روایت عشق و شهادت یک معلم روستایی؛ از دیزان تا مهران
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید "اللهوردی آقااحمدی" یکم آذر ۱۳۴۴ درشهرستان کرج به دنیا آمد. پدرش عیسی و مادرش منیره خانم نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. دوازدهم تیر ۱۳۶۵ در مهران توسط نیروهای عراقی با اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. مزار وی دراامامزاده محمد(ع) زادگاهش قرار دارد.
در ادامه متن زندگی نامه خود نوشتشهید "اللهوردی آقااحمدی" را بخوانید.
از آن روزی که متولد شدم و زیر دو گوشم اذان و اقامه خوانده شد، آهسته آهسته فطرتم شکل می گرفت و به خود می گفتم این چه کاری بود که زیر گوش هایم متذکر شدند؟ حرکات خانواده و زمانه و طبیعت را با چشمان کوچکم زیر نظر گرفته بودم. تربیت خانوادگی، طرز برخورد پدر و مادرم در نظرم دور می زد و بر من نقش می بست. زمزمه قرآن در گوشم طنین انداز بود و همگامی که پدر و مادرم نماز می خواندند متوجه حرکت آنها بودم و هنگام خورانیدن شیر که مادرم بسم الله می گفت، متوجه بودم اما درک نمی کردم و یارای سخن گفتن نداشتم که بپرسم چه می گویید. فقط تماشا می کردم هنگامی که مرا در حسینیه و تکایا می بردند و در حالی که ذکر حسین(ع) را می گفتند و حسین حسین می کردند؛ متحیر بودم چه می گویید؟ در این حال مادرم در حالی که قطرات اشک برای حسین در چشمانش جاری بود پستانش را در دهانم می گذاشت. مخلوط با قطرات اشک که برای حسین می ریخت به من می خورانید. با این کار عشق حسین را در جسم و روحم عجین می کرد.
پرورش یافتم و به تدریج وارد جامعه شدم اما جامعه ای روستایی، دور از فرهنگ غربی و شرقی، بلکه فرهنگی ساده و روستایی بود. در آن موقع جامعه روستایی فقط دین را به نماز و روزه خلاصه می کرد و تمام همّ و غمش را برای سیر کردن شکم پرداخته بود. حسین حسین می کردند اما چرا حسین کشته شد مطرح نمی شد. ناله می زدند، اشک می ریختند اما ظالم و قاتل حسین را - آن شاه خائن - را دعا می کردند. همه ناآگاه اما با فطرتی پاک.
در سن هفت سالگی وارد مدرسه شدم و دوران ابتدایی را در مدرسه گِلی و محقر روستایی شروع کردم. کم کم هم سخن می گفتم و هم فرهنگ جامعه بر من اثر می گذاشت. فطرت پاکم را آهسته به ناپاکی می کشاند. مهمترین عاملی که باعث گناه می شد شنیدن فحش های بد در گوشه و کنار دِه، شوخی های نابجای مردان و زنان و جوانان بود که مرا پررو می کرد. دیگر اگر گناه هم می کردم می پنداشتم کار خوبی کرده ام. دوران تحصیل ابتدایی را گذراندم اما فقط به فکر تحصیل بودم.
وارد دوره راهنمایی شدم. در این دوران نسبت به گناهان بیشتر رو آورده بودم اما از جهتی که با پدرم همکاری می کردم و مشغول کار بودم با بچه ها نمی گشتم لذا کمتر در مسائل بیهوده بودم. در این دوران بود که قرآن یاد گرفته بودم اما چون مفهومش را نمی فهمیدم لذا به زور می خواندم. در سال دوم و سوم راهنمایی بود که دوران غرور جوانی تقریباً شروع شده بود. دیگر تابع حرف پدر و مادرم نمی شدم. حتی در مقابل روی آنها نیز می ایستادم و حتی اهانت می کردم و بی احترامی می کردم. نسبت به کوچک ترها یک حالت بی لطفی و بی مهربانی داشتم. بر اثر گناهان شقی شده بودم. اما در خانواده ای بودم که کاملاً مسئله حلال و حرام رعایت می شد و به کارهای نیکو امر می شدم اما چون سطح فرهنگ روستا کم بود و مبلّغ نیز در آن محیط کم بود، بیشتر از این هم از آنها توقع نبود.
سال اول نظری را در رشته علوم انسانی گذراندم. در این یک سال نیز کما فی السابق گذراندم. طبق نامه ای توسط برادر............. به شهر دعوت شدم و در آن نامه خواسته شده بود که من در شهر ادامه تحصیل بدهم. در تابستان ............مهاجرت کردم و راهی شهر شدم. در مرداد ماه همان سال در مرکز آموزش کشاورزی کرج شهید رسول احمدی اسم نویسی کردم و پس از انجام امتحان در آن گزینش قبول شدم. پس از نام نویسی به دِه برگشتم و به کارهای ده از قبیل علف چینی و جمع کردن علف ها(داش چینی و داش بار) پرداختم.
در اول مهر ماه سال 1360 وارد شهر شدم و دیگر تقریباً از خانواده دور شده بودم و در محیطی تازه شروع به تحصیل کردم. یک سال تمام این حقیر در آنجا مشغول تحصیل بودم. در این مدت چند روز به عنوان مرخصی به ده می رفتم. ولی همیشه سعی کردم و هم سعی می کنم که اصالت روستایی بودن را از دست ندهم.
حدود آذر ماه 1361 بود که امام جمعه، رفنت را واجب مفایی کرده بود. اما با توجه به ........ تقریباً روستایی بودنم باعث شد با جامعه وسیع تر همچون شهر و دسترسی داشتن به کتاب های ........ و وسایل فراهم برای شنیدن سخنرانی بزرگان و نماز جمعه، ایثار شهدا باعث شد من آگاه شوم و به حرف امام خود لبیک بگویم و راهی جبهه گردم. در سال 1361 پسر خاله اینجانب برادر محرمعلی بابا محمودی نیز در مرکز شروع به تحصیل کرد و بعد از فرمان امام این حقیر و برادران و محرم علی بابامحمودی تصمیم گرفتیم به جبهه برویم.
پس از گذراندن مصاحبه و نام نویسی در اعزام گفتند که 16 آذر به پادگان بیایید. همه را جمع کردند در پادگان شهید بهشتی کرج. نیرو آنقدر زیاد بود. آنهایی که هیکل داشتند و قدشان بلند بود، انتخاب می کردند. برادر بابا محمودی و برادر رسول احمدی را انتخاب کردند. اما چون قد من کوتاه بود انتخاب نکردند. در حالی که نیروهای انتخاب شده را می خواستند ببرند پادگان شهید باهنر کرج. من نیز به عنوان اینکه این کلاه به پسرخاله بدهم همراه برادران انتخاب شده وارد پادگان شهید باهنر شدم. در آنجا نیز پس از سازماندهی ما را از بین آنها جدا کردند و گفتند: برو خانه خودتان. در آنجا من گفتم: خانه ما طالقان است و راهش دور است. برادر بابایی مسئول نیروها قبول کرد که یک شب در آنجا بمانم و فردا بروم. اما فردا نیز ماندم و خلاصه آموزش دیدم و پس از اتمام آموزش با برادران عازم کردستان شدیم.
اما قبل از اینکه در 16 آذر وارد آموزش نظامی شوم، مدتی قبل از این 6 روز در این پادگان شهید باهنر آموزش دیدم و برادران بهاری، ترابی و ادریسی با ما بودن. اما آنها به خیل شهدا و مفقودین و اسراء پیوستند. و این حقیر از آنجایی که گناه بسیار کردم، لذا هنوز در این دنیا رنج می برم و این از آرزو های من بود که بارها می گفتم خدایا قرآن را شاهد می گیرم که من گناه کردم. هر آن به آن گناهانم اعتراف می کنم و دعایم این بوده و هست که خدایا مرا نیامرزیدی از دنیا مبر. و سزای گناهانم می دانم که سوختن است. اما خدایا مرا با آتش سلاح های دشمن و توپ و خمپاره های دشمن مرا بسوزان. اما مرا با آتش دوزخ مسوزان. بار الها به این بدن ضعیفم رحم کن.
آری شهادت لیاقت می خواهد. در زیر باران گلوله ها زنده برگشتم و یک دانه تیر به من نخورد. اما عاشقان خدا و مخلصان شهید شدند، رفتند. اما در این نیز شکر خدای را که به من لیاقت داد لااقل با دوستان هم سنگر و از استادان اخلاق دانشگاه جبهه درس بگیرم. آری از آنموقع که وارد شهر شده بودم، دعای کمیل و ادعیه های دیگر نمی دانستم چیست. از آن موقع که به تماشای دیار عاشقان شتافتم، تازه فهمیده بودم که اندر خم کوچه ای هستم که آخرش بن بست است و باید عقب نشینم و سر آغاز راه را بگیرم که به بن بست بر خورد نکنم.
آری عزیزان! قدر این امام را بدانید. امامی که خود به تنهایی در تبعیدگاه ها رنج برد و مانند شمعی تنها سوخت و به ما روشنی داد. امامی که کشتی اسلام و استقلال و آزادی را از ورطه غرق شدن نجات داد. آری قلم توانی وصف او را ندارد و زبان در بیان وصفش عاجز است. هرگاه سخن از امام می گویم غیر ممکن است همراه با اشک نباشد. آری ما آن ماهی هستیم که در دریا شناور هستیم و آن روزی که از دریا به ساحل افتیم قدر آب را دانیم. نکند خدای ناکرده امام زمان خود را ولی فقیه خود را نشناخته باشیم و روزی افسوس خوریم که کار از کار گذشته است.
آری ای کودک، نوجوان، جوان، پیر، برنا، خواهر و برادر این امام را با جان باید حمایت کرد. امامی که به پیکره بی جان جامعه ما روح بخشید باید به سخن او تعمّقی ژرفا نمود و از دریای معرفت قطره نوشید. برادرانم و عزیزانم نکند عین مردم کوفه باشیم خدای ناکرده. روزگاری امام را تنها گذاریم هرگز، هرگز، هرگز. تا آخرین قطره خون به امام خود وفا داریم و همچون پرگار به دور نقطه رهبری می چرخیم و دایره او نگهبانی می دهیم.
آری زندگی همراه با ذلت مردن است و زیستن بدون ذلت هرچه کوتاه با عزت است. اینک زمانی رسیده که باید از حسین آن آموزگار شهادت و رشادت، امامت، عصمت، و معرفت ...... درس بگیریم.
انتهای پیام/