گفتگو با پدر شهید «محمدرضا ریاضی»:
پدر شهید «محمدرضا ریاضی» در گفتگو با نوید شاهد بیان کرد: «این یک وظیفه قانونی است که یک جوان باید به میهنش خدمت کند. پسرم هم وظیفه‌اش را انجام داد؛ ولی برای انجام وظیفه جانش را داد.شهادت پایان وظیفه‌اش بود.»

به گزارش نوید شاهد البرز؛ پدر است و پیشه‌اش باغبانی است و فرزندانی تربیت کرده است که مانند گیاهان طیف و با نشاط، اما در وقت جنگ و دفاع رزهی محکم برای این خاک قهرمان‌پرور.

شهادت پایان وظیفه‌اش بود

«حاج باب‌الله ریاضی» فرزند اصغر، متولد ۱۳۱۶، پدرشهید «محمدرضا ریاضی» در روایت از فرزند خود با نوید شاهد گفت‌وگویی داشته است که تقدیم مخاطبان می‌شود.

                                                                 شهیدی از تبار برغانی‌ها
بنده در اصل اهل برغان، روستایی به نام سیوان دره از توابع استان البرز هستم. پدرم کشاورز و باغدار زحمت‌کشی بود. در ده ما ۴، ۵ دسته ریاضی‌ها، هوشمندها، هشور‌ها و چرخی بود که همه با هم نسبت فامیلی دارند.
پدرم کشاورزی وسیعی داشت و تقریبا خودکفا بودند. من خودم محصولات پدرم را به شهر‌هایی مثل شیراز و ... می‌بردم. انقلاب که شد من دیگر این کار را کنار گذاشتم.
آن زمان در روستا‌ها مکتبخانه بود. به زبان محلی «ملاخانه» می‌گفتند. من بیشتر سوادم را از پدربزرگم یادگرفتم. پدربزرگم خیلی باسواد بود. با اینکه در روستا بود. خیلی با سواد خط خوانایی داشت. منتها آن موقع مدرک نبود. بعدا مدرسه و تا کلاس ششم به برغان آمد. آن موقع هم مردم یک مقدار تعصب داشتند. بچه هایشان را نمی‌فرستادند بیرون درس بخوانند. درس امروزی را قبول نداشتند. می‌گفتند: باید قرآن را یاد بگیرد. سواد قرآن را قبول داشتند. سواد امروزه را قبول نداشتند. من در مکتب خواندم. یواش یواش که خودم را شناختم متوجه شدم سرم کلاه رفته است. من به تهران آمدم و در آموزشگاه سلسبیل ششم را خواندم.
سال ۱۳۳۸، به نیت پیدا کردن کار به تهران آمدم. کم کم با پیدا کردن چند کار آزاد وارد کار دولتی و استخدام رسمی دولت شدم. من در مزارت تولیدات مشغول شدم و در سال ۶۷-۶۸ هم بازنشسته شدم. بعد‌ها وزارت تولیدات ادغام شد و نام وزارت تعاون گرفت. من مسئول انبار بودم.

                                                                       سرباز فوتبالیست
من سال ۱۳۴۲، ازدواج کردم. زندگی مشترک ما در تهران در یک خانه اجاره‌ای شروع شد. خدا ۴ تا فرزند به ما داد. محمدرضا فرزند دوم ما و اولین پسرم بود که سال ۱۳۴۶، به دنیا آمد. بچه تیزهوش و خوبی بود. درسش را تا دیپلم ادامه داد. تا اینکه به سن سربازی رسید. زمانی بود که در خیابان جوان‌ها را می‌گرفتند و می‌پرسیدند سربازی رفته‌ای یا نه؟ محمدرضا را هم در کرج گرفته بودند.

اخلاق محمدرضا خیلی خوب بود ما به او م یگفتیم آچار فرانسه، چون هر چه می‌خواستیم برای ما فراهم می‌کرد. هرکاری می‌گفتیم نه نمی‌گفت. همه کار‌های فنی را بلد بود. اهل ورزش بود؛ فوتبالیست بود. کار الکتریکی و جوشکاری هم بلد بود. در یک مغازه در کرج کار می‌کرد. اهل نماز و روزه بود من با لقمه حلال بزرگش کردم.
چون پدربزرگم زندگی را به من طوری یاد داد که هرکس باید در زندگی حق خودش را بداند؛ که چیزی را که برای خودت نمی‌پسندی برای دیگران هم نپسند. منم این را به بچه‌هایم یاد دادم. گفتم: آن چیزی که مال توست بگو مال من است. چیزی که مال تو نیست بگو مال من نیست.
محمدرضا ۱۵، ۱۶ سالگی با انقلاب آشنا شد. ما آن زمان کرج بودیم. آن زمان که لشکر کرمانشاه به سمت تهران راه افتاد و در کرج جلوی او را گرفتند ما کرج ساکن بودیم. ما سه راه پست خانه منزل داشتیم. فرمانده گارد آن زمان آمد و گفت: ما کاری به شما نداریم. شما هم کاری به کار ما نداشته باشید. آن‌ها قصد داشتند جلوی نظامی‌ها را بگیرند. ما درمیدان حصارک جلوی آن‌ها را گرفتیم. تا عصر آن روز، ارتش طرفداریش از انقلاب را اعلام کرد.
                                                                  سردسته جوانان انقلابی
محمدرضا هم جزء جوانان انقلابی بود. او سردسته جوانان انقلابی بود. انقلاب اسلامی ایران به دست جوان‌ها به ثمر رسید. بعد از انقلاب جنگ شروع شد؛ اواخر جنگ بود. او هم سرباز شد. اول به فکه اعزام شد. لشکر ۷۷ خراسان بود. هربار که می‌آمد مرخصی می‌گفت کارم راحت است کار دفتری انجام می‌دهم.
یک شب که من به رادیو گوش می‌دادم. یک عده‌ای به نام آفتاب مجاهدین حمله کرده بودند. از این طرف هم یک گروهان حدود ۲۵۰ نفر که یکی از آن‌ها پسر من بود. آن‌ها به سمت کرمانشاه رفتند. سی کیلومتر از کانال را گرفته بودند که آن‌ها پس گرفتند. بعد از پیروزی محمدرضا به ما تلگراف زد که من سالم هستم.
قصد داشت بعد از سربازی به دانشگاه برود که در آن عملیات شهید شد. او هم دوره‌ای هایش هم شهید شدند که الان در بهشت زهرا مزار دارند. یکی از آن بچه‌ها دانشجوی پلی تکنیک بود.
من دوست داشتم به سربازی برود، چون هرکسی وظیفه دارد نسبت به دینش، به میهنش، به آب و خاکش پاسداری بدهد. این یک وظیفه قانونی است که یک جان باید به میهنش خدمت کند. او هم وظیفه‌اش را انجام داد؛ ولی برای انجام وظیفه جانش را داد. من دوست نداشتم ۱۸ ماه ۱۹ ماه خدمت کند بعد شهید شود. شهادت پایان وظیفه‌اش بود.
قبل از شهادتش دوستش آمد و گفت: من دارم به جبهه می‌روم. شما کاری ندارید نامه‌ای چیزی ندارید؟ ما گفتیم: خودش قراراست بیاید که یک هفته بعد جنازه اش آمد.
                                                               شهادت در آخرین روزهای جنگ
ما حصارک بالا کنار مسجد ابوالفضل ساکن بودیم. وقتی خبرشهادتش رسید مثل اینکه جان من هم گرفته شد. ۱۵ روز بیمارستان‌ها را گشتم، پیکرش را پیدا نکردم. صلیب سرخ هم رفتم. معراج شهدا هم رفتم. آنجا هم نتوانستم پیدایش کنم.
یک شب خواب دیدم پسرم آمده است. چیزی کمرش بسته است یک چیزی هم به پیشانی‌اش. پرسیدم: کجا بودی؟! گفت: «آمدم دیگر هر طور شد آمدم.»
فردای آن روز من سرپرست ساخت مسجد در روستایمان بودم به آنجا رفتم. من که رفته بودم از سوی سپاه به منزل ما آمده بودند و ظهر بود که ماشینی وارد ده شد. من گفتم که این قاصد برای من آمده است. من را به کرج اورد و متوجه شدم که پیکر محمدرضا را آورده‌اند.

پیکر را به ما نشان دادند. با همان لباس سربازی بود. به ما گفتند که آن‌ها چند نفر بودند که در اثر تشنگی از بین رفتند. من دوستش که در شهرک آپادانا بود را پیدا کردم. گفت: ما ۴ روز نه آب داشتیم و نه غذا، هیچی نداشتیم. بعضی‌های ما از تشنگی مردند. هلیبرد شیمیایی زده بودند و همه افتاده بودند. یک منبع آب آن نزدیکی بود که بشکه را زده بودند.

پیکرش را در خیل عظیم جمعیت تشییع کردیم و برای تشییع همه حصارکی‌ها آمده بودند. جمعیت زیاد بود.

اباذری/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده