در سالروز زمینی شدن شهید منتشر می شود:
سه‌شنبه, ۰۴ ارديبهشت ۱۳۹۷ ساعت ۱۵:۱۴
آري! روزها در مركز به خوشی مي گذشت و گاهي آن قدر در بعد معنوي پيش مي رفتم كه روزهاي متمادي روزه مي گرفتم و شبي يادم هست كه باسه تا از برادران ديگر بلند شديم براي ادای نماز شب البته آن زمان هنوز از متن و درون اين نمازخبري نداشتيم.
خاطره خود نوشت از شهید «محمد مالکی» ؛ به سوی گمشده

نویدشاهد البرز؛ شهید گرانقدر «محمد عبدالملکی» فرزند «رضاقلی» در چهارم اردیبهشت 1346، در شهر کرج چشم به جهان گشود و وی تحصیلات خود را تا دوم دبیرستان ادامه داد و به عنوان رزمنده ای دلاور پا به عرصه دفاع مقدس نهاد و دلاوریهای او بر صحنه های «شلمچه» حک شد و سرانجام در بر اثر اصابت گلوله دشمن بعثی در تاریخ بیست و یکم دیماه 1365، به درجه اعلی شهادت نایل آمد. پیکر پاک این شهید بسیجی در گلزار شهدای شهریار آرمیده است.

خاطره خود نوشتی از این شهید گرانقدر در دست است که در چند بخش پیاپی آورده می شود. اکنون بخش اول این خاطره را می خوانید:

مهرماه سال 1360، بود که قدم به مركز(دانشسرای کشاورزی) نهادم. هدفم از آمدن به مركز اين بود كه از قبل نسبت به اين رشته علاقه زيادي داشته و شايد يكي ازمسائل ديگر آن دوري ازخانواده بود. بالاخره سرنوشت اين طور رقم  خورد که در كوران حوادث ما را به اين نقطه از كره زمين انداخت.

روزهاي اول كه وارد مركز شدم دوستي نداشتم الآن دو تا از بچه هم محله هايمان كه يكي از آن ها در يك ماه اول مركز را ترك كرد و ديگري تا امروز دراين جاباقي مانده است؛ روزهاي اول با شوقي فراوان به درس و عمليات مي رفتم و به هيچ چيز غير از كار كشاورزي و درس فكر نمي كردم.

در ضمن روز مصاحبه كه مي خواستم به مركز بيايم به آقاي شاكري گفته بودم كه می توانم خطاطی کنم. به اين جهت در واحد انتشارات انجمن اسلامي مركز شروع به كاركرده وكم كم در شوراي انجمن راه يافتم و عجب فعاليت داشتم.

به همين جهت كه درانجمن كارمي كردم. سروكارم با يك سري از برادران حزب الهي بود.كم كم دوست داشتم در ابعاد معنوي رشدكنم و دردعاها شركت مي كردم و تقريبا محبوبيتي دربين بچه ها داشتم.

روزها همين طور مي گذشت و پنج شنبه ها كه بايد به خانه مي رفتم. زيادعلاقه نداشتم بروم ولي به طور اجباری بايد مي رفتم. درخانه هميشه بحث بين من و پدر و برادرانم بود. مادرم علاقه خاصي به من داشت به طوري كه از برادران ديگرم بيشتر به من علاقه داشت. آري! روزها درمركز به خوشی مي گذشت و گاهي آن قدر در بعد معنوي پيش مي رفتم كه روزهاي متمادي روزه مي گرفتم و شبي يادم هست كه باسه تا از برادران ديگر بلند شديم براي نمازشب خواندن كه هنوز از متن و درون اين نمازخبري نداشتيم ماه ها و روزها به همين منوال گذشت.

تا اینکه در دي ماه يا بهمن ماه با چند تا از بچه ها تصميم گرفتيم به جبهه برويم و مقدمات برای آموزش فراهم شد و به پادگان رفتيم. يك يا دو شب بودكه در پادگان به سربرديم كه فرماندهان پادگان اعلام كردندكه به مرخصي برويد. تا پنج روز كه يك سر از برادرها هم به پادگان بيايند و آموزش را همه با هم شروع بكنيم. ازاين جهت كه من به خانه خبرنداده بودم و به سختی کارهایم را هماهنگ کرده بودم. با رفتن من به پادگان نامه به دست خانواده مي رسدكه مدرسه فرستاده بود و رفتن مرا به پادگان را به آنهاخبرداده بود و آنها هم دنبال من به اين پادگان و آن پادگان افتاده بودند.

در به همه مرخصی اجباری دادند. من دوست نداشتم که به مرخصی بیایم. لحظه هاي سخت و غيرقابل تحملي برمن گذشت. الاخره به مرخصي آمديم و با جرياناتي كه برسرمن بيچاره گذشت به خانه آمدم. خدا شاهد آن لحظه هاي دردناك غيرقابل تحمل كه حتي ثانيه اي ازآن لحظات را نمي توانم با اين قلم و كاغذترسيم كنم و خدا خودش اين لحظه ها را فيلم برداري كرده و در قيامت من شاهد آنهاخواهم بود.

به خانه آمدم و پدر و مادرم با آن قيافه هاي درهم كشيده و عصباني هرچه مي خواستند به من نوجوان كه در آن سن شايد شانزده سال داشتم گفتند: بدون اين كه فكركنند من درآن زمان چه احساسي در وجودم نهفته است و همه احساس مرا زير پا مي گذاشتند. ولي من مصمم بودم كه بروم تا كار به جايي رسيدكه پدرم گفت: اگر حاضري پيش يك شخصی معتمد برای مشورت برويم. هرچه او گفت: آن را عمل كن. من هم آن خوش بين بودم حرف آن را قبول كرده رفتم. آن شخص باچند كلمه حرف خط زندگي پرجنجال و شلوغ و با حس خوش بینی من را عوض كرد. وقتي به من گفت: نمي خواهد به جبهه بروي ناخودآگاه قطرات اشك برگونه هايم جاري شد. خدايا! نمي دانم چگونه بنويسم. تو خود بهترمي داني. چه گذشت و سوار ماشين پدرم شديم و به خانه آمديم و فرداي آن روز پدرم با ماشين مرا به مركز برد و وقتي از كنارپنجره كلاس ردمي شديم، بچه ها مرامي ديدندكه با پدرم به طرف دفترمي رويم و متوجه شدند که من به جبهه نرفتم.

از همه چيز آگاه شدند و نمي دانم چه شد و چه گذشت افكارم مشوش بود. آخريك نوجواني كه در اوج غرورجواني است اين صحنه ها با اين جوان چه مي كند. بالاخره خدامي خواست كه اين چنين شود.

بعد از آن، روزها براي من چون سال مي گذشت و در هر صورت بايد سپري مي شد. تا عيد1361، آمد و عيد رفتيم به مشهد و چهارده روز در مشهد بوديم تا اين كه برگشتيم و روزها را با رنج و اندوه سپري مي كردم. تا خرداد ماه فرا رسيد و امتحانات رادادم و سه تا تجديدي به جاگذاشتم و یک ماه عمليات تابستاني راگذرانده و با خواست خداوند بزرگ و رحمان بدون آموزش توانستم به جبهه راه يابم و به لشگرحضرت رسول پیوستم.

رفتنم به اين صورت بود كه در تاريخ پنجم تیر ماه 1361، اعزام بود و من دو يا سه روز قبل اين تلاش مي کردم تاكارام را هماهنگ كنم و بروم.

تا اين كه صبح روز چهارم و پنجم كارها باخواست خدا درست شد. البته باسختي هاي فراوان كه شايد هركس توان تحملش را نمي داشت و من نداشتم و اين خدا بود كه مي خواست ما به جبهه برويم و اين سختي ها را هم خدا قدرت و ايمان تحملش را مي دهد.

وقتي از سپاه برگه اعزام گرفتم به من گفتند كه بايد به مسجدحضرت رسول كرج بروم چون برادران اعزامي آنجاجمع شده بودند.خلاصه رفتم در راه چندتا از بچه محلي ها را ديدم و سريع خودم را داخل خانه اي كردم تا مرا نبينند و به خانه خبر ندهند. وقتي وارد خانه شدم. دو زن را مشاهده كردم كه باهم در حال صحبت کردن بودند و تاداخل شدم به يكي ازآنهاگفتم كه اگركمي آب داريد به من بدهيد. تشنه هستم و آن خواهر هم از يخچال خانه درشيشه كمي آب آورد و من هر چند تشنه نبودم ولي يك ليوان آب را سر كشيدم و با خداحافظي از خانه خارج شدم و ازدو نفركه هم محلي من بودند ازآنجا دورشده بودند. داخل مسجدشدم ، مداح داشت، مداحي مي كرد و بعد از مراسم همه برادران اعزامي را در بيرون داخل يك خيابان به خط كردند و به دست صف وسطي پرچم دادند و من هم به خاطر اين كه كسي از آشناها مرا نبيند درصف وسطي ايستاده بودم و از اين جهت پرچمي هم به من دادند و به طرف ميدان كرج به راه افتاديم و ضربان قلبم خيلي تند مي زد و هر آن مي ترسيدم كه كسي مرا ببيند و به خانه خبردهد.

                                                                                                                            ادامه دارد...


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده