیلی تغییر کرده بود، بعد از یک مدت من احساس کردم که نسبت به بقیه سپاهی‌ها زندگی مان خیلی تغییر کرده است به او گفتم: او هم خیلی سریع فرش‌ها را برد و فروخت و پول قالی‌ها را به جبهه و مقداری هم به خانواده اش داد. یکی دو هفته‌ای بعد از عروسی به جبهه رفت بعد که به مرخصی آمد گفت در سر پل ذهاب مقر حاج بابا خانه‌ای کرایه کرده ام. آنجا محیط خیلی جالبی بود، بیشتر فرماندهان با همسرانشان و بعضی‌ها هم بچه داشتند و بعضی‌ها تازه ازدواج کرده بودند، همه به آنجا آمده بودند و در کنار هم زندگی می‌کردند. خصوصیّات اخلاقی همه نزدیک به هم بود. جمع جالبی بود کم توقع بودند و همه یک سطح زندگی می‌کردند. خیلی‌ها از همانجا همسران شان عازم می‌شدند و بیشتر آن‌ها هنگامی که می‌رفتند برنمی گشتند و شهید و یا مجروح می‌شدند یکی از دوستان نزدیک او شهید علافی بود. از خصوصیّات خوب مجتبی این بود که دوست داشت من مطالعه کنم و درس بخوانم. همیشه می‌گفت انسان باید با مطالعه سطح فکرش را بالا ببرد، پول نمی‌تواند خیلی از مسائل را حل کند. ما با این شیوه زندگی مشترکمان را آغاز کردیم، مشکل خاصی به جز دوری از خانواده نداشتیم. به موقع نمازش را می‌خواند و مطالعه می‌کرد. او خیلی اوقات فراغت نداشت. دیر وقت به خانه می‌آمد. برخی اوقات ساعت سه یا پنج صبح به خانه می‌رسید و غذایی می‌خورد و دوباره می‌رفت یک شب همه خانم‌هایی که در آن مقر بودند به خانه ما آمدند وقتی تمام میهمان‌ها غذای خود را صرف کردند. او که تازه ازجبهه رسیده بود شروع به شستن ظرف‌ها کرد. در حالی که من کار خاصی نداشتم. وی به افرادی که مذهبی بودند علاقه نشان می‌داد. بعضی وقت‌ها احساس می‌کردم با برخورد‌های خوب و مثبت می‌خواهد روی کسانی که اهل دین و مذهب نیستند تأثیر بگذارد.

آرزوی دیرینه یک شهید
آرزوی دیرینه اش شهادت بود همیشه می‎‌گفت: چرا من نسبت به بقیه به این خواسته ام هنوز نرسیده ام می‌گفت: یک بسیجی حدود دو ماه یا یک ماه که به جبهه می‌آید شهید می‌شود و چقدر زود خالص می‌شود و من الان حدود چهار سال در جبهه‌های غرب و جنوب هستم، ولی هنوز این سعادت را پیدا نکرده‌ام. موضوع بچه را هم نمی‌دانست تا این که بعد از مراسم هفت مجتبی متوجّه شدم که باردار هستم. او جبهه را خیلی دوست داشت می‎‌گفت: نوع دید در اینجا نسبت به زندگی و دنیا فرق می‌کند. در حدود دو سه روز قبل از این که عملیات شروع شود زمزمه می‌کرد که عملیاتی در راه است. آقای ناصح فرمانده‌ی تیپ نبی اکرم به خانه ما آمد و در سکوت مطلق روی کاغذ طرح عملیات را کشیدند با همدیگر مکالمه‌ای نداشتند و خیلی آرام بودند زمزمه عملیات در بین خانواده‌هایی که آنجا زندگی می‌کردند پیچیده بود. با تمام وجود احساس می‌کردم که مجتبی برای همیشه خداحافظی میکند، برای همین بغض کرده بودم. یک روز ساعت هفت صبح بود در زدند و خبر شهادت مجتبی و ناصر علافی را به من دادند او برای من همیشه سرمشق و الگو بود. دختر من پدرش را ندید او نه ماه بعد از شهادت مجتبی به‌دنیا آمد و خیلی از خصوصیات پدرش را به ارث برده است.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده