در سالروز ولادت شهید منتشر می شود؛
سه‌شنبه, ۰۴ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۵:۳۹
هاله عظيمي از غم فضاي اردوگاه را درخودگرفته بود. از درختان اردوگاه غم مي باريد. چادرها گويي با ماسخن مي گفتند: آري! دوستانتان كه موقع رفتن باهم بوديدحال پس آنها كجاهستند؟!! آري! برادربا تمام شرمندگي قدم مي زديم تا به چادرخودمان رسيديم.
خاطره خود نوشت از شهید «محمد مالکی» ؛ به سوی گمشده /بخش سوم

نویدشاهد البرز؛
شهید گرانقدر «محمد عبدالملکی»
فرزند «رضاقلی» در چهارم اردیبهشت 1346، در شهر کرج چشم به جهان گشود و وی تحصیلات خود را تا دوم دبیرستان ادامه داد و به عنوان رزمنده ای دلاور پا به عرصه دفاع مقدس نهاد و دلاوریهای او بر صحنه های «شلمچه» حک شد و سرانجام در بر اثر اصابت گلوله دشمن بعثی در تاریخ بیست و یکم دیماه 1365، به درجه اعلی شهادت نایل آمد. پیکر پاک این شهید بسیجی در گلزار شهدای شهریار آرمیده است.
خاطره خود نوشتی از این شهید گرانقدر در دست است که در چند بخش پیاپی آورده می شود و اینک بخش پایانی این خاطرات را در پیش رو دارید:

درهمين فكرها به سرمي بردم و ديوانه وار به اين طرف و آن طرف مي رفتم كه ديدم گردان به ستون مبدل شد و برادرها يكي پشت سرهم راه افتاده اند و به حركت خود ادامه مي دهند. من هم تيربارچي خود را پيدا كردم و دنبال آن درستون به حركت خود ادامه دادم . خيلي سريع به حركت خود ادامه داديم. من غيرازيك امداد غيبي و عنايت خدايي چيزي ديگرنمي توانم آن رانام گذاري كنم و جاي شكرخداوند باقي است كه ما را از آن حادثه هولناك نجات داد. بالاخره راه باتمام خستگي ادامه داديم بعد از گذراندن يال ها و سينه كشاني متمادي، شعله هاي سرلوله هاي تيربارو مسلسل دشمن نمايان شد.

گويي اين سلاح ها برقي بودند و دائم كار مي كرد. روي تپه كه رسيديم برادر «مرداني» كه مسئول گردان ما بود من و چند تا از برادرها را به پيش خود نگاه داشت تا صبح شد و اين طوركه معلوم بود و ما كه خبر از كار داشتيم  صبح به عراقي ها رسيديم. صبح بود كه در محاصره عراقي خود را ديديم و وضعيت خيلي ناجور بود. يك عده اي مجروح شده بودند و همه گيج بودند و نمي دانستندچه بكنند. ازجلو عقب پهلوها تير مي آمد كه بعد برادرمرداني و عده اي از بچه ها از راهي به عقب رفتند و قرار بود كه بعد كه مي تواند در هرطور از محاصره دربيايد و چندي نگذشت كه ديگرجز هشت نفركه دو تا هم مجروح بودند. كسي راكنارخودم نديدم و مطلع شدم كه يك سري ازبچه ها با برادرمرداني رفتند و ما تنهامانده ايم تا اين كه برادري به نام علي شيري گفت: مگرشما خدا و آقانداريد؟!!! بعدسكوت ادامه داشت كه همان برادر «قرآني» را كه هميشه پيش خودحمل مي كرد را درآورد و استخاره اي كرد و گفت كه بلندشويد. خوب درآمده ازين طرفي برويم و ما هم با آن دو مجروح بلند شديم و يكي از مجروح ها را که زیر بغل را گرفته بودیم و می بردیم.

همين طوركه به آن روحيه مي دادیم شروع كرديم به عقب آمدن از زير اين درخت به پناه آن درخت همين طور به عقب مي آمديم و عراقي ها در بالاي بلندي ها بودند و عجب بود كه ما را نمي زدند. خلاصه به شياري كه مملو از درخت بود رسيديم و ناگهان با بدن مجروح مسئول دسته يعني با بچه محل خود برخوردكردم كه يكي از بچه ها محل هم قبل ازما پيش آن رسيده بود و سراو را به زانوي خود گرفته بود. رفتيم پيش آن ها و عده اي از نيروها درآن شيار بودند كه فهميديم آن ها هم امشب مي خواهند به عقب بروند و اطلاعات عمليات هم داشتند و ما هم گفتيم كه با شما به عقب مي آييم.

ناگفته نماندكه تمام آن عزيزان هم زخمي بودند طوري بودند كه ديگرتوان رزم ازآنهاسلب شده بود. خلاصه شب شد و ما هم آن برادرمجروح را در برانكاردي كه از مسئول گردان عمار برادر لشگري گرفته بوديم گذاشتيم و آخر ستون راه افتاديم. ناگفته نماندبرادر«دهقان پور» كه مجروح بودخيلي جثه بزرگي داشت و عجيب سنگين بود و ما چهارنفري هر كس يک گوشه برانكارد را گرفته بوديم. تپه ها را همين طور ردمي كرديم و من با گريه هرچه به بچه هاي ديگر كه در ستون مي رفتند التماس مي كردم كه بياييد كمك كنيد. كسي نمي آمد و خلاصه ستون رفت و ما بر جاي مانديم و هيچ كجا را هم بلد نبوديم. وقتي برانكارد را زمين گذاشتيم تا استراحتي كنيم. دو تا از بچه ها گفتند: ماديگرنمي توانيم آن را بياوريم و اگرهمين طور بخواهيم ادامه بدهيم به زمین خواهيم خورد و همه ما را به اسارت خواهندبرد و من و يكي از بچه ها هرچه اصراركرديم قبول نكردند و دو نفري هم كه نمي شد آن راحمل كرد.به گريه افتادم و چشماني اشك آلودپيش مجروح رفتم و گفتم كه اين ها اين گونه سخن مي گويند.

چه كنم و او هم مي گفت: مراببريد. مراجانگذاريد ولي بعد از اين كه به او گفته شد با برادران اطلاعات عمليات خواهيم آمده و شما رامي بريم.

آخرين كلام اواين بود كه هرچه مي خواهيدبكنيدو ما آن را جاي گذاشتيم و ديوانه وار به اين طرف و آن طرف مي رفتيم و جايي را هم بلدنبوديم. همين طوركه مي رفتيم ناگهان منوري را زدند و ما خود را در وسط يك خاكريزدايره مانندی ديديم كه داخل آن پرازعراقي بود و گاه گاه باهم صحبت مي كردند و پراكنده مي شدند كه خيلي سريع از آن جادورشديم و رفتيم و درجویي افتاديم كه كنارآن جاده اي بود و بعدا كه عقب آمده بوديم فهميديم كه آن جاده درست به عقب و مقرمان می خورد.

عراقیها هم گراي آن جاده را گرفته بودند و آن جا را عجيب مي كوبيدند و ما قدمي مي دويديم و باز زمين گير مي شديم و در جايي هم به دو عراقي برخوردكرديم. درحدود دومتري ما بودند و ما هيچ اسلحه اي نداشتيم و فقط چندنارنجكي داشتيم و عراقي ها به ما مي گفتند: تعال! تعال! بياييد ولي ما نشسته بوديم و از جاي خودحركت نكرديم وخواست خدا آنها هم رفتند و به راه خود ادامه داديم و رفتيم تا اين كه صداي نحيفي شنيدم و برگشتم. چندقدمي به طرف صدا آمدم و جاده مانندي رو به روي خود ديدم و مثل اين كه هنوزنفس مي كشيد. به اوگفتم: ايراني هستي ياعراقي؟ گفت: ايراني هستم. گفتم: مال كدام لشگرهستي؟ گفت: حضرت رسول. تا اين را گفت: ازصدايش شناختم و گفتم: «محمدمحرابي» تو هستي؟ گفت: آره. محمد كه ناجوان مردانه بدنش را سوراخ سوراخ كرده بودند بلندش كردم و زيربغلش را گرفتم و آهسته آهسته عقب آمديم و هرموقعي كه خمپاره مي آمد اين بنده خدا كه نمي توانست بخوابدولي من كمك مي كردم و به پشت مي خوابيد.  به جايي رسيد آن قدرخمپاره زده بودند كه از فرط خستگي خوابيده بوديم و صداي مانندصداي نارنجك ما را ازخواب بيداركرد و هراسان فكركرديم كه تانكهاي دشمن است و به ناگاه به طرفي صدا مي آمد. فهميديم كه لودرخودي هست و درحال خاكريز زدن هست كه ما ديگر از خوشحالي نمي دانستيم چه بكنيم خلاصه محمدمحرابي رابرداشتيم و به طرف خاكريز خودمان آمديم و درپشت خاكريز تويوتاها بودند كه محمد را سوار يكي ازآن ها كرديم وخودمان هم سوارشديم و تا بيمارستان صحرايي محمد را همراهي كرديم و بعد به اردوگاه خود آمديم اماچه آمدني! هاله عظيمي از غم فضاي اردوگاه را درخود گرفته بود. از درختان اردوگاه غم مي باريد. چادرها گويي با ماسخن مي گفتند:آري! دوستانتان كه موقع رفتن با هم بوديدحال پس آنها كجا هستند. آري! برادربا تمام شرمندگي قدم مي زديم تا به چادرخودمان رسيديم. چادری كه قبل ازعمليات شور و شوقي عجيب داشت اينك به خيمه گاهي عاري ازشادي مبدل شده بود. انگاري دوست نداشت صحبت بكندخلاصه درچادر قبلي كه جمع شديم. حدود هفت نفر از سی نفر باقي مانده بوديم. باقي بچه ها كه اكثراْمجروح شده بودند. با اين هفت نفر به هيچ وجه نمي شد درآن چادر زندگي كرد. جاي خالي بچه ها سينه را مي سوزاند.

تا اين كه برادر «علي شيري» پيشنهادي كرد و به بچه ها دسته گفت: شما هم به چادر ما بياييد تا احساس غريبي نكنيم و ما هم به اتفاق بچه ها به آن چادر رفتيم. شب شد خوابيده بوديم كه معاون تيپ سلمان آمد و با صداي بلندي طلب نبرد كرد و گفت: برادرها بياييد. احتياج به نيروهست اما كسي جواب مثبت نمي داد زيرا براي كسي رمقي نمانده بود. تا از چادربيرون بياييم و با آن وضع چندتا از بچه هامجهزشدند و رفتند و تا صبح شد و صبح هم بازمعاون و تيپ سلمان آمد و بازطلب نيرو كرد كه اين بار من و چند تا از بچه ها رفتيم و با تجهيزشدن سوار تويوتا شديم و به سوي منطقه رهسپار شديم. بارسيدن به خط، ما را به ستون كردند و به سوي طرفي كه درنظر بود بردند و بعد از مدتي راهپيمايي به آن برادران كه ازگردان خودمان بودند رسيديم و بعد از سلام و عليك من به سنگري رفتم. با «حسين رفيق» و يكي ازبچه هاكه «جلال » نام داشت و آن جا بود، بالاخره سه نفري داخل سنگري كوچك خود را جاكرديم و به همين ترتيب چندشبي گذشت و ما را با برادران ارتش تعويض كردند بعد كه با گذشت جرياناتي كه به اردوگاه باز آمديم و بعد آن روز گردان به خط شد و برادر«اسكندر» كوله مسئول گردان بود و شروع كرد به صحبت و اول صحبت هایش جاي خالي بچه ها شهيد را ياد كرد كه ديگربچه ها امان ندادند و همه با صداي بلند زيرگريه زدند و ديگر نمي شدآن مجلس را كنترل كرد.

بغض گلوي همه را گرفته بود و همه شيون مي كردند. بعد از صحبت ها اعلام كردكه ما عملياتي ديگردرپيش داريم هركس مايل است ثبت نام كند. گروها ازهم جداشدند و هرگروهان به سويي رفت و درهرگروهان نفري مأمورشدكه نام نويسي كند. عده اي ثبت نام كردند، عده اي نمي كردند و نوبت به من رسيدمن هم اسم خود را گفتم و آن نوشت در همين حين برادرحسين رفيق بلندشد و اين جمله راگفت: خون ما بايد در همين سرزمين ها ريخته شود. ما به عقب برنخواهيم گشت.

خلاصه كاراسم نويسي تمام شد و به چادرها آمديم. درحدود هفت يا هشت روزگذشت كه گروهان ما كه يك نفر باقي مانده بود به گردان حبيب مأموركردند و آن و گروهان ديگر را به گردان عمارمأموركردند. دسته ما را سوار ماشين كردند و راهي شديم به سوي گردنه «جيب» رسيديم. آن جاشب بود و گردان حبيب هم آماده حركت بود و  عبدالله (عمران)مسئول گردان «حبيب» داشت براي نيروهاي خود صحبت مي كرد كه ما هم رسيديم. بعد از صحبت هاسوارماشين شديم. تابراي حركت واردمنطقه شويم و شب را درلوله ها گذرانديم و شب بعد رفتيم تا به خط برسيم و درضمن من با آن جثه كوچكم تيربارچي شده بودم و آن تيربار كره اي سنگين را بايدحمل مي كردم.

ستون راه افتاد و من درآن حال ياد پدرومادرم افتادم و شروع كردم به دعاكردن آنها و فكرآن ها بودم. تااين كه تويوتا سوارمان كردند و مقداري جلوتر بردند. بعد بازستون شديم و به طرف خط دشمن راهي شديم. درطي راه فقط فكراين بودم آيامي توانم وظيفه اي كه به من محول شده به خوبي انجام دهم يانه؟ خلاصه كلام با دشمن زبون روبرو شديم و تيردشمن شروع كرد به زدن و ستون ما را نشانه گرفته بودكه من با كمكم سريعا تيربار را زمين گذاشتيم و مسلح كرديم و من تيرباربرداشتم و كمك تیر بار هم سه نوار راگرفت. همين طوربه طرف آن تيربارچي عراقي شليك مي كرديم و جلومي رفتم و آن هم به طرف ماولي نمي دانم چرا آن تيرها به ما نمي خورد و بغل ما رد مي شد و عجيب آن بودكه فكر اين را نمي كردم كه اين تيرها به من خواهدخورد يا نه؟ وروحيه عجيبي داشتم بالاخره آن تير بار عراقي خاموش شد و بالاي تپه رسيديم و هنوز تپه بعدي سقوط نكرده بودكه ازروي تپه شروع کردیم مقداري تيراندازي كرديم و تا اين كه آن يكي تپه هم گروه شد و روي آن مستقرشديم و باعده اي كم تقريبا هشت نفربوديم كه صبح شد و عراقي ها عده زيادي بالا ي تپه آمدند و من تااطرافم را نگاه كردم به جزچندنفردراطراف نيستند و آنهاهم با موج آنها را گرفته بود و يازخمي بودندكه با آنها آمديم به تپه عقبش طوري بودكه از همه طرف مي زدند و هيچ راهي نداشتيم چون ماپشت دشمن عمل كرده بوديم و قراربر نيروهاي هم خط اول دشمن بشكنند تا به ما برسندكه آنها نتوانسته بودند و ما هم دروسط دشمن قرارگرفته بوديم كه بايد هر چه سريعترخودمان را به بچه هاي خودي مي رسانديم.

در غيراين صورت اسير مي شديم كه با مشكلات فراوان عقب آمديم و پيش بچه هاي خودي رسيديم و ازآن جا هم به اردوگاه آمديم و بعد از چند روز هم ما را راهي تهران كردند و به خانه آمديم ولي چه آمدني كه درمحل نمي شد سربلندكرد. خانواده شهدا ما رامي ديدند نمي دانستم چه

بگويم

بالاخره دوست اين بود راه ديار عشق در اولين بارسفر ان شاءالله خدا ما را در اين راه ثابت قدم بدارد.                    

عمليات والفجر چهار

                                                                                                          
                                                                                                         
پایان

منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده