در سالروز شهادت شهید« حمیدرضا آغاسی» منتشر می شود:
گفت: براي خواندن نمازحاجت می برم. از اين جا پي به خواندن نمازهاي شب ايشان بردم و فهميدم كه ايشان نمازهاي شب را رها نمي كرد و بعد از نماز هم خيلي دعا مي كرد چون برايش جبهه رفتن آرزو شده بود.
اجابت دعاهای شبانه شهید

نوید شاهد البرز؛ شهید «حمیدرضا آغاسی» فرزند «محمدحنیفه و مریم » در سال 1346، در شهر اشتهارد چشم به جهان گشود. وی تحصیلاتش را تا مقطع دوم دبیرستان در همان شهر در خانواده ای مومن و مذهبی پشت سر گذاشت. در دوران دفاع مقدس پا به عرصه نبرد گذاشت و دلیرانه در راه وطن و انقلاب جانفشانی کرد و در تاریخ سیزدهم اسفند ماه 1365، در منطقه عملیاتی شلمچه جان خود را در راه آرمان های پاکش تقدیم جانان نمود. تربت پاکش در گلزار شهدای اشتهارد در کنار سایر همرزمانش آرمیده است.

چند پرده از خاطرات شهید « حمید رضا آغاسی» در دست است که در ادامه مطلب می خوانید:

خاطرات شهيد آغاسي آنچنان زياد است و فراموش ناشدني كه باید از آنها کتاب خاطرات نوشت. ايشان در سال 1346، در اشتهارد به دنيا آمده است. در دوران طفولیت بیمار شد و بسيار دردش زياد بود و آنقدر دردكشيده بود كه ديگر حال گريه کردن نداشت. در پنج ماهگي كه مريض شد و حدود سه ماه به شدت مريض بود. به شدت لاغر و نحیف شده بود. ما از زنده بودن اين عزيز در اوان طفوليت همه قطع اميد كرده بودیم تا اينكه خدا خواست و با نذر و نياز زنده ماند. در زمان كودكيش آرام و با محبت بود يعني دركنار درس خواندنش درخانه به مادرش كمك هاي فراواني مي كرد نه تنها درخانه بلكه دركارهاي پدرش هم ايشان انجام وظيفه مي نمود. به طور مثال شبي در منزل مهماني بود كه بعد از خوردن شام پس از گذشت يك ساعت ناگهان همه متوجه شدند كه حميدرضا نيست. همه در جستجوي او بودند كه ببينند كجا رفته است. در همين اوضاع بود كه با دستي پر از ظرف شسته شده وارد اتاق شد و نفس ,نفس زنان می گفت كه اينها راك جا بگذارم. از اين كار او همه خيلي خوشحال شدند و كار او مورد تحسين همه قرار گرفت. درصورتيكه ايشان براي مادرش هم دختر بود هم پسر چون در همه حال يار و ياور پدر و مادرش بود.

دو فرزند آخر مادر را تقريبأ مي توان گفت كه ايشان بزرگ كرد. به بچه ها مي رسيد براي مادر غذا مي پخت بعد از بزرگ شدن در حدود سیزده سالگي نه تنها براي خانواده فردي زحمتكش بود بلكه براي بستگان و همسايگان نيز انساني والامقام و خيلي مفيد بود. ايشان نقاشي و كاردستي را خيلي دوست داشت و به كارهاي مكانيكي علاقه زيادي داشت. نقاشيهاي او درمورد درخت و هواپيما و بمب و اين قبيل چيزها بود. در كارهاي جمعي نقش به سزائي داشت مثل درختكاري و راهپيمائي و نمازجمعه و از اين قبيل مسائل به نحو مطلوب و خيلي خوب شركت داشت.

راوی: پدر شهید

اجابت دعاهای شبانه شهید

زمانی که كه حـرف جنگ به گوش ايشان رسيد شانزده سال بيشتر نداشت و بسيار براي رفتن به جبهه هاي حق عليه باطل تلاش مي كرد تا از پدرش رضايت بگيرد. او براي رسيدن به هدف والاي خود كه همان شركت درمناطق جنگي باشد بسیار اصرار و پا فشاری داشت. روزي كه سرگرم كارم بودم (مادر)ديدم كه ايشان مفاتيح را به اتاق مي برد. پرسيدم كه مفاتيح رابه كجا مي بري؟ گفت: براي خواندن نمازحاجت می برم. از اين جا پي به خواندن نمازهاي شب ايشان بردم و فهميدم كه ايشان نمازهاي شب را رها نمي كرد و بعد از نماز هم خيلي دعا مي كرد چون برايش جبهه رفتن آرزو شده بود.

هرگاه برايم كاري انجام مي داد از او تشكر مي كردم. ايشان درجواب مي گفت: مادر ترا به خدا به جاي تشكر به من بگو خداحاجتت را بدهد. نه تنها به من بلكه به همه كس همچنين حرفي را مي زد و موقعه اي كه پدر و مادرش به خانه خدا می رفتند به آنها گفت: سعی کنید بهترین داراییتان را در راه خدا قربانی کنید. ما را آنقدر دوست داشت كه در هنگام برگشت از خانه خدا علاوه براستقبال آمدن ازنرده هاي فرودگاه به اين سوي آمد و خود را به مارسانيد. آنقدر خوشحال بود كه قابل وصف نيست. تنها دردش اين بود كه ما به او اجازه جبهه رفتن را بدهيم و برايش دعا كنيم و مـوقعه اي كه مي گفتــم من تو را دوست دارم و تو برايم فقط پسر نيستي كه يك غم داشته باشم كه تو بهترين فرزند من هستي؟ مي گفت: مادرجان! زمانی كه براي خدا هديه مي فرستي بهترين آن را بفرست و فقط دعا كن بروم. من خواه ناخواه شهيد مي شوم پس صبورباش چون تنها آرزوي من این است. وقتي ما به جبهه نرويم امام خودش مي رود پس بهتراست كه مابرويم و رهبر نرود.

  خلاصه او در فكرگرفتن رضايت نامه بود و از هيچ كاري دريغ نمي كرد. يك بار به فكر افتاد توسط خواهركوچكش رضايت نامه اش را كه بايد پدرش امضاكند بگيرد به خواهرش گفت: به پدر بگو كارنامه ات است و بايد امضا بشود و پدرش با اينكه سواد نداشت متوجه شد و امضاء نکرد.

تااين كه پدرشهيد به دادن رضايت نامه تسليم شد و موافقت خود را اعلام كرد. با هزاران التماس و به ترفندهاي مختلف به جبهه رفت و هميشه وصيتش اين بود كه به دعاي كميل برويد. نمازجمعه را فراموش نكنيد و اسلحه مرا به زمين نگذاريد و مخصوصأ اين حرفها را به برادرهايش مي زد تا اينكه به جبهه رفت و در جبهه براي خانواده نامه مي نوشت و مي فرستاد و با نامـه هاي سوزناك خوددل خانواده را بيشتر به خــودش نزديكتر مي كرد. هنوز از رفتن او به جبهه يك ماه نگذشته بود كه به شدت از ناحيه شكم مجروح شد و تركش بزرگي به شكمش اصابت كرد و ازآن طرف او را به شيراز منتقل كردند و بعد از سه روز وصل كردن خون به بدن او را به منزل آورديم. ضمنأ او را دريكي ازبيمارستانهاي صحرائي عمل كرده بودند و هنوز بیست روز از آمدنش به منزل نگذشته بودكه ديديم باز عشق رفتن دارد و حرف رفتن به جبهه رامي زند و يك ماه بعد هنوز به خوبي خوب و سالم نشده بود كه رفت و بنا به دلايلي ايشان و بقيه افراد اين كاروان را در تهران نگه داشتند و بعداز يك هفته آنها رابه مناطق جنگي رسانيدند واين عزيز در عمليات كربلاي 5ودر مورخه 13/12/65 به فيض شهادت كه همان تنها آرزوي اين عزيز بود نائل آمد آنقدر قبل ازشهادت چهره اش نوراني وبشاش بودكه هركس او را مي ديد مي گفتند كه او به شهادت مي رسد. ضمنأ در اواسط حرفهايم يادم رفت كه بگويم وقتي كه ما ازمكه  برگشتیم باشوخ طبعي كه ايشان داشت پرسيد كه پس سوغاتي من كجاست؟ مادرشهيد به اوداد وگفت: اينها لباسهاي دامادي آينده است و براي تو آورده ايم. سوغاتي راگرفت و دوباره به زمين گذاشت و گفت: مي خواهم شهيد بشوم و در آن دنيا باحوري ازدواج كنم ودرضمن اگر شهيد شدم اينها را در راه خدا بدهيد.

راوی مادر شهید

اجابت دعاهای شبانه شهید


منبع: پرونده فرهنگي شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنري

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده